«اگر زحمات شما نباشد، این لحظهها هرگز ماندگار نمیشود. شما آن را حفظ میکنید و در اختیار افکار مردم قرار میدهید. بدون این دوربینها، قلمها و دلسوزیهای شما برای تهیه و تنظیم اخبار و مطالب، این کارهای ما مثل یک چیزهای تثبیت نشده است.»
- آیتالله خامنهای ۸۰/۸/۲۳
#روز_خبرنگار مبارکِ خبرنگارهای شریف سرزمینم، خبرنگارهای شهید محور مقاومت، خبرنگارهای آزادهی جهان که حقیقت را قربانی منفعت نمیکنند، و مبارکِ تو، که عزیز دل منی و امید دارم روایتگرِ حقیقت بمانی.❤️💫
______________
@AlefNoon59
"اینکه بعضی دوستان منتقد، مخاطبین را به چند بار دیدن فیلم دعوت میکنند تا به لایههای عمیق فلسفیاش دست پیدا کنند، یا اینکه مخاطب باید زور بزند تا بفهمد در فلان صحنه شاید منظور قصه این بوده یا آن؛ بیشتر شبیه فرار کردن فیلمساز از فلسفهی ساخت «فیلم» است. فیلمی که قرار باشد با ساخته شدنش هیچ چیزی را نگوید و همه چیز را حتی در اتفاقهای کوچک در هالهای از ابهام قرار دهد، بیشتر شبیه یک رفع مسئولیت است."
👤علی نعیمی
و به قول یک استادی:
داستان، معما نیست.
______________
@AlefNoon59
﷽
________
جلسه نهم نویسندگی خلاق تمرین جالبی دارد. هنرجو باید وسیلهای انتخاب کند و بگذارد در جایی بیربط. جایی که آن وسیله در حالت عادی تویش قرار نمیگیرد. مثلا نسخه خلافیهای ماشین روی قایقی در رودخانهی آمازون یا کِرِم مرطوبکننده بالای تیر چراغ برق. هنرجو برای موقعیتی که ساخته باید چند سوال طرح کند و بعد متنی بنویسد. توضیح بدهد چرا نسخه خلافیهایش سر از رودخانهی آمازون درآورده و کرم مرطوبکننده بالای تیر چراغ برق خیابان چه میکند؟ قصهی پشتش چیست؟
هنرجوها کتاب شعر شاملو را برده بودند به کرهی ماه و دوجلدیِ آشپزی نجف دریابندری را گذاشته بودند در لانهی کلاغ. تیلهای شیشهای را نشانده بودند بالای قلهی دماوند و ماژیکی فسفری رنگ را رها کرده بودند جایی حوالی تنگهی بابالمندب. برخی توانسته بودند منطق درستی بسازند برای موقعیت عجیبی که خلق کردهاند، برخی قصهشان هنوز ناکامل بود و یک پای منطقش لنگ میزد.
گاهی پابهپای هنرجوها تکالیف را انجام میدهم و برایشان میفرستم. این بار فکر کردم چه وسیلهای را کجا بگذارم که عجیب و بیربط باشد و بتوانم قصهی پُری بریزم پای موقعیتی که ساختهام؟ اطرافم چیزی نبود جز کتاب و دفتر و میز و گلدان و فرش، جز چیزهای تکراری که دور و بر همه هست. مکانهایی که به ذهنم میرسید چنگی به دل نمیزد تا اینکه دست تو را دیدم عزیز دلم.
انگشتهای تپلت را جمع کرده بودی کف دستت. انگار دور از چشم مادرت شکلاتی را توی مشتت نگه داشته باشی، همانطور خم مانده بودند انگشتهات. فرصت نکرده بودی مشتت را باز کنی. شبیه دست آدمبزرگها که با سیمان و ماسه کار میکنند پوست نازکت زبر و تکه تکه شده بود. روی ساعد و آرنج و بازوت خون و خاک خشک شده بودند.
تا اینجاش عجیب نیست. دست کودک است دیگر. گیریم خونی و زخمی. بازو وصل است به سرشانه هنوز. سرجای خودش. مکان پرت از وسيله نيست. ولی نه، دست تو سرجای خودش نبود. گذاشته بودندش توی مشمایی بیرنگ، از این دستهدارها. بازو از سرشانه قطع شده بود و دست تپل و کوچکت را انداخته بودند توی مشما. مشما خونی بود و پارچهی قهوهای رنگی که زیر دستت گذاشته بودند هم خونمال.
