بوده مواد و جنس از یه نفر به نام احمدی میگرفتن.اما بعد دستگیری بقیه باند دیگه اون مدارک به دستشون نمیرسه و کارشون لنگ میزنه و خوب پیش نمیره.حالا در به در دنبال اون مدارکن،ولی اونا رو همون موقعی که بقیه باند و دستگیر کردن نابود کردن که دیگه دستشون به مدارک نرسه.
طبق گفته بابام،آدرس خونه احمدی رو که اون موقع فرار کرده و نتونستن پیداش کنن گیر آوردن.احمدی یه سری اعترافات کرده که هنوز چندین مدارک هست که دارن ازشون برای خرید و فروش مواد استفاده میکنن.
الان یه عده مامور دنبال این مدارکن که ریشه خیلی از عواملی که ازشون مواد میگرفتن میسوزه و بعد چند مدت،نوبت میرسه به دستگیری همشون.
زهرا همونجوری که دستش زیر چونش بود گفت:'
+یادمه کی و میگی.فقط نمیدونم چرا اونا رو قایم کردن؟چرا همون موقع نابودش نکردن؟
+چون اون موقع با خودشون فکر کردن که اگه بخوان بقیه اعضای باند و که ما باشیم دستگیر کنن اون مدارک لازم میشه.
+راست میگی.خب بریم بالا که بقیه منتظر این خبرای خوبن.
-دلارام.
+چته؟
-من گرسنمه.
+غذا میارم.
وقتی با اینا حرف میزنم تمام تن و بدنم میلرزه!میترسم یه وقت سوتی بدم همه چی خراب بشه.از همون یک ماه پیش فقط خدا میدونه من چه قرص و دارویی که نخوردم.
خوابم نمیگرفت بعضی شبا،یه قرص خواب میخوردم.ولی هی حالم بدتر شد که باز قرص ژلوفن خوردم،مسکن،استامینوفن و چندتا قرص دیگه که یادم نمیاد اسمش چی بود.هر روزم باید قرص جوشان بخورم که فکر کنم استرسم نگیره نمیدونم مال چیه ولی مزه نوشابه میده.
زهرا در و باز کرد و با سینی غذا اومد تو.به سمتم اومد و یواش گفت:'
+یکم دیگه تحمل کنی تمومه.
-تحمل میکنم.
از اونجا رفت بیرون و در و بست.دهنم و مثل اسب آبی باز کردم که قاشق و تو دهنم کنم چون لبم خشک بود پاره شد و خون اومد.
بیا اینم شانس منه.
رو زانوهام خم شدم و با دستام پاهام و باز کردم.انگار اسیر گیر آوردن.رفتم سمت شیر آب و دهن و لبم و شستم.
خوب که شد شروع کردم به خوردن غذا.
غذا خوردم و سینی و گذاشتم کنار تخت.
خب این کل مرغ(زیرزمین)و براتون توصیف کنم.از در که میای تو یه راهرو هست که انتهاش یه اتاقه و همین اول راهرو دست راست هم یه اتاق دیگست که من اونجام.تو این اتاق یه شیر آب به دیوار وصله و یه تخت که معلوم نیست از کدوم قرن آوردن و یه صندلی چوبی قدیمی وجود داره و کثیفی دیوارای اتاق حالم و بهم میزنه.
رو تخت دراز کشیدم و خوابم برد.
با حالت غمگینی به سمت اون آقا رفتم که پشتش به من بود.متوجه حضورم شد و روش و برگردوند.اون مرد اصلا برام آشنا نبود ولی انگار سالهاست میشناسمش.
خواستم واضح تر به صورت زیبا و پر نورش نگاه کنم که با صدای زهرا خوابم پرید.
+ریحانه گوشیم زنگ میخوره احتمالا با تو کار داره.
-بده.
