eitaa logo
عمامه خاکستری
176 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
4.4هزار ویدیو
163 فایل
حضرت رسول الله همسايه‌اى داشت كه وى را بسيار اذيّت مى‌كرد، هر روز از پشت بام خاكستر همراه آتش بر روى سر آن حضرت مى‌ريخت .سلام بر عمامه خاکستری پیامبر رحمت. https://jabeh.com/c/1nkemn http://salamazsheikh.blogfa.com/ https://farsnews.ir/AmamehKhakestari
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاغی گرسنه، با گردویی تنها امّا مقاوم همصحبت شده بود. گردو از مقاومت و سختیِ پوستش می‌گفت و این که کسی به راحتی نمی‌تواند پوستش را بشکند. کلاغ، گرسنگی‌اش را پنهان می‌کرد و سعی داشت درِ دوستی را با گردو باز کند. گفت: «گردو! می‌دانی پرواز چقدر لذت بخش است؟ وقتی در آسمانی دنیا دیدنی‌تر می‌شود، می‌خواهی پرواز کنی؟» گردو گفت: «چگونه؟» کلاغ پاسخ داد: «تو را با نوکم برمی‌دارم و پرواز می‌کنم. اینگونه تو هم پرواز کرده‌ای.» گردو قبول کرد. گردو را به نوک گرفت و به سمت کوهستان پرواز کرد. روی صخره‌ای سخت که رسید او را بالا برد، خیلی بالا. گردو داشت از این همه پرواز در اوج لذت می‌برد که کلاغ ناگهان او را از نوکش رها کرد. گردو روی صخره افتاد و شکست. غذای لذیذِ کلاغ مهیا شده بود. اگر دشمنت با تو گرم می‌گیرد و دست دوستی می‌دهد، اگر با تعریف و تمجیدهایش، تو را بالا می‌برد خوشحال نباش! او تو را بالا می‌برد تا در موقعیت مناسب رهایت کند! اعتماد نکن! 🔷🔸💠🔸🔷 @astanqom
🔰🔰🔰💠🔷💠🔷 بعضی مواقع واقعا دست خودش نبود و کارهای عجیبی می‌کرد. بعد از آن جریان قلقلک زیر بغل زن مردم در مشهد خیلی به او هشدار داده بودم که حواسش باشد . اما یکبار دیگر موقع نماز در حال سجده دستش را جلو برده بود و کف پای نفر جلوی را قلقلک داده بود. کاش فقط قلقلک می‌داد، آنچنان می‌خاراند که پوست را زخم می‌کرد. نوبت او شده بود هر چه منتظر ماندم حرکتی نکرد. لبخند بر صورتش ماسیده بود، سر به زیر انداخته و کاری نمی‌کرد. گمان کردم ناراحت شده، با حرکات صورت دلیلش را پرسیدم سرش را بالا آورد و با اقتدار و هیبت چشم  در چشمان من دوخت و گفت: «لا، لا لعب.» نمی‌خواست بازی کند. گفتم: «بازی کن، لعب زین ، خوش!» گفت: «من روی دست شما ضربه نمی‌زنم!» گفتم : «بازی است اشکال ندارد من روی دست شما زدم حالا نوبت شماست اگر می‌توانی بزن!» لبخندش دیگر تمام شده بود با حالت جدی گفت: «انت زائر، علیه السلام. بخشی از کتاب گلوله های داغ. mshrgh.ir/999911
🔹 (27) 🚫 رضا سگ باز!!! ✨ یه لات بود تو مشهد... هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!! یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن! که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می‌کنه. شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“ - رضا گفت: بروبچه ها که اینجور میگن.....!!! - چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!! به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......! مدتی بعد.... شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....! چند لحظه بعد با دست بسته، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“ رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود! وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد: ”آهای کچل با تو ام.....! “ یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟ - رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!! چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“ چمران و آقا رضا تنها تو سنگر..... - رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! كشيده‌ای، چیزی؟!! - شهید چمران: چرا؟! - رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....! تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه!! : اشتباه فکر می کنی!!!! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده..... تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می‌کردی ولی اون بهت خوبی می‌کرده.....! منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …! رضا جا خورد!.... رفت و تو سنگر نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی‌رفت، زار زار گریه می‌کرد! تو گریه هاش می‌گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟ اذان شد. رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت. سرِ نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!! وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد..... رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش) یه توبه و نماز واقعی........ (به نقل از کتاب خاطرات ) 🆔 @rasekhoon_online @SalamKhoda1
* 🦠!! * زنی . بعد از مبتلا شدن به ، در بیمارستان بستری و مورد معالجه و مداوا قرار گرفت، سپس بعد از گذشت چندین روز کرونا را شکست داد و سلامتی خود را دست آورد، با هزار آرزو و خوشحالی به همراه پرستاران با آمبولانس به خانه برگشت، با صحنه‌ی عجیبی که تصورش را نمی‌کرد روبرو شد. فرزندانش به خانه راهش ندادند و گفتند: ما و فرزندانمان به ویروس مبتلا می‌شویم، هرجا می‌خواهی برو ولی نمی‌توانی به خانه بیایی، در همان لحظه ایست قلبی کرد و بعد از چند روز بستری در بیمارستان فوت کرد. و تنها پزشکان و پرستاران بیمارستان بر او نماز خواندند و دفنش کردند. 🦠 هر چند زمان، مکان شهر و ملیت فوق مشخص نیست اما متاسفانه گویای واقعیتی از زندگی های امروزی است. 🆔 @rasekhoon_online 📌📌📌📌
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند. 💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛که غیر ممکن است! 💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. دنیا و کارهای آن، قلبت را از سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛ خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی...!! اگر معنی بدانی که نور علیٰ نور است...