حالا همه چیز جور بود، دست تو وسیلهای بود و مشما دستهدار هم مکانی که تویش. بیربط و پرت و عجیب. وقت نوشتن چند سوال بود و ساختن قصهای کوتاه از این موقعیت. چرا دست تو رفته توی مشما؟ تو که من دارم از دستت مینویسم که هستی؟ اسمت چیست؟ چرا بازوی تو جدا شده از سرشانه؟ خاک و خون روی پوستت از کجا آمده؟ مادرت دیده دستت را؟ پدرت کجاست؟ آخ کودک فلسطینی چه بینوایی تو! قصهی تو نوشتن نمیخواهد طفلک من. ماجرا ساده است.
اسرائیل تو را میکشد، مادرت را میکشد، پدرت را میکشد، خواهر و برادر و دوستانت را میکشد، اجدادت را قتل عام میکند و نسلت را از روی زمین میکَند. ماجرا برای همه باورپذیر است. منطقی و قابل درک. مقصر شمایید که نمیخواهید سرزمینتان را رها کنید. پس باید بمیرید و دستهای کوچکتان در کیسههای بیرنگ و دستهدارِ خرید بیفتند. بعد یکی بیاید و از دست قطع شدهات فیلم بگیرد انگار از مجسمهای هنری، و من بنشینم و دست قطع شدهات را کلمه کنم برای هنرجوهام تا تمرین جلسه نهم را بهتر فهم کنند.
هنرجوهای من باید زور بزنند بین کتاب شعر شاملو و کرهی ماه نسبتی باورپذیر بسازند. بین دوجلدی آشپزی نجفدریابندری و لانهی کلاغ. من زرنگی کردم و رفتم سروقت موقعیتی راحت. دستهای کوچک و تپل تو توی مشما. قصهی پیچیده و طویلی ندارد این دست تو. راحیل بودی یا احمد ولید یا محمد یاسر یا فاطمه که یک روز در حیاط مدرسه پابهپای دوستهات میدویدی و میخندیدی و آبنبات لیس میزدی که بمبهای آمریکایی ریختند روی سرت. تنت تکه تکه شد و تمام. دارم تلاش میکنم از روی دست قطع شدهات سنت را حدس بزنم و قصهی دیگری بسازم. به این دستها میخورد برای نوزاد باشد؟ مادرها این را بهتر میفهمند. من مادر نیستم و تو را نوزادی خیال میکنم در بغل مادرت که تلاش میکردی از پستان خشک و بیرقمش شیر بیرون بکشی و بمبهای آمریکایی روی سرت خراب شدند و تمام.
هر قصهای برای دستت بنویسم تهش به بمبهای آمریکایی میرسد و تکهپاره شدن تن تو. قصهای که از ابتدا تهش قابل حدس باشد حوصله سربر میشود. مخاطب دنبالش نمیکند. همین است که حالا بعد از دوسال نسلکشی در غزه، دست قطع شدهی تو توی مشما احساس آدمها را کمتر درگیر میکند و کمتر کسی دنبال قصهات میرود. ته هر قصهای قرار است شما بمیرید؛ دنبال کردن چرا؟
سر و ته ماجرای تو همینقدر ساده روایت میشود و من دلم برای هنرجوهام میسوزد که باید زور بزنند بین کتاب شاملو و ماه، تیلهی شیشهای و دماوند و چه و چه، نسبتی منطقی بسازند و قصهای همه فهم. من زرنگی کردم و از دستهای تو در مشمای دستهدار نوشتم؛ راحت بود قصهات.
______________
@AlefNoon59
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اینکه بتوانم دربارهی این فیلم کوتاه بنویسم ده بار دیدمش. اول سخت بود و چشمهام از درد جمع میشد. تنم میلرزید و گوشتم میریخت. بعد راحتتر شد برایم. زوم میکردم روی تصویر و و جزئیاتش را میدیدم. انگار فیلمی سینمایی با ژانر درام. این خوب نیست. نکند خو بگیریم به جنایت؟ داریم عادت میکنیم به دیدن نکبت.
______________
@AlefNoon59
🪴
/آدمیزاد پیشبینیناپذیر است و قابل تغییر؛ بیکه بفهمد چرا و چطور./
______________
@AlefNoon59
﷽
___________
تقریبا دوسال پیش بود؛ فروردین چهارصد و دو. وقتی دور و بریهام همه در تکاپوی خواندن کتابهای آموزش نویسندگی بودند، من سمجبازی درآوردم و گفتم از این مدل کتابها هرگز. وقتی داستان هست و میشود خواند و یاد گرفت، وقتی اساتید مختلف هستند و کارگاههای نویسندگی، کتابهای خشک آموزشی چرا؟ ترجیحم تولید هنر بود نه نقد هنر دیگران. بنا نبود منتقد شوم و بنشینم گیر و گور متن این و آن را دربیاورم. در نتیجه نیاز به خواندن کتاب آموزشی نداشتم.