گوشی و ازش گرفتم و جواب دادم:'
+همین الان وقتی آرمین اومد تو اتاق داد و سروصدا راه بنداز و جیغ بزن جوری که توجه همه جلب بشه و بیان پیشت.
بلافاصله قطع شد.محمد بود.چرا داد و سروصدا راه بندازم؟
زهرا آروم و سریع گفت:'
+برای یه کار اضطراری میخواد با یه مامور تماس بگیره تو جیغ بزن که همه بیان پایین و محمد تماس بگیره و حرف بزنه.آزادی نزدیکه ریحانه صبر کن.
سرم و به نشونه تایید تکون دادم و لبخند زدم.آرمین اومد که زهرا بهم علامت داد و شروع کردم به جیغ زدن و داد و فریاد کردن با صدای بـــــــــــلـــــــنــد!
-گمشو آشغال عوضی.نمیخوام ببینمت برووووو.بهت میگم برو.گورت و گم کن نمیخوام ریخت نحست و ببینم.بـــــرووووو!
بلند شده بودم و هی به سمتش میرفتم یه داد میزدم زهرا هم الکی میگفت چته؟چرا وحشی شدی؟
دیگه آرمین طاقت نیاورد و محکم هولم داد که فاتحه خودم و خوندم.آخ ننه چه درد داشت.
ولی من همچنان داشتم به داد و فریاد ادامه میدادم که بقیه بیان.یکدفعه همه به جز محمد ریختن داخل.
-بیا تحویل بگیر بیشترم شدن همتون برین گمشین عوضیا.هرچی بلا سرم اومده تو این یک ماه همش تقصیر شم...
سارا در حالی که دستاش روی گوشاش بود گفت:'
+بس کن چته تو؟
الکی به هق هق افتادم و گفتم:'
-شما چتونه که من و اسیر گیر آوردین.سرتا پام درد میکنه به لطف شما.
سارا قربونم بره با این همه استعداد بازیگری!
رزیتا با اخم گفت:'
+از یه آدم روانی بیشتر از این انتظار نمیره.
مهدی با لحن پرسشگرانه ای گفت:'
+میشه بگی از کدوم تیمارستان فرار کردی؟
-از همون تیمارستانی که تو فرار کردی.
آرمین که مثل بدبختای کپک زده داشت قهقهه میزد جدی شد و گفت:'
+مثلا ما قراره بریم خونه احمدی مدارک و پیدا کنیم.
سارا زد روی پیشونیش و گفت:'
+راست میگی ها.بریم حاضر بشیم.
همشون رفتن بیرون.برین حاضر بشین برای مرگ.الان اونا دارن میرن خونه احمدی که به حساب خودشون مدارک و پیدا کنن ولی مأمورا بعد چند دقیقه مهمونشون میشن و دستگیرشون میکنن.
عجب نقشه توپی!یعنی این یه تله ست.که اونا ب
رن اونجا مثلا برای مدارک ولی با مأمور روبهرو بشن.اون موقع دوهزاریشون میوفته که چیکار کردن.
با پای خودشون رفتن تو دام!یاح یاح یاح یاح!
آرمین دوباره برگشت تو و گفت:'
+تو هم باید با ما بیای.
هوفی کشیدم و گفتم:'
-باشه.
رفت بیرون و به خواب امروزم فکر کردم.اون مرد کی بود؟! چقدر آشنا بود.
بیخیال.
وای چه باحال مأمورا ریختن تو خونه ی احمدی و مثل فیلما گفتن اگه باهامون همکاری کنی جرمت سبک تر میشه.بعد احمدی هم داره همکاری میکنه.
اووووف پلیس بازی چه حالی میده!
با صدای زهرا از افکارم بیرون اومدم:'
+پاشو بریم.
بلند شدم و مثل جوجه اردک دنبالش رفتم.سوار ماشین سارا شدیم و رزیتا مثل احمقا برام چشم بند بست.
-هوووی وحشی چرا چشام و میبندی؟
+چون عشقم کشید.
