حدود دو ماه قبل از حرکت او به جبهه، شب جمعهای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده و میگویند هرکس که میخواهد مولایش حسین(ع) را ملاقات کند، به صف بایستد، ایشان به مادرش گفته بود که من از همه جلوتر بودم که خدمت آقا رسیدم، امام حسین(ع) خیلی جوان و زیبا، لباس رزم پوشیده بودند و من رفتم جلو و ایشان را بوسیدم و گفتم آقا مرا شفاعت کنید، امام حسین هم تبسمی کردند و مرا در بغل گرفتند و در این وقت از شدت ذوق دیدار آقا از خواب پریدم. بعد از این جریان به زیارت حضرت رضا علیهالسلام مشرف شد و به تهران بازگشته و از آنجا عازم جبهه شد.
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
حدود دو ماه قبل از حرکت او به جبهه، شب جمعهای در خواب دیده بود که یک صف طولانی تشکیل شده و میگویند
شهيد «محمد ايزدينيک» متولد دوم فروردين سال 46 از رزمندگان بسيجي دفاع مقدس بود که در آستانه 17 سالگي در تاريخ يکم فروردين سال 63 در عملياتي ايذايي به شهادت رسيد و پيکرش در منطقه ماند تا در زمره شهداي جاويدالاثر باقي بماند. پدر وي نيز دو سال بعد در منطقه سردشت به فيض شهادت نائل آمد
فروردین سال ۱۳۴۶، مصادف با شب عید قربان، در تهران، خدا به خانواده ایزدینیک، پسری عطا کرد که نامش را محمد گذاشتند و بعدها قربانی راه امام حسین علیهالسلام شد.
محمد، سه خواهر بزرگتر از خودش داشت و فرزند آخر و تک پسر خانواده بود، از همان ابتدا تحت تربیت ویژه مادر و پدری مذهبی، انقلابی و زحمتکش قرار گرفت و به گفته مادرش، محمد از همان کودکی با همه بچههای دور و برش فرق داشت.
در دبستان به دلیل اخلاق و رفتار زیبا و ویژهای که داشت، مورد تشویق مدیر مدرسه قرار گرفت. در سال سوم دبستان بود که از بی بندوباری معلمش به مادرش شکایت کرد، گریه میکرد و میگفت که دیگر نمیخواهم سر کلاسی درس بخوانم که معلمش بیحجاب است و چند روزی به مدرسه نرفت. مادر چندین بار با مسئولین مدرسه ماجرا را در میان گذاشت ولی اثری حاصل نشد، تا اینکه با اصرار زیاد محمد، تصمیم به تغییر مدرسهاش گرفتند که با مخالفت مدیر مدرسه مواجه شدند، مدیر نمیخواست که وجود چنین دانشآموزی را از دست بدهد، ولی بالاخره محمد را به مدرسه دیگری انتقال دادند.
دوره راهنمایی را در مدرسه اسلامی جعفری آغاز کرد، کلاس اول راهنمایی بود که انقلاب پا گرفت، محمد مانند بسیاری از همسنگرانش در راهپیماییها و تظاهرات ضد رژیم شرکت میکرد و به فعالیتهای انقلابی میپرداخت.
اوایل دبیرستان بود که تصمیم گرفت به جبهه برود، چرا که یکسالی بود از آغاز جنگ تحمیلی می گذشت، ولی با مخالفت شدید مسئولین سپاه و مدرسه مواجه شد، زیرا هنوز سن او به حد قانونی نرسیده بود. به همین دلیل، بهترین راه را برای خدمت به انقلاب، در درس خواندن یافت و این راه را پی گرفت و آن سال را هم با معدل خیلی خوبی قبول شد، اما دل بیقرارش آرام نمیگرفت و برای رفتن به جبهه به هر دری میزد.
سرانجام تصمیم گرفت که در بسیج عضو شود و از آن طریق به جبهه اعزام شود. روی همین نیت به مسئولین پایگاه ولی اعظم (سنگلجی) مراجعه کرد و پس از پذیرش به بسیج راه یافت. او حالا در دو سنگر درس و بسیج مشغول به خدمت بود. در کلاسهای عقیدتی و سیاسی و نظامی بسیج شرکت فعال داشت، به طوری که فرد نمونه این کلاسها شناخته شد و برای او از طرف سپاه جوایزی در نظر گرفتند که بعد از شهادتش به خانوادهاش اهدا شد.
در نهایت محمد اواخر سال ۶۱ توانست از طریق بسیج بعد از یک ماه آموزش، به کردستان اعزام شود، در شهر بوکان چهار ماه خدمت و با ناملایمات آنجا دست و پنجه نرم کرد، تا اینکه در روز نیمه شعبان سال ۶۲ به تهران بازگشت و بعد از استراحت در ماه مبارک رمضان در تابستان شروع به خواندن دوباره درس کرد و در عرض دو ماه، سال دوم تجربی را با معدل خوبی به پایان رساند. این کار او زبانزد همگان و مسئولین مدرسه و کلیه آشنایان بود به طوری که خیلیها این موضوع را باور نمیکردند و این اتفاقات همت و انگیزه والای محمد را به رخ همگان کشید.
در روز بیستم اسفند ۶۲، بعد از جلب رضایت از پدر و مادرش و حلالیت طلبیدن از همه، با خداحافظی گرم و معنی داری از طریق پایگاه مقداد به کربلای ایران، جبهههای جنوب روانه شد و در آنجا نیز آن طوریکه همرزمانش نقل میکنند مدتی در انتظامات پادگان خدمت کرد و با تلاش و پشتکارش سرانجام به گروهان والعادیات از گردان قمر بنی هاشم راه پیدا کرده و رشادتهای بسیاری از خود نشان داد.