از فرودین چهارصد و دو که نوشتن برایم جدیتر شد تا همین حالا، کتاب آموزشی در حوزهی نویسندگی نخواندم. از نظر خیلیها کارم فاجعه بوده و باید حداقل چندتایی میخواندم. از جمع چند ده نفرهای که همان سال بنا کرده بودند در گروهی اختصاصی دور هم کتاب آموزشی بخوانند، به خیالم من تنها کسی بودم که وارد گروه نشدم. توی فکرم کتاب آموزشی آدم را خشک و مکانیکی میکرد و ذوق هنریاش را کور.
امروز بعد از دو سال از انتخابم راضیام. از اینکه بیشتر وقتم را صرف خواندن داستان کردم تا کتابهایی که یادم بدهند چطور میشود داستان نوشت. در تمام این دو سال یک بار هم احساس نیاز نکردم به کتابهای آموزشی. در عوض جملهی استادم را سفت نگه داشته بودم بیخ حلقهی گوشم: "وقتی برید سراغ خوندنِ چیزی که بهش نیاز دارید."
و حالا، در یک بیست و هشت مهری که هوا رو به تاریکی رفته و خانه خالی از آدم است، خیال میکنم وقتش رسیده سراغی از صفحات این کتابها بگیرم. هنوز هم معتقدم برای چطور داستان نوشتن، خواندن کتابهای داستانی مفیدتر است تا کتابهای آموزشی. هنوز هم از واژهی منتقد وحشت دارم و وقتی کسی متنی برایم میفرستد برایش مینویسم: "بررسی میکنم انشاالله." حواسم هست تا جایی که میشود ترکیب "نقد میکنم" را به کار نبرم.
اما اینبار نه برای خودم، برای افرادی که قرار است کنار آدمِ کوتاهقدی عین من، در نوشتن تاتی تاتی کنند آمدهام سراغ کاری که هیچ دوستش نداشتم. اگر در فروردین چهارصد و دو کسی بغل گوشم میگفت تو دوسال و اندی بعد میروی سراغ خواندن کتابهای آموزشی، سراغ نظر دادن دربارهی نوشتههای این و آن، سراغ کاری که امروز با قدرت در ذهنت میکوبی و مخالفش هستی، خیال میکردم از امینآبادی جایی آمده یا خوش دارد برای خوشمزه بازی با من کل کل کند.
حالا بیشتر از هروقت دیگری جملهی استادم را فهم میکنم که کار باید به وقتش بیاید. قرار باشد انجام شود در زمان مقرر میشود. و آدمیزاد همینقدر پیشبینیناپذیر است و قابل تغییر؛ بیکه بفهمد چرا و چطور!
______________
@AlefNoon59
گاهی که فرصت میکنم و بازیِ مافیا میبینم، از این همه واژهی بیگانه سرسام میگیرم. هربار از خودم میپرسم مگر زبان فارسی چه گیری دارد که مدام میگویند تارگت، پلیر، اکت، گان و...
زبان ما با زبانهای بیگانه آمیخته شده و
گاهی از دست آدم درمیرود؛ بیکه بفهمد فلان کلمه که گفت و نوشت فارسی نبود. اما بیگانه بودنِ برخی کلمهها بدجور توی ذوق میزند و هر آدمِ کُند ذهنی حالیاش میشود.
اینکه چه ماجرایی هست پشتِ پافشاری در استفاده از این کلمهها، خدا داند. اما زبان فارسی قله است. زیبا و گوشنواز. از گفتوگوهای روزمرهمان که دارد حذف میشود، دست کم بیاییم بهاندازهی توانمان ادبیات را نجات بدهیم که ادبیات راه نجات است.
پینوشت: همین از تمام دنیا مرا بس که یکی میل به زبان فارسیاش بیشتر شده :)
______________
@AlefNoon59
﷽
_______
وقتی الف|نون خلوت بود راحتتر مینوشتم. امشب این را فهمیدم. امشبی که قصهی "شهرت" از هوشنگ مرادی کرمانی را میخواندم. مجید بند کرده بود به دکهی روزنامهفروشیِ ولایتشان و هر روزِ خدا دنبال اسم و عکسش میگشت پای یکی از شعرهای چاپ شده در مجله. عشق شهرت داشت. من ندارم. شهرت مضطربم میکند و عین دلمه جمع میشوم توی خودم. خیال اینکه اَره و اوره توی صفحهام هستند و نوشتههام را میخوانند جمعترم میکند. هرچه دورم شلوغتر میشود ساکتتر میشوم. توی خلوتی بروز و ظهور بهتری دارم. امروز هم شهرتی ندارم اما دیروز توی الف|نون خودم بودم و بیست سی نفر آدم. فکر اینکه "وای این را نگویم فلانی میبیند، آن را بگویم بهمانی چه فکری میکند" پسِ کلهام نبود. کله آزاد بود و هر چرتی دلش میکشید مینوشت. خیال میکنم زیادی دارم خودم را جدی میگیرم. زیادی گیر این هستم که حالا بقیه چه فکری درمورد قلم من میکنند؟ روزی ده بار خدا را شکر میکنم هنرجوهام نشانیِ کانالم را ندارند و نوشتههام را نمیخوانند. اگر اینجا بودند الف نون تار عنکبوت میبست. لال میشدم و کلمه نوشتن یادم میرفت از ترس اینکه نکند خانم ایکس و ایگرگ بعد از دیدن محتوای کانالم احساس پشیمانی کنند از اینکه من استادیارشان هستم.