-غلط خوردی.
دختره ی عنتر گاو!چشام و بستم و زود خوابم گرفت.
«خرس قطبی»
کرم خاکی.
با حالت التماس به صورت اون مرد نگاه کردم.نمیدونم چطور فهمیده بودم ولی یه حسی بهم گفت اون مرد امام حسین (ع)باشن.
چشمام اشکی شد و گفتم:'
-اربابم.
چیزی نگفتن و فقط زیر لب یه چیزی زمزمه کردن که نشنیدم.
-کربلا...کربلا..کربلا،کربلا.....اربابم من کربلا میخوام.
چیزی نگفتن و رفتن...
دستم و دراز کردم و با لحن ملتمسانه درخواست کردم که همینجا بشینن.
اما دیر بود... دیگه رفته بودن.
از خواب بیدار شدم و سردرد عجیبی احساس کردم.دستم و روی سرم گذاشتم.یعنی چی؟نمیرم کربلا؟
نـــــــــــــــــه!خدا کنه اینجوری نباشه.من میمیرم.
احساس کردم ماشین توقف کرده.در ماشین باز شد و صدای زهرا رو شنیدم:'
+پیاده شو.
-چشم بند و بردارم؟
+آره.
چشم بند و از رو چشمم برداشتم و پرت کردم رو صندلی ماشین.
از ماشین پیاده شدم و دیدم دم در یه ویلا بزرگ وایستادیم.
ارسلان زنگ در و زد و در باز شد.با دیدن خونه ی به اون بزرگی و شیکی فکم افتاد رو زمین.
روبروی در چند متر اونور تر یه ساختمون چند طبقه با نمای آجری بود که با یه راه سنگی بهش میرسیدی.دور تا دور خونه درخت داشت و سرسبز بود.
وسط حیاط یه استخر بزرگ بود که آب نداشت و توش پر برگ خشکیده بود.
سمت چپ اون استخر چند تا صندلی دور یه میز بود و یه پیرمرد پنجاه یا شصت ساله با یه ریش تا پایین گردنش رو یکی از صندلیا نشسته بود که حدس زدم احمدی باشه.
آرمین برگشت سمت من و گفت:'
+تو بشین یه جایی ما بر میگردیم.
-باشه مامانی.
زهرا که کنارم بود گوشیشو به طرز مخفیانه ای بهم داد و رفت.
رفتم اون طرف استخر و روی لبش نشستم.گوشی زنگ خورد و جواب دادم:'
+الان دختره رزیتا داره میاد پیشت که مراقبت باشه.تا چند دقیقه دیگه نیروهای امنیتی میان داخل،وقتی صدای پیامک و شنیدی دختره رو محکم از پشت بگیر و دستت و بذار رو دهنش.
-مفهوم شد.
قطع شد و رزیتا اومد پیشم نشست.عجب خانم پلیسی شدم من!
گوشی و زیر پام گذاشته بودم که معلوم نشه.رزیتا همینجور زل زده بود به من!
برگشت سمتش و گفتم:'
-ها؟چیه؟آدم ندیده نکبت.
+مودب باش.
-اوهوک.نه که خودت خیلی مودبی.
+از تو که بهترم.
-حرف نزن بشین پیشم.
+پر خاکه.
-نچ.خانم پرنسس بشین چیزی نمیشه.باهات کار دارم.
با هزار ناز و عشوه نشست لبه استخر و گفت:'
+چیه؟
خواستم وقت و بگذرونم که پیامک بیاد.
-امممم...خب..چیزه..یعنی....راستش.
+چته؟چی میخوای بگی؟
-نمیشه یکم سخته...آخه...
+سخته؟تو که دم به دقیقه فکت تکون میخوره حالا چت شده؟
-هووووف چمیدونم.
صدای پیامک اومد و فورا از پشت رزیتا رو گرفتم و و دهنش و با دستم گرفتم.
