eitaa logo
عکس نوشته و استیکرمذهبی
7هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
894 ویدیو
19 فایل
عکس نوشته های مذهبی با ذکر صلوات و دعا برای ظهور حضرت مهدی (عج) استفاده از تصاویر آزاد هست. تبلیغ نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
‌داد زدم: بشین ...! دید داره، اگه ببینن میزننت!! گفت: نترس نمی‌زنن ... اولا من اینجا شهید نمیشم! دوما تیر میخوره به پیشونی ام و می‌افتم به سجده، اون وقت یا حسین (علیه‌السلام) میگم و شهید میشم. پنجاه روز بعد ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌آخرین باری که می‌رفت جبهه بدرقه اش کردم، وقت رفتن خواستم صورتش رو ببوسم، که یکی صداش کرد سرش رو برگردوند سمت صدا، ناخودآگاه به جای صورتش، پشت گردنش رو بوسیدم. پیکرش رو که آوردند رفتم بالای سرش، دیدم ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌مادر شهیدی که تازه بچه های تفحص پیداش کرده بودند، مرا به گوشه ای کنار کشید و گفت: پسرم وقتی به دنیا آمده بود، سه کیلو و سیصد بود، حالا که .... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
اونقدر با اسم بی بی انس گرفته بود که اگه توی بهترین لحظه‌های زندگیش از حضرت فاطمه (س) میگفتی شروع می‌کرد به اشک ریختن. یه روز رفتم تو اتاقش دیدم واسه خودش مجلس روضه گرفته از حضرت زهرا (س) میخوند و گریه می‌کرد. پرسیدم: .... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌داوود داشت به دنیا می‌اومد از اندیمشک دزفول دنبال بیمارستان میگشتم؛ پرس و جو که کردیم، گفتند: تنها یه بیمارستان مناسب توی این منطقه است، بیمارستان حضرت زهرا (سلام الله علیها) تا حاجی اسم بی بی رو شنید طوری گفت یا زهرا که فکر کردم اتفاقی افتاده! ولی خودش گفت: اسم ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
دفعه آخر که اومد مرخصی، حال و هواش فرق کرده بود، انگار میدونست آخرین دیدار مونه! خواست حرف بزنه، اشک توی چشماش حلقه بست. با چشم گریون گفت: دوست دارم گمنام باشم، دلم میخواد قبرم مثل ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
وقتی شهید شد دیدم آروم افتاده بود روی خاک، انگار سال‌ها بود که خوابیده، بی دغدغه، به گردان ابلاغ شده بود هرکسی که شهید شجیعی رو دیده بیاد سنگر فرماندهی، با بچه‌ها رفتیم سنگر شهید فرومندی، هرچه خواستم حرف بزنم، نشد! بغضم ترکید، شروع کردم به گریه کردن. شهید فرومندی بغلم گرفت و گفت: دردت رو میفهمم. «شجیعی قبل از عملیات خواب ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
علمیات محرم مجروح شد، طوری که دکترا ازش قطع امید کرده بودند. حضرت فاطمه (س) اومده بود به خوابش، فرموده بود: «پسرم تو شفا گرفتی، بلند شو، فقط باید قول بدی که جبهه رو ترک نکنی!» بعد از این خواب، سر از پا نمیشناخت، علمیات خیبر شد فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) از بس .... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌همه زندگیش با حضرت زهرا (س) پیوند خورده بود. وقتی ازدواج کرد مهریه زنش شد مهریه حضرت زهرا (س). دو تا آرزو داشت: اوّل اینکه خدا بهش یه دختر بده اسمشو بذاره فاطمه! بعد هم این که ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
سید مجتبی خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها رو دوست داشت. یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد با نگرانی رفتم سراغش دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده، دستش روی پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می‌پیچه. «بلند هم داد میزد: آخ پهلوم ... آخ پهلو» چند دقیقه بعد آروم شد. گفتم: ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد، ترکش خورده بود به سرش، با اصرار بردیمش اورژانس! میگفت: کسی نفهمه زخمی شدم، همین جا مداوام کنید. دکتر اومد گفت: زخمش عمیقه باید بخیه بشه، بستریش کردند، از بس خونریزی داشت بی هوش شد، یه مدت گذشت یه دفعه از جا پرید و گفت: پاشو بریم خط! قسمش دادم گفتم: .... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌روز پنجشنبه بود، پشت بی سیم منو خواسته بودند، وقتی رفتم گفتند: حاجی میخواد براش روضه بخونی، از پشت بی‌سیم خیلی گرفته و ناراحت بود، شروع کردم به خوندن: در بین آن در و دیوار زهرا صدا می‌زد پدر زهرای من ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌یه شال سبز انداخته بود گردنش، هیچ وقت هم برنمیداشت. میگفت: توی گردان هرکس که سیّدِ، باید علامتی همراهش باشه، از این که منتسبید به حضرت زهرا (س) افتخار کنید، تا وقتی به این خانواده منتسب هستید خدا همه چیز بهتون میده. نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌مامور آمار: سلام مادر، از سازمان آمار مزاحمتون می‌شم. شما چند نفرید؟ مادر سکوت می‌کنه و سرش رو می‌ندازه پایین بعد میگه: میشه خونه ما بمونه برای فردا؟ مامور: چرا مادر؟ مادر: آخه ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
از مادر شهید مفقود الاثر، مسعود صداقتی می‌خواهیم از لحظات دل تنگیش بگوید! او می‌گوید: اگر بچه خود شما یک ساعت دیر بیاید چه حالی به شما دست می‌دهد؟ من سی سال است همان احوال را دارم ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
رخت‌هارو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم. وقتی برگشتم، دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیاط نشسته و رخت‌ها هم روی طناب پهن شده! رفتم پیشش و بهش گفتم: الهی بمیرم! مادر، تو با یه دست چه طوری این همه لباس رو شستی؟ گفت: .... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
در منطقه‌ی دربندی خان مجروح شدم، سه مه و نیم نمی‌توانستم راه بروم! شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان (عج) را به مادرش قسم دادم، دلم برای جبهه رفتن پر میزد. صبح زود همین که از ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
وقتی خبر شهادت پسرانش مهدی و مجید را به او دادند، رفت حرم حضرت معصومه (س)، بچه های لشگر علی بن ابی طالب (ع) آمده بودند! گفت: ای کاش به تعداد رگ های بدنم پسر داشتم، می‌فرستادمشان جبهه .... سخنرانی حاج خانم تمام شد، خیلی از .... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
روزی پس از ادای نماز صبح، رو به یکی از برادران روحانی میکند و می‌پرسد: حاج آقا! اگر کسی خواب امام علی علیه السلام را ببیند، وه تعبیری دارد؟ روحانی در پاسخ می‌گوید: ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
هرکس می‌خواست او را پیدا کند می‌آمد در انتهای خاک ریز، وقتی صدایش می‌زند، می‌فهمیدیم که یک نفر دیگه بارو بنه اش را بسته و آماده رفتن است! هرکس می‌افتاد صدا میزد: امدادگر ... امدادگر ...! اگر هم خودش نمی‌توانست، اطرافیانش صدا می‌زدند: ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
‌دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود. آوردیمش خانه، گفت: بابا ...! حوصلم سر رفته، منو ببرید سپاه بچه ها رو ببینم بردیمش تا شب خبری ازش نشد! ساعت ده شب زنگ زد؛ گفت: .... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
با اصرار می‌خواست از طبقه‌ی دوم آسایشگاه به طبقه‌ی اول منتقل شود. با تعجب گفتم: [به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!] گفت: [طبقه ی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم.] وقتی خواسته‌اش را با مسئول آسایشگاه ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
مجالس مهمونی یکی از جاهائیه که بستر برای حرف زدن دیگران آماده‌ی آماده‌س. توی یکی از همین مهمونی‌ها، منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی از آشناها وقتی از مجلس بر‌می‌گشتیم، محمد گفت:«می‌دونی غیبت کردی! حالا باید بریم در خونه‌شون تا بگی پشتِ سرش چی گفتی.» گفتم: ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال در اوردند، دوره اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده ایم آماده!» هرکسی هم که دستش به مهدی می‌رسید، امان نمی‌داد؛ شروع می‌کرد به بوسیدن. مخمصه ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی که بود ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
دفترچه کوچکی همیشه همراهش بود، بعضی وقت ها با عجله از جیبش در‌می‌آورد و علامتی در یکی از صفحات می‌گذاشت. می‌گفت: اشتباهاتم رو تو این دفتر علامت میزنم. برایم عجیب بود که محمد رضا - اسوه تقوا و اخلاق بچه‌ها - آنقدر گناخ داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارید. چند روز قبل از شهادتش به طور اتفاقی ... نگاهی احساسی و متفاوت @Allah_Almighty ●➼‌┅═❧═┅┅───┄