eitaa logo
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
3.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3هزار ویدیو
93 فایل
🔸اینجا بهت مهارت قشنگ زندگی رو آموزش میدم. 🔹ازدواج موفق💍🔹همسرداری💑 🔹موفقیت✌️🔹ترک رابطه حرام💔 💌 آیدی پاسخگویی وثبت نام دوره : @omidi_admin 💌آنچہ گذشت: @Alireza_omidi_1
مشاهده در ایتا
دانلود
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#او_را... 94 دوساعت بعد کنار زهرا،محو حرف‌های سخنران شده بودم! « جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف
... 95 از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستم رو عقب کشیدم. نیاز به فکر داشتم،نمیخواستم برم تو هپروت! بحث لذت خیلی برام جالب بود... "این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟ اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه! اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛ چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟" سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق. « یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری، تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!» این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!‌ البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد. خیلی عجیب بود! انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم! صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد. "سلام ترنم جان.خوبی گلم؟ فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟" زهرا بود. خیلی مایل نبودم.از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم! فکرم رفت پیش سمانه.هنوزم ازش بدم میومد! شاید منظور اون،با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت، اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد. تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم! با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید. دلم براش سوخت.هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد! -ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟تا چندماه پیش که همه چی خوب بود! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟ -مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم! بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو! -آخه مگه چشه!؟میخوای اینجوری به کجا برسی!؟ من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم... -شما فقط تو محل کارتون بهترینید! یه نگاه به این خونه بندازید. از در و دیوارش یخ میباره! اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام! من عشق میخوام،آرامش میخوام. من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر! قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....! میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه. سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته! احساس شکست میکردم... کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت! کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود! با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم.اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد! -من...امممم... احساس خفگی بهم دست داده بود.گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید. -من...معذرت میخوام!یکم تند رفتم.... مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد. -قبول دارم بد صحبت کردم.اشتباه کردم. فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست! مامان یکم بهم فرصت بدید،من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!! حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد: -شب بخیر! با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!! واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن! هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد! با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.یه احساس رضایت عمیق...! "محدثه افشاری" ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
4_6048501060253778900.mp3
3.84M
#این_که_گناه_نیست 71 می خوای بدونی؛ آخر جاده ای که داری میری کجاست؟ سعـ🌼ـادت .... یا ... شـ🔥ــقاوت ؟ ببین خونه ات، دلِــت، ارتباطاتت و.... بویِ بهشت میده یا نه؟ 👇 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
🍃شیخ مسعود عالی : ☇چیزی که ما را به خدا نزدیک می کند همان عهدمان است. ما با خدا عهد داریم. با امام زمان (ع) عهد داریم. ای امام زمان (ع) عهد من این است که کار شما را بر کار خودم مقدم بدارم و به کار شما اهمیت بدهم. هر مقداری که می توانم خودم و دیگران را به این راه بیاورم. ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
سایت هدانا.mp3
5.05M
🔊 #گوش_کنید | زینب ای گل محمدی، همدم حسین خوش آمدی (سرود) 🔺بانوای: حاج میثم مطیعی 🌸 ولادت حضرت زینب "سلام الله علیها" مبارک باد. #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️چهل سال گذشته، هنوز یه شبکه جهانی نداریم 👤 استاد رائفی پور ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵🍃🌸﷽🌼🍃✵─┅┄ ✅ ادامه مباحث 👇 ✅ادامه رمان مذهبی👇 ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 95 🌛استاد پناهیان : 💠 نماز ، اول نماز مودبانه است . خدایا! من ادب رو
96 🌛استاد پناهیان : 💠 نمازمودبانه اینه که فقط بلند شی نماز بخونی ، درستم نماز بخونیا ، تحت تاثیر کسی قرار نگیری ، برای ساختن انگیزه ی نماز مودبانه، ✅ بعد از نماز مودبانه،نماز متفکرانه س نوبت اینه که شلاق و برداری بر اندیشه ی خودت بکوبی ، نگذاری هرزگی کنه سر نماز ، قبلا اشاره کردم ، تافکرت خواست جایی بره ، قبل از نماز تمام افکار و گرفتاریهات و بذاری تو کفشت . ✅🔰 فداش بشم الهی ، بدی به کفشدار در خانه نماز ، کفشدار در خانه نماز ، خود خداست . 🌺🌺 خدا میگه ، کفشت و بده به من . مشکلاتت و به من بسپر ، نترس . مشکلاتت و بیشتر نمیکنم ، نترس . مشکلاتت و نصفشم حل میکنم . نترس من خدام ... 💠 پول داری ؟ خوشحالی ؟ نترس من بخیل نیستم ، خوشحالیت و کم نمیکنم . خوشحالیت و با برکت هم میکنم . عروس و داماد شب عروسی ، خوشحالی رو بذارن کنار ، بگن ، خدایا من الان عبدم . 🙏🙏 الله اکبر .... ✅ به خدا قسم این زندگی ، آبادی پیدا خواهد کرد که همه ی عالم حسرتش و بخورن . 🌺✅ من الان عبد توام ، من الان چیزی نیستم تو اوج گرفتاری ، الله اکبر... نمازمتفکرانه س ✅ نماز متفکرانه در قسمت اول ، یک نماز سلبی است ، یعنی فکر غیر خدا نکن ، فکر خدا رو بکنیم ، چه جوری فکر خدا رو بکنیم ؟ ❓❓❓ حالا شما یه مدتی ، فکر غیر خدا رو نکن . ♻️🌺♻️🌺♻️ ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#خانواده_ولایی ۹۵ "پدر مهربان" 🔸🔹✅🔶 استادپناهیان: ⭕️ متاسفانه پیامهایی میاد که گله میکنن از "مذهبی
۹۶ استاد پناهیان: ➖🔻🔺➖ 📜 یه روایت هست که میگه مرد باید سه تا کار انجام بده؛↓ 1⃣ اول اینکه برای اینکه رضایت خانومش رو جلب کنه, گاهی با هوای نفس خانومش همراهی کنه👌 مرد بزرگواری که گاهی بگه چشم، برا خانومش شیرینه 😊 ⚠️🚫نه اینکه کلا بگه چشم, اصلا طبع خانوما چنین مردی رو نمیپسنده😖 2⃣ دوم اینکه مرد خودشو برای خانوم آراسته بکنه👌 ⚠️البته در حدی که عرف قبول میکنه هرچند این وظیفه بیشتر به عهده خانوم هست نسبت به مرد ✅💯 اینو همه ما میدونیم, خانوما هم میدونن😊 ولی آقایون نباید به این قضیه بی توجه باشن👆👆 3⃣ سوم اینکه وضع اقتصادی خانواده رو توسعه بده ✅ سعی بکنه که خانواده ش راحتتر زندگی بکنن👌 ⚠️♨️خوب نیست خانوم به آقا بگه، به فلان چیز تو خونه نیاز داریم.... چرا نمیگیری⭕️⭕️ ⚠️اگه آقا توانش رو داره خودش بیاد بگه؛↓ مثلا : خانوم میخوای لباسشویی رو عوض کنم بهتر بشه شما اذیت نشی👏😊 🔻بذارید این محبت" پدر به مادر" رو بچه ها تو خونه ببینن💯⚠️ ✅ اصل کلیدی در تربیت "فرزند ولایی" ↓ 👈 محبت کردن( "پدر به مادره " ) ⚠️این کلمه رو یادتون باشه،همة این سفارشات برای این بود که؛ { مرد با محبت با خانوم خودش } برخورد بکنه👌✅ 🔹حالا جلسات بعد درمورد وظایف خانوما صحبت میکنیم 😊 که خانوما چه رفتاری داشته باشن تا آقایونی مثل : ابوالفضل العباس تربیت کنن.... مثل ابوالفضل العباس که نگو... 🔹یه کمی رنگ و بوی ابوالفضل العباس داشته باشن🙏🏻 ✅ بقیه سفارشات بماند ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
علیرضا امیدی‌¦ آموزش ازدواج💞
#او_را... 95 از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستم رو عقب کشیدم. نیاز ب
... 96 بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون.یک ساعتی با خودم درگیر بودم... این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه! نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست! عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت "تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!" کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم.از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم. تصمیم گیری واقعا برام سخت بود! از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه،و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد! اگر این لذت،پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟ ولی باز هم زور دلم بیشتربود! سرم درد گرفته بود. زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!! نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم،ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم! ساعت سه،تو خیابون خیام،رو به روی پارک شهر،با زهرا قرار داشتم. با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه! یه تیپ خیلی ساده،در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید. با ناامیدی به آینه نگاه کردم.صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت. هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت،اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم. احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم! زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد! و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد! -این تقدیم به شما. ببخشید که کمه!فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم. ذوق زده گل رو از دستش گرفتم. -وای عزیزمممم!ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟ با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم.اصلا فکرش رو نمیکردم چادری‌ها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!! بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم -خب؟الان باید کجا برم؟ -‌برو بهشت! -چی!!؟؟ -خیابون بهشت رو میگم.همین خیابون بعد از پارک! -آهان.ببخشید حواسم نبود! چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم! -خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان.همینجاست! -اینجا؟؟چقدر نزدیک بود!حالا اینجا کجا هست!؟ -آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!بیا بریم خودت میفهمی! انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم،دیوار ها پر از بنر بود. با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد.باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!! جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد. -هیچ کفشی اینجا نیست.انگار خودم و خودتیم فقط! -اینجا کجاست زهرا؟ -عجله نکن.بیا میفهمی! پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم.یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود! نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید و چندتا تابوت اونجا بود...! محو اون صحنه شده بودم.خیلی قشنگ بود!!! زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون،چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد. بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد! -چرا هنوز اونجا وایسادی؟بیا جلو.اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه! با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!واقعا احساس آرامش میکردم. جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم -نمیگی اینجا کجاست؟؟ -اینجا معراجه.معراج شهدا! "محدثه افشاری" ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
4_5794417413567021964.mp3
4.5M
#این_که_گناه_نیست 72 ✔️نمیتونی به خودت مسلط شی؟ ✔️نمیتونی اخلاق های بدتُ دور بریزی؟ ✔️انگیزه ای برای مبارزه با خودت نداری؟ 💢پس تولدت چی میشه.... میخوای ناقص وداغون،متولد بشی؟👇 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟
7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️هشدار حجت الاسلام عالی به انقلابی‌ها روز های بحرانی در پیش است پشت رهبری رو خالی نکنیم از شیعیانی که هنگام شبهات پشت امامشان را خالی کردند، عبرت بگیریم ┄┅─✵🍃•°🌸°•🌼°•🍃✵─┅┄ 💟 @sahebzaman14 💟