از دیوارای ویلا مأمورا میومدن تو خونه و بعد در و باز کردن که چند تا خانم پلیسم اومدن داخل.اوووف مثل فیلم پلیسی شده!
مهدی و محمد داشتن آرمین و ارسلان و میبردن.دلم خنک شد.
همینطور که ارسلان داشت همراه محمد میرفت داد زد:'
+باشه ریحانه خانوم،بد تا کن.ولی بدون بدجور دل عاشقم و شکستی.اما با این حال بازم دوست دارم.من که خودم و میکشم و از کشیدن عذاب بیشتر جلوگیری میکنم ولی تو میمونی و عذاب وجدان.خداحافظ عشق لجبازم!!!
-بیشتر میسوزونمت، من ازت متنفرم.
پوزخند زد و اشکاش روی گونه هاش سر خوردن و گفت:'
+میدونم.
پسره روانی احمق.دلش میخواد بگم وای منم دوست دارم برو آب خنک بخور برگرد باهم ازدواج کنیم.بی حیای عوضی!
چندش خر! چجوری میخوای خودت و بکشی؟
داشتم به مأمورا نگاه میکردم که یکیش اومد سمتم.داشتم نگاش میکردم،چادری بود و با قدم های استوار داشت میومد سمتم.یه بیسیم هم دستش بود.
همینطور که خانم پلیس و دید میزدم یه دردی تو پهلوم احساس کردم.
نگاهی به پهلوم کردم که دیدم داره خون میاد و یه چاقو پر خون تو دست رزیتاست.
دستم داشت از روی دهنش ول میشد ولی سعی کردم مقاوم باشم.
خانم پلیسه با دو داشت میومد سمتم که دیدم زهرا کنارمه.با نگرانی گفت:'
+ریحانه رزیتا رو ول کن بسپارش به من!(صداش و بلند کرد و رو به اون خانم پلیسه گفت)بیا اینج
ا زنگ بزن به اورژانس.من این دختره رو میبرم.
سریع اومد پیشم و زهرا به رزیتا دستبند زد و رفت سمت ماشینای مأمورا!
چشام داشت بسته میشد و داشتم میوفتادم تو استخر که خانم پلیس من و تو بغلش گرفت و دیگه از هوش رفتم...
*حسین*
به خانم مظفری گفتم بره پیش ریحانه و اون دختره رزیتا رو دستگیر کنه.خودمم رفتم پیش احمدی و بقیه باند.مهدی و محمد اون دو تا پسره رو دستبند زده بودن و یکی از نیروهای خانم دختره رو دستبند زد.
احمدی و دستبند زدم و بردمش تو ماشین.درسته همکاری کرده ولی باید ببرمش اداره که این باند هرچی درموردش میدونن اعتراف کنن.
رفتم سمت ریحانه که دیدم بی جون افتاده تو بغل خانم مظفری و از پهلوش خون میرفت.رفتم نزدیک تر و رو به خانم مظفری گفتم:'
-چیشده؟چه اتفاقی افتاده؟
+احتمالا چاقو خورده قربان.به اورژانس زنگ زدم.
-خیله خب.
یعنی کی این بلا رو سرش آورده؟کلافه دستی تو موهام کشیدم و به ریحانه که خیلی مظلوم خوابیده بود نگاه کردم.
اثری از اون لبخند شیطون نبود،یا از اون ریحانه شوخ و شاد!
وای داشتم به نامحرم نگاه میکردم،خاک بر سرم.روم و برگردونم و رفتم سمت در ویلا صدای اورژانس اومد و بعدش چند تا پرستار با برانکارد اومدن تو حیاط و ریحانه رو بردن بیمارستان.
گوشیم زنگ خورد:'
-بله.
+آقای فتحی سریع بیاین اداره،اطلاعات اون جاسوس انگلیسی و اینکه با چه کسایی از چه ایالتهایی ارتباط داشته رو پیدا کردم.