در عملیاتی ایذایی، کمک تیربارچی بود که با مجروح شدن تیربارچی، در ساعات اولیه عملیات، مسئولیت تیربار را بر عهده میگیرد و از میدان مین، پل صراط این دنیا، گذشته و خود را به نزدیکی کانالهای دشمن رسانده تا دوشکای آنان را خاموش کند، تا اینکه با اصابت گلولههای دشمن بعثی به فیض شهادت نائل میآید و پیکر او روی زمین میافتد. به علت اینکه گروه امداد دسته، قبلا مجروح یا شهید شده بودند، امکان انتقال وی به پشت خط ممکن نمیشود و پیکر مطهرش در منطقه میماند. فردای آن شب باران شدیدی میبارد و همه جا را زیر آب میبرد و بدن محمد آقا به واسطه سنگینی مهمات تیربار، در زیر آب میماند و مفقود الاثر میشود.
فرازی از وصیتنامه شهید 👇👇👇
به نام بزرگ و با جلال خداوند غفار و کريم و با سلام به امام خميني رهبر عظيمالشان انقلاب و با درود به شهدايي که از زمان صدر اسلام در رکاب امام حسين (ع) و آنانکه در اين زمان در رکاب امام زمان (عج) و امام خميني جنگيده و به معشوق خود رسيدند و باسلام به خانواده و تمام فاميل وصيت نامهام را در چند قسمت نوشته و پايان ميرسانم. ابتدا همانطور که از اول بدنيا آمدن ما با بدست آوردن قرص ناني از عرق خويش به ما نان حلال داده تا در پيش خدا داراي اجر بيشتري باشيد همانگونه ادامه دهيد. آقاجون به عقيده من يکي از عوامل مهمي که توانسته مرا به اين راه يعني جهاد در راه خدا بکشد همين لقمه نان پاک و حلالي است که شما با مايه گذاشتن از جان خود به من داديد و مرا پاک از هرگونه حرامي بزرگ کرديد و بدنبال اين جو اسلامواري که در خانه ايجاد کرده بوديد.
بنابراين شما بر گردن من و بقيه بچهها خيلي حق داريد آنقدر که نميتوان آنرا نوشت. اما چيز ديگري هست که بايد بگويم و آن زحمت دادن به شما از طرف من در کوچکي بوده است.
وقتي تمام اينها را باهم جمع ميکنيم ميبينيم که چنان زياد ميشود که شايد فقط با گذشتن از حق خودتان بتوان آنرا جبران کرد، امابا اين همه اميدوارم که بتوانم در آن دنيا کاري هرچه کوچک برايتان انجام دهم.
انشاالله
آقاجون من موقعي که ميخواستم باشما خداحافظي کنم گفتيد که نبايد براي شهادت بروي من هم به شما گفتم که من هم به اين منظور نميروم بلکه براي پيروز شدن و بازکردن راه کربلا با رزمندگان همراه ميشوم، اما خدا در حديث قدسي ميفرمايد: اذا احب الصبه لقايي احببت لقائه به اين معني که هنگاميکه بنده ديدار مرا دوست دارد من نيز ديدار او را دوست ميدارم و در ضمن امام هم ميفرمايد: چه کشته شويد و چه بکشيد پيروزيد بنابراين ما به هرحال پيروزيم.
اما مادر جان: شما برگردن همگي ما حق داريد و آن حق تشکيل شده از پرورش ما با ضوابط اسلامي و گذاشتن ما در راه اسلام و اجازه دادن به من براي شرکت کردن در بسيج و رفتن به جبهههاي حق عليه باطل است، قسمت ديگر هم آن زحماتي است که شما در کوچکي براي بزرگ کردن ما کشيديد و من که تا اين موقع هيچ کاري براي شما انجام ندادهام. اما بازهم اميدوارم بتوانم در آخرت موثر باشم.
در یکی از روزهای سال 1362 ، زمانی آیت الله خامنه ای ، رییس جمهور وقت ، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری ، واقع در خیابان پاستور خارج می شد ، در مسیر حرکتش تا خودرو ، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.
صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند. صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.ٰ» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود ، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد ، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید ، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش ، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره . بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام قیافه آقای خامنه ای رو ببینم ، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».
رییس جمهور گفت: « بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست».
لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان ، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش ، خیس اشک بود . هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید ، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: « سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت :« سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت :« اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: « شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود ، با هیجان و به ترکی گفت:« آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت:« افتخار دادی پسرم. صفا آوردی . چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود گفت: « انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: « از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: « بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم» .آقای خامنه ای گفت: « خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشی؟»
-آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند!
-چرا پسرم؟
مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایی انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: « آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم . هر چه التماسش میکنم،میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت:« پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.
رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت :« آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش.بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»
آقای خامنه ای خم شد ، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت : « ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
کمتر از سه روز بعد ، فرمانده سپاه اردبیل ، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند ولی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالا زاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا.
مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، متولد شد. امام که به ایران برگشت ، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد ، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبت نام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن هم ولایتی ، توانست تا خود اردبیل برود ، اما آن جا فرمانده سپاه جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هر چه گریه و زاری کرد فایده ای نداشت. به فرمانده سپاه از طرف آشناهای مرحمت هم سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت : «ببین بچه جان! برای من مسئولیت دارد. من اجازه ندارم 13 ساله ها را بفرستم جبهه. دست من نیست.» مرحمت گفت : «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند من حرفی ندارم» همه این ها ترفندی بود که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچه 13 ساله روستایی که فارسی هم درست نمی توانست صحبت کند ، دستش به کجا می رسید؟ مجبور بود بی خیال شود. اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشت .