رمان: #یادگار_مادرم_زهرا
#پارت_بیست_و_نهم
۲ هفته بعد:
رکسانا:
مهسا و احمد نشان و شیرینی خورده ی هم شده بودند و امروز با امیر و مادرش قرار داشتیم بریم خرید کنیم رسیدیم بازار مامان و مادر امیر جلو می رفتن و احمد و مهسا پشت شون و من و امیر علی پشت اونا امیر بهم نزدیک شد و در گوشم زمزمه کرد:
_خانومم اولش کجا بریم؟😊
رو کردم بهش چشاش یه آرامش خاصی بعد از اون طوفان سهمگین گرفته بودند و من از این بابت خدا رو شکر می کردم تا بیام خودمو بیابم دیدم نشستم رو صندلی و کاتولوگ جلوم بازه :
_رکسانا این چه طوره؟
_چی مهسا؟
_تو باغ نیستیا
_من تور با اکلیل
_این خوبه ؟!
_بالاش پوشیده نیست
_تو انتخاب بکن نیستی لااقل تا اینجا اومدیم من انتخاب کنم، احمد احمد کجایی بیا کارت دارم بیا لباس عروسی ام رو باهم انتخاب کنیم
مهسا کاتولوگ رو برداشت و رفت سرم رو انداختم پایین امیرعلی اومد پیشم:
_چیشده ؟ چرا اینجوری می کنی؟
_حالم اصلا خوب نیست!
_چرا
_یاد روزی افتادم که با حامد اومده بودیم اینجا برای خرید لباس و چه ذوقی داشتم که این ازدواج زودتر سر بگیره زمان بگذره برم آلمان
_اهوم منم یادآوری تداعی روزای خرید عقد ام با فاطمه شد ولی رکسانای عزیزم دنیا که به آخر نرسیده پاشو بریم انتخاب کن دیر میشه واسه حلقه _تو برو الان میام
رفتم تو لاک خودم تکیه دادم به مبل و دستام رو بهم گره زدم رو به پنجره که داشت باد پرده رو تکان می داد
_خوبی عزیزم؟
و صدای مادر امیر که خلوت تازه شروع شده ی منو زد بهم با تبسمی ملایم دستم رو سمتش گرفتم و گفتم:
_بفرمایید بشنید مامان جان بله خوبم
_ممنون خدا رو شکر پس مامان امیر کاتولوگ. رو از مهسا خانم بگیر بیار عروسم انتخاب کنه
_چشم مامان
امیر کاتولوگ رو برام آورد و نشست و شروع به ورقه زدن کرد صدای ورق ها منو برد به صحنه تصادف که چراغ و بوق کامیون بعدش دستگاه وصل کردن های حامد و پا تو گچ موندنم یک ماه اسیری طلاقم پیشنهاد ازدواج امیرعلی و...
_رکسانا رکسانا ؟؟
دستی جلوم حرکت داده می شد :
_بله مامان جان؟
_دخترم امیر آقا و مادرشون منتظرن چرا هی میری مرتب تو فکر ؟! قربونت برم
_خدانکنه،من واقعا متاسفم قبول کنید کمی خاطرات عذابم میدن هر چی امیر و مامانا انتخاب کنند
ساعت سه بود که حلقه و کت شلوار امیرم گرفتیم و ساعت ۴ رفتیم رستوران برای صرف ناهار احمد و مهسا عین زوج های تازه به دوران رسیده هیچی ندیده کلی خوش بودن کاش منم می تونستم مثل اونا از ته دل قهقهه بزنم داشتم با چنگال با سالاد ور می رفتم امیر رفته بود غذای اصلی سفارش بده و مامانا هم گرم صحبت عقد و جشن بودن ذرت رو گذاشتم دهنم و سرم رو برگردوندم سمت امیر ببینم چیکار میکنه یاد حرف زن عمو افتادم که گفته بود بهتره الان دیگه حلقه هاتونو دست تون کنید برگشتم از تو نایلون ها جعبه حلقه رو در آوردم و نگاهش کردم نگین هاش برق می زدن درست بر عکس حلقه قبلیه که طلا خالص بود :
_چیه معلومه که خیلی ازش خوشت اومده؟
درش رو بستم:
_اره دست همه تون درد نکنه
_خواهش می کنیم
_رکسانا؟
_جانم؟
_وقتی میگی جانم یه عالم دیگه میرم
_چه عالمی مثلا؟
_عالم سر خوشی سر حالی و از همه مهم تر آرامش
_بسه خوبه حالا مزه نریز حرف تو بگو
_مزه چیه دیوونه (با خنده)
_امیر(چشم غره)
_چش چش تسلیم(خنده)
_بگو
_میدونم سخته چون خودمم تو شرایط تو هستم ولی بیا بهم قول بدیم از. الان گذشته. رو فراموش کنیم کنارش بزاریم و باهم آینده مون رو بسازیم
_شعاری حرف میزنی حرف
_شعار چیه دارم راستش رو میگم با فکر کردن کاری درست میشه نه فقط حالت بدتر و بدتر میشه
_چی می گید بهم؟
_فضول خانم مگه من میپرسم که به احمد آقا چی می گی ؟
_وا رکسانا!
_چیه؟
_هیچی(تعجب،خنده)
_دیوونه(خنده)
_هووووو بالاخره خندید ، به به غذا هم آوردن ....