-آفرین وحید کارت خوب بود،من خودم و میرسونم.
قطع کردم و سوار ماشین شدم و رو به راننده گفتم:'
-سعید جان برو تهران!
+باشه،راستی بخیر گذشت؟
-آره فقط...
+چیشده؟
-یه نفر زخمی شد.
+از نیروهای خودمون بود؟
-نه.
+اگه نبود پس حقش بود.
-نه،حقش نبود،اون یه دختر بی گناه بود که یهو وارد این ماموریت شد.دوست خواهرم.
+تسلیت میگم حسین آقا.
-نمرده سعید جان،مردم و بیخبر از زمین محو نکن.
+عه ببخشید.
دیگه چیزی نگفتم و به پشتی صندلی تکیه دادم و خوابم برد.
*ریحانه*
چشام و باز کردم و علی و بابا و مامان و بالای سرم دیدم.
مامان داشت گریه میکرد و بابا داشت ذکر میگفت علی هم با چشمای خیس بهم نگاه میکرد.
همشون باهم گفتن:'
+حالت خوبه؟
توان حرف زدن نداشتم و با لبخند سرم و به نشونه تایید تکون دادم.
علی باز احساساتی شده بود و بغض کرده بود.با صدای لرزونی گفت:'
+ریحانه دلم خیلی برات تنگ شده بود.
آروم و با صدای گرفته ای که از ته چاه میومد گفتم:'
-منم.
+مگه قرار نبود یه هفته بری و برگردی؟چرا یه هفته شد یک ماه؟!
انگشت اشاره مو به نشونه سکوت گذاشتم روی بینیم و بعد چشام و بستم و خوابم برد.
بعد چند ساعت از خواب نازم بیدار شدم.
مامان یه لیوان آب پرتقال به سمتم گرفت و گفت:'
+بیا بخور جون بگیری دخترم.
سرم و به نشونه نه تکون دادم.
مامان اخم کرد و گفت:'
+باید بخوری بلند شو.
دستم و به میله تخت گرفتم و خواستم نیم خیز بشم که پهلوم درد گرفت.مامان کمکم کرد بشینم.لیوان آب پرتقال و داد دستم و یکم خوردم.
-مامان.
+جانم.
-بریم خونه.
+باید بمونی تا خوب بشی.
-نه من خسته شدم.
+حرف نباشه.
هوفی کشیدم و یاد اتفاقای امروز افتادم.چقدر روز گندی بود...
***پنج روز بعد.۳۰ تیر ۱۳۹۸.
عذاب وجدان ولم نمیکنه.مرگ اون پسره تقصیر من بود.تقصیر من بود.
میخواین بدونین چی شده؟
همون روزی که باند و دستگیر کردن ارسلان چون دیده که من دوسش ندارم و زندگی خوبی هم نداره و آینده ای براش نیست،چاقویی که تو شلوارش قایم کرده بوده رو به زور در میاره و میزنه تو شکمش.بعد زنگ میزنن به اورژانس ولی تو آمبولانس تموم میکنه و دفنش میکنن.حالا مأمورا موندن با هزار سوال بی جواب که فقط ارسلان میتونسته جواب بده.
اون موقع که محمد داشت ارسلان و میبرد و ارسلان اون حرفا رو میزد هیچ کس فکر نمیکرد بتونه خودکشی کنه.
نمیدونم واقعا تقصیر من باشه یا نه؟
در اتاقم زده شد و گفتم:'
-بفرمایین.
نرگس اومد تو و گفت:'
+سلام ریحانه بی معرفت.
-سلام.
+حالت اصلا خوب نیست.چته؟
-خب چاقو خوردم انتظار داری حالم خوب باشه؟
+همه چی رو مامانت برام توضیح داد.الان بغلت نمیتونم کنم.
-میشه بری بیرون میخوام بخوابم.