مرحلهای در نوشتن هست که باید بیخیالی طی کرد و من از پس این یکی هنوز برنیامدهام. سر انتشار هر نوشته آنقدر دست دست میکنم و گوشت خودم را میریزم که ته کار پیشمان میشوم و نوشتههام باد میکنند روی دستم. توی فایلهای ذخیرهشدهی گوشی کلی نوشتهی ورمکرده دارم. نمیدانم چرا هیچوقت تلاش نکردم کلمههام جایی منتشر شوند. چرا مثل مجید سماجت به خرج ندادم و پاشنهی مجلهها و نشریهها و جشنوارهها را از جا در نیاوردم. عطشِ خوانده شدن توسط آدمها توی من نبود. همیشه لاکپشتوار پیش رفتم و هر از چندی برای یکی دوتا نشریه مطلب فرستادم و رد شدم و روزی از نو. مجیدِ قصههای مجید، همان هوشنگ مرادی کرمانی است که در زندگینامهاش نوشته بود بارها داستانهایش را برای مجلههای مختلف فرستاده و پذیرفته نشده. ولی از رو نرفته و از رو نرفتناش مساوی بوده با رسیدن به شهرتی که آرزویش را داشته. گاهی خیال میکنم میل به شهرت همیشه هم بد نیست. عطشِ اینکه دیگران بخوانندت میتواند چیز خوبی باشد. دست کم کمک میکند کلمههای آدم روی دستش باد نکنند و تنها خوانندههای متنهایش ارواحِ لابهلای فایلهای گوشی نباشند.
______________
@AlefNoon59
۱. "محفل" مجلهای الکترونیکی است.
«کندذهنی در درک محدودیتها» روایت من است دربارهی کمالگرایی و رابطهاش با توقف. این روایت را در مجلهی اینترنتی محفل (وبلاگ مبنا) بخوانید و اگر وقت داشتید نظرتان را در سایت مجله برایم بنویسید.
🔗 https://mabnaschool.ir/?p=130757
۲. "مُدام" دوماهنامهی ادبیات داستانیست.
توی این شماره از مجلهی مدام، داستانی دارم با موضوع کودکی. کودکی دورهی خندههای از ته دل است اما شخصیتِ داستان من آدم چندان شادی نیست. جواب چراییش توی داستان هست.
داستانِ "وینگوی نوشه" تلاشی بود برای اَدای دِین به آدمهایی که همهی زندگیام را مدیون نگاهشان هستم. امید دارم متن را بخوانند و لبخند بزنند به کلمههایم.
📦 برای سفارش مجله میتوانید به ادمین مدام پیغام بدهید: @modaam_magazine
یا از طریق فروشگاه مدام به آدرس زیر اقدام کنید:
www.modaammag.ir/shop
۳. محفل مجلهای الکترونیکی است با موضوعات متنوع از مرورنویسی برای فیلم و کتاب گرفته تا داستان کودک و نوجوان و بزرگسال و روایت و...
مدام دوماهنامهی ادبیات داستانی است و در روزگار خطکش گذاشتن بین آدمها، تلاش میکند همهی سلیقهها و باورهای متنوع را زیر چتر ادبیات جمع کند؛ که ادبیات جمعکننده است.
محفل و مدام بسترهایی هستند برای ترویج هنر و ادبیات. هر دو ریشه در مدرسهی نویسندگی مبنا دارند. در کنار اساتید بزرگ نویسندگی، بخش قابل توجهی از محتوای هر دو مجله، توسط هنرجوها، استادیارها و اعضای باشگاه نویسندگی مبنا نوشته میشوند.
۴. اگر سودای نویسندگی در سر دارید، مبنا خانهی مطمئن و امنیست برای یادگیری نوشتن. بعد از گذراندن چهارخان رستم (نویسندگی خلاق، مقدماتی، پیشرفته، حرفهای) وارد باشگاه نویسندگی مبنا میشوید. دورهی نویسندگی خلاق، خانِ اول است :)
ثبتنام نویسندگی خلاق شروع شده و تنها سه روز تا پایان ثبتنام مهلت هست. برای دریافت اطلاعات بیشتر به صفحهی مدرسه سر بزنید:
@mabnaschoole
یا از طریق پیوند زیر برای ثبتنام اقدام کنید:
https://mabnaschool.ir/product/creative-writing-04-04/