📃 ۱ فرقی نداشت وسط حل‌کردن کدام معادله‌ی چندمجهولی باشد، صدای اذان را که می‌شنید، دفتر و کتاب‌هایش را همان‌جا رها می‌کرد و می‌رفت پای سجاده‌اش. از همان روزهای بچگی که توی مسجد حدیث پیامبر درباره وضو گرفتن را شنیده بود، به خودش قول داده بود همیشه با وضو باشد. پیامبر گفته بود:«اگر می‌توانی شب و روز با وضو باش، چرا که اگر در حال طهارت از دنیا بروی، شهید خواهی بود» به خاطر همین ریزه‌کاری‌های رفتاری‌اش هم بود که از همان سنین نوجوانی، وقتی به نماز می‌ایستاد، پدر و مادرش به او اقتدا می‌کردند. ۲ دکترایش را که در شاخه مکاترونیک مهندسی مکانیک از دانشگاه اوکلند گرفت، به ایران برگشت. رفقایش خیلی اصرار کردند که حداقل مدرکت را بگیر و بعد برو ایران، اما زیربار نرفت. بهشان گفته بود:«مدرکم را بگیرید و برایم بفرستید» به ایران که برگشت، خیلی زود مشغول به کار در نیروگاه‌ها شد. حجم کارهایش آن‌قدر زیاد بود که در طول هفته فقط سه روز به خانه می‌آمد. باقی روزها را در شهرهای مختلف مشغول مأموریت بود. با این همه هیچکس توی فامیل خبر نداشت که مدیرعامل یکی از بزرگترین شرکتهای ایران شده. دوست نداشت او را با این چیزها بشناسند. ۳ متولد قم بود و از همان سال‌های کودکی طعم شیرین خستگی‌درکردن در «حرم» را چشیده بود. هر وقت می‌آمد قم، اول به حرم حضرت معصومه سرمی‌زد. مشهد که بود حتما به پابوسی امام رضا هم می‌رفت. حتی وسط آن همه شلوغی، چند وقتی را هم خادم افتخاری حرم امام رضا شده بود. آخرین باری که رفته بود کربلا، وقتی از حرم برگشته بود، به شوخی به برادرخانمش، حامد، گفته بود:«خب کربلایمان را هم آمدیم. دیگر وقت شهادت است!» توی چشم‌هایش برقی بود که انگار بالاخره به چیزی که این همه وقت می‌خواسته رسیده. ۴ رساله‌ی دکترایش در دانشگاه کانتربری نیوزلند را به امام مهدی (عج) تقدیم کرده بود. بعد از تقدیم، توی اولین خط‌های پایان‌نامه‌اش نوشته بود:«قبل از هرچیز باید این را بگویم که بدون راهنمایی‌های امام زمان هرگز نمی‌توانستم این پروژه را به پایان ببرم» در خط‌های بعدی قبل از تشکر از استادهایش، از امام زمان تشکر کرده که او را در به ثمررساندن این پروژه یاری کرده. ۵ دکتر سید فریدالدین معصومی در ۴ آبان ماه ۱۴۰۱ در حمله تـ.روریسـ.تی به حرم شـ..اه.چـ..راغ به شهادت رسید. عجل الله تعالی فرجه ◾️@jehadei
| رحمة للعالمین ◽️عالم در پناه رحمت توست. ▫️طراح گرافیک: صدیقه احمدی ▫️طراح نوشتار: علی خلج ⬇️دریافت نسخه‌ی باکیفیت | ۵۰مگابایت yun.ir/5o2e63 ⬇️دریافت yun.ir/qxm84a | | 🔹️خانه‌ی طراحان انقلاب اسلامی @KHATTMEDIA
💢افطار به جزامی! 🔰در کوچه‌های خاکی و داغ در گوشه‌ای از مدینه، چند مرد با صورت‌های جذامی بر سر سفره‌ای ساده نشسته بودند. دستانشان نحیف، چهره‌هایشان تکیده و نگاهشان پر از اندوه بود، اما نه از درد بیماری، بلکه از زخم‌هایی که مردم با نگاه‌های آکنده از ترس و انزجار بر روحشان نشانده بودند. 🔸کسی با آن‌ها نمی‌نشست، کسی به آن‌ها لبخند نمی‌زد. انگار طرد شدن، سرنوشت ابدی‌شان بود. همان روز، در میان لقمه‌های نان خشک و غذاهای ساده، صدای پای کسی از دور شنیده شد. 🔹علی بن الحسین(علیه‌السلام) با وقار و آرامش از کنارشان می‌گذشت. یکی از بیماران، جرئت پیدا کرد و با صدایی لرزان گفت: ای پسر رسول خدا! آیا بر سفره‌ ما نمی‌نشینی؟ 🔸امام لحظه‌ای ایستاد. چشمانش با نگاهی پر از مهر، از چهره‌های رنج‌کشیده‌شان گذشت. لبخندی زد و با لحنی ملایم و گرم گفت: روزه هستم، اما شما را دعوت می‌کنم تا دو روز دیگر برای افطار به خانه من بیایید و مهمان من باشید. 🔹دو روز بعد بیماران با دل‌هایی پر از تردید و امید، راهی خانه‌ امام شدند. امام، سفره‌ای با غذاهای بسیار عالی گشود و خودش کنارشان نشست و از همان غذا خورد و با لبخند با آن‌ها سخن گفت. 📚وسائل، جلد 2، صفحه 457 📎 📎 📎 📎 @banketolidat