+اومدم ببیمت تو میگی برم؟خیلی بی معرفت شدی ریحانه.دلت برام تنگ نشده؟برات سوال نیست که چجوری با امیرعلی ازدواج کردم؟برات سوال نیست تو این مدت که نبودی چی به حال ما گذشته؟برات مهم نیست که من چه حرفای نگفته باهات دارم؟نمیخوای از حال برادرت تو این مدت خبردار بشی؟نم...
-بس کن.به خاطر همه ی اتفاقاتی که تو این مدت افتاده عذر میخوام.خوب شد؟
+فقط همین؟عذر میخوای؟نگرانی های مادرت و میخوای با یه عذرخواهی جبران کنی یا گریه های شبونه و پنهون علی رو؟
-من بمیرم علی برام اشک نمیریزه.
+دِ همینه دیگه.فکر میکنی همه مثل خودت بی احساس و بی عاطفه شدن.ولی چی میدونی
از حال و روز ما وقتی نبودی.امیرعلی بهم شک کرده بود میگفت تو افسردگی گرفتی مامانت کلی اشک ریخت و تموم این یک ماه و نگرانت بود و یه پاش خونه بود یه پاش امام زاده صالح،اصلا فکر کردی علی چی به روزش اومده؟از خواب و خوراک افتاده بود طفلی،شبانه روز در اتاقش بسته بود و فقط برای دستشویی رفتن و دو قاشق غذا خوردن میومد بیرون.من از بابات خبر ندارم ولی مطمئنم اونم حالش بهتر از ما نبوده.فکر نمیکردم به همین سادگی از این چیزا بگذری.نبودی نبودی نبودی وقتی اومدی میگی عیب نداره عذر میخوام.ولی با عذرخواهی تو هیچی درست نمیشه.شاید باورت نشه ولی مامانت تصمیم گرفته بود علی رو ببره پیش روانپزشک که حالش بهتر بشه.هنوزم حالش خیلی خوب نیست،درسته برگشتی ولی اون آسیب روحی دیده به خاطر نبود تو،اما انگار تو عین خیالتم نیست و کل احساس و عاطفت از بین رفته.متاسفم برات ریحانه که اینقدر سطح درکت پایینه.
واقعا در مقابل حرفای نرگس هیچی نداشتم که بگم.سرم و انداختم پایین و اولین قطره اشک از چشمم بیرون اومد و روی گونه هام راه پیدا کرد.
تلاشی برای کنار زدن اشکام نکردم و گذاشتم روی گونه هام سر بخورن.
نرگس با کنایه گفت:'
+چه عجب.دلت سوخت.تازه الانم به خاطر خودت و عذاب وجدانی که داری گریه میکنی.
میون هقهق هام گفتم:'
-بس کن بیشتر از این عذابم نده.به منم حق بده تو این مدت خوش گذرونی نمیکردم،با یه مشت خلافکار زندگی کردم و بهم فشار اومده.درد کشیدم به خاطر زخم پهلوم زجر کشیدم به خاطر فشار هایی که بهم اومد.منم مریض شدم از بس قرص و دارو خوردم.منم اشک ریختم از اینکه هیچ راهی برای نجاتم نبود.هنوزم دارم تاوان پس میدم اینا بس نیست؟دیگه دلت میخواد چه بلایی سرم بیاد که جبران بشه؟
+من که نمیخوام بلا سرت بیاد.فقط گفتم تو نباید به این همه اتفاق بی تفاوت باشی.
-شاید از نظر تو بی تفاوت باشم اما از درون داغونم.نمیدونم...شاید باید تا آخر عمر تاوان پس بدم و عذاب وجدان لعنتی همراهم باشه.
+نه ما ازت دلخور نیستیم چون از همه چی خبر داشتیم.نیازی نیست که عذاب وجدان داشته باشی.
-میدونم دلخور نیستین ولی عذاب وجدانم مال چیز دیگه ست.
+چی؟
-نپرس.
