⭐️علامه حسن زاده آملی
✅ #ماه_رمضان به سه قسمت تقسیم میشه
١-دهه اول رحمت
٢-دهه دوم مغفرت
٣-دهه سوم اجابت
پس دهه اول را دعا کنیم
رحمت خدا نصیب حال ما بشه
و کلمه طیبه را زیاد بخوانیم
لا اله الا الله
دهه دوم را استغفار بخوانیم
تا عفو شویم.
استغفرالله و اتوب الیه
دهه سوم برای طلب بهشت
و رهایی از جهنم دعا کنیم.
اللهم اجرنی من النار وادخلن الجنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
🎙حاج آقا #پناهیان
#شهدا چگونه شهید میشدند⁉️
⚘﷽⚘🕊✨🕊✨🕊✨🕊
" شهدا " تنها به زبان نگفتند«اِنّی حَربٌ لَِمَن حٰاربَکُم...؛»
عاشورا را با تمام وجود درك کردند و مصداق «اَلَذیّنَ بَذَلوُ مُهَجَّهُم دُونَ الحُسین عليه السلام» شدند...
شهادت معطل من و تو نمی ماند،اگر سرباز خدا نشوی، دیگری می شود.
بی ادعا باش و شهدایی زندگی کن
تمام هویت و مرام شهدا خلاصه شده در همین بی ادعایی...
از خودت و دلبستگے های دنیایی ات که بگذری تازه میشوی لایق...
" لایق شهادت "
#ســلام_برشــــهدا
#سلام برامام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف
سلام بر آقای شهیدان، حسین ابن علی علیه السلام
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین
السلام علیک یا صاحب الزمان
﷽
سلام علیکم
در بیست وهفتمین روز از
☀️ #چله_مهدوی_حسنی ☀️
مهمان
❣️ شهید حسن فاتحی❣️ هستیم .
👇👇👇
در این ۴۰ روز به نام نامی
☀️ حضرت بقیة الله عجل الله فرجه الشریف
☀️ و امام حسن مجتبی علیه السلام
مهمان شهدایی هستیم که
❣️سرّی آشکار شده با امام زمان علیه السلام و امام حسن مجتبی علیه السلام دارند.
در این ۴۰ روز مراقبت می کنیم بر
✅ دعای مکارم الاخلاق (حداقل روزی یک بند آن قرائت شود بطوریکه در طول این ۴۰ روز دوبار کل دعا خوانده شود)
✅ انجام اعمال ماه رمضان ویژه صلوات ماه رمضان
#المستغاث_بک_یا_صاحب_الزمان
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ
شهیدحسن فاتحی ، بیسیمچی گردان غواصان لشکر امام حسین(ع) اصفهان؛ گردان یونس بود. او چهاردهم دی ماه سال 65 در منطقه نهرخین در عملیات کربلای چهار، به فیض شهادت نائل شد.
«حاج مهدی مظاهری»؛ فرمانده شهیدحسن فاتحی در عملیات کربلای چهار نحوه شهادت بیسیمچی خود را اینگونه روایت میکند:
زمانی که با شهید حسن فاتحی آشنا شدم، سن و سال زیادی نداشت. معلوم بود که حسن به محض اینکه اقتضای آمدن به جبهه را کرده بود و ضوابطش اجازه به او داده بود- از لحاظ سن شناسنامهای وغیره- آمده بود جبهه! ابتدای حضورش در گردان امیرالمومنین(ع) خدمت میکرد ولی به خاطر اهمیت عملیات کربلای چهار، به یونس پیوست
جوانی بود رعنا و رشید. بسیار خوش چهره و خوش سیما با موهای طلایی و چشم آبی و پوست سفید. اصلا یک شخصیت ویژه و متفاوتی داشت. حسن شب قبل از حرکت مان به من گفت: (به شوخی به من میگفت اوستا) «اوستا میشه من یه خواهشی از شما بکنم؟»
با قیافهام خودنمایی کردم
گفت: «من واقعیتش این است که مشکلی دارم. قبل از آمدن به جبهه، زیاد دنبال لباس و تیپ و غیره و جلوی آینه بودم برای ظاهرم. خواهشم این است که اگر من شهید شدم، شما مقداری از خون من را به بدنم بمالید. چون احساس میکنم که با این قیافه خودنمایی کردهام، باید کفارهای بدهم!» این حرف خودش است نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد!
حسن گفت: «من از شما میخواهم از این خونم به موهایم بمال که من روز قیامت، خوب محشور بشم.»
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
جوانی بود رعنا و رشید. بسیار خوش چهره و خوش سیما با موهای طلایی و چشم آبی و پوست سفید. اصلا یک شخصیت
گفتم: «برادر حالا وسط اون معرکه، تو از من چه می خواهی؟»
گفت: «من بیسیم چی شما هستم؟ هیچ کس آن موقع به نزدیکی من و تو نیست!» به هرصورت قبول کردم.
عملیات آغاز شد تا به تنگه پرماجرای «ام الرصاص» رسیدیم. از زمین و آسمان گلوله میبارید و از چند جهت آتش عراقی ها روی سرمان میریخت اما بچهها با شجاعت و صلابت و اقتدار دفاع میکردند. زمان زیادی از شروع عملیات نگذشته بود که متوجه شدم، سیم گوشی بیسیم که دستم بود، به جایی گیر کرده است. برگشتم رو به آقای فاتحی. به او گفتم: «حسن چرا نمیایی؟ گفت: اوستا من تیر خوردم!»
گفتم: «خوب من هم تیر خوردم، بچههای دیگر هم تیر خوردند... هنوز که سرپایی بیا جلو!»
در آن تاریک و روشن عملیات، حس کردم تنها یک زخم کوچک روی گونه اش افتاده! شاید حدود 30 متری رفتم جلوتر، باز هرچه گوشی بیسیم را کشیدم، دیدم گیر است، برگشتم باز حسن را صدا بزنم که متوجه شدم، دراز به دراز روی آب افتاده است! با چند نفری که دورم بودند، سیم بیسیم را کشیدیم، حسن روی آب سر خورد و جلو آمد.
همان طور که داخل آب افتاده بود، به پشت برش گرداندم و بیسیم را از روی دوشش برداشتم. به آقای راطبی که همراهم بود، گفتم: «این بسیم را در بیار و خودت به دوش بگیر.»
برادر خونی نداشتی، این گِل را از ما قبول کن
بعد چندنفری تلاش کردیم جسد شهید فاتحی را به خشکی کنار ساحل منتقل کنیم تا آب با خودش نبرد و صبح بالاخره به عقب منتقلش کنیم. عراقی ها آن شب واقعا غوغایی کرده بودند از تیراندازی. در همین گیرودار بود که یاد وصیتش افتادم.
زیپ لباس غواصی رو بازکردم و دست زدم دیدم خونی ندارد! یک مقدار از گل و لجن کف رودخانه را با دست، روی سر و صورتش مالیدم و زیپ لباس را کشیدم بالا و گفتم: «آقای فاتحی، برادر خونی نداشتی، این گِل را از ما قبول کن.» و هولش دادیم روی ساحل که آب نبردش و صبح ببریم به عقب!