+اتفاقی افتاده ریحانه؟
-بیخیال.
+میگم چیشده؟
-هیچی میشه دست برداری؟
اخم کرد و داد زد:'
+تو غلط بکنی چیزی رو ازم پنهون کنی چیشده؟
مثل خودش داد زدم:'
-نمیخوام بگم.مگه زوره؟
دوباره داد زد:'
+بگو دیوونه بازی در نیار.
علی وارد اتاق شد و گفت:'
+چی شده؟خونه رو گذاشتین رو سرتون.
+از ریحانه خانم بپرس.
+چیشده ریحانه؟
-به هیچکس چیزی نمیگم.
+از چی؟چی به چیه؟کی به کیه؟
+از یه چیزی عذاب وجدان گرفته ولی نمیگه چشه؟
علی دستم و گرفت و گفت:'
+چیشده خواهر قشنگم؟
-علی چیزی نپرس که چیزی نمیگم.
+تو بگو ما قول میدیم به کسی چیزی نگیم.
-قول دادین دیگه.
+آره.
نفس عمیقی کشیدم و سریع و تند تند همه چی رو گفتم:'
-اون روز که باند قاچاقچی رو دستگیر کردن منم باهاشون بودم.آخر سر یه پسر که از همون باند بود گفت دوسم داره ولی حالا چون من دوسش ندارم خودکشی میکنه،اون موقع کسی به حرفاش توجه نمیکرد ولی اون با چاقو خودش و کشت.
نرگس نگاه عاقل اندر صفی بهم کرد و گفت:'
+خب؟
-خب به جمالت،همین دیگه.
علی با لحن پرسشگرانه ای گفت:'
+بعد این کجاش عذاب وجدان داره؟
-آی کیو،ارسلان به خاطر من خودکشی کرد تقصیر منه.
نرگس دست به سینه گفت:'
+ارسلان کیه؟
-امان از کمبود عقل،همون پسره که گفت من و دوست داره دیگه.
+آها،ولی اصلا عذاب وجدان نداره.
-چرا؟
علی زد رو پیشونیش و گفت:'
+ریحانه چرا نمیفهمی؟چرا تقصیر توئه؟خودش خودکشی کرده،تو که نمیتونستی کاری براش کنی.
+آره بعدشم تو که نمیخواستی بهش بگی منم دوست دارم که اون خودش و نکشه.
+آره،بیخودی غصه نخور.
-یه چیزی.
علی و نرگس باهم گفتن:'
+چیه؟
-من عذر میخوام که شما به خاطر نبودم عذاب کشیدین.ببخشید که غصه خوردین،چجوری جبران کنم؟چجوری تاوان پس بدم؟
زدن زیر خنده و نرگس گفت:'
+ریحانه قیافت و مظلوم نکن که اصلا بهت نمیاد.ما که نمیگیم تو باید تاوان پس بدی فقط ازت دلخور شدم که بی احساس شدی.
+خب دیگه من برم که حسین زنگ زده برم شرکت.خدافظ.
-خدافظ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاصاحبالزمانالعجل...🕊
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#دختران_امام_زمان
╔══❖•°🧡 °•❖══╗
@AmamZaman2023
╚══❖•°🧡 °•❖══╝
«💛🌼»
دستهدستهنرگس
خشکشددرخانهما...
قطرهقطرهاشک
جمعشددرچشمانما...
دونهدونهسفیدشد
موهایما...
پسکیبرمیگردیایمولایما؟!
#منتظرانہ
#امام_زمان
@AmamZaman2023
دختران امام زمان 🧡
امام زمان(ﷺ)اگر غایب میشود
ابتدا در دلها غایب میشود بعد از آن در جامعه...
و اگر ظاهر میشود، ابتدا بر دلها ظاهر میشود و
بعد از آن بر جامعه...(:
#امام_زمان
#حجاب #جمعه
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
˹➜˼🌸@AmamZaman2023