💥عشقش گردان حنظله و کمیل بود:👇
🌟 یکبار پرسیدم برای چه این کار را میکنی؟ گفت در والفجر مقدماتی باید این بچهها را عقب میآوردم نشد. مدیون اینها هستم برگشتم اینجا تا آنهایی را که به من لبخند زدند ودست تکان دادند را برگردانم.عکسهایی از آن شهدا را نشان میداد و میگفت «منطقه را میشناسم کسی غیر از من نمیتواند این شهدا را در بیاورد به اینها قول دادم. میدانی چند هزار مادر منتظر بچههای شان هستند؟
به نظرت ارزش ندارد بعد از چند وقت به یک مادر شهید گمنام پسرش راتحویل دهیم؟ خوشحالی همان مادر برای من کافی است».
💥سردار گمنام تفحص بود:👇
🌟 در هرکاری که برای شهدا بود خودش را فراموش میکرد با پای مصنوعی ناراحتی کلیه و با داشتن فرزند معلول (عباس) برای تفحص به منطقه میرفت حتی خانواده هم همراه او میشدند ولی یک بار نشد بگوید خسته شدم استراحت کنیم. او از خیلی کارها ابایی نداشت وقتی میخواست موتور بیل مکانیکی را تعمیر کند با تمام وجود میرفت داخل موتور. ما آستینهایمان را بالا میزدیم و مراقب بودیم روغنی نشویم ولی او به این جور چیزها توجهی نداشت وقتی شهیدی پیدا میشد, منتظر بیل نمیماند کاری نداشت زمین نرم است یا سفت با دستش زمین را میکند و یا حسین یاحسین گویان خاکها را کنار میزد و شهید را روی دستان خود پای پیاده عقب میبرد...
🌟 برای امینت مقر قرار شد دور محوطه خاکریز زده شود علی آقا بیل مکانیکی را برداشت و شروع به کار کرد بچهها هم هرکدام مشغول کاری شدند ولی چون کار نیمه تمام ماند قرار شد شب پست بدهیم. لیستی نوشته شد هرکس باید به نوبت نگهبانی میداد بچهها آنقدر خسته بودند که نفر اول خوابش برد و به دنبال آن چون نفر بعدی را نتوانسته بود صدا کند همه خواب ماندند علی آقا خودش تا سحر ایستاد که بچهها راحت بخوابند...
#کتاب_فاتحان_قله_های_عاشقی
#ناصر_کاوه
منبع:خبرگزاری تسنیم
🌷 من ۵۲_ساعت در سردخانه بودم👇
🌷ما از نسلی بودیم که با التماس و گریه تقاضا میکردیم به جبهه برویم.... در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه، دشمن پاتکهای سنگینی انجام میداد که در یکی از این پاتکها بر اثر انفجار خمپاره بیهوش شدم و خون زیادی از بدنم رفت. بعد از این اتفاق مرا به سوسنگرد منتقل کرده بودند و دکتر بعد از معاینه اعلام کرده بود هیچ علائم حیاتی وجود ندارد. در فاصلهای که مرا از سوسنگرد به اهواز منتقل میکردند، بدون اینکه جایی را ببینم؛ یک لحظه صدای فرمانده محور، محمدرضا ابوالفتحی که بعداً به شهادت رسید را شنیدم که گفت: مسعود، اشهد خود را بخوان و بعد از آن چیزی به یاد ندارم.
🌷۵۲ ساعت بعد، به هوش آمدم و متوجه شدم در بیمارستان شهید چمران اهواز هستم، یکی از کارکنان هلالاحمر اهواز به من گفت: از بخار زیر نایلونی که روی تو وجود داشت، متوجه شدم نفس میکشی. در این فاصله به خانواده من اطلاع میدهند که شهید شدهام، مراسم فاتحه و ختم برگزار و بنیاد شهید شهرستان اسلام آباد غرب در آن زمان پلاکارد شهادت مرا در درب منزل نصب میکند که این پلاکارد را تا چند وقت پیش نگهداشته بودم. بعد از ۲ ماه بستری، از بیمارستان مرخص شدم و ۴۲ ترکش یادگار آن دوران است که در بدنم وجود دارد.
🌷شبی که اعزام میشدم از مادرم خداحافظی نکردم، اما دعای مادرم در آخرین لحظات شهادت، مرا برگرداند. شهدا برای آرمانهای الهی جنگیدند و امروزه خون شهیدان از دست نرفته و اصول آنها حفظ شده است و مسئولان برای خدمت بیشتر و بهتر باید برنامه ریزی کنند و تمام تلاش خود را بهکار گیرند. باید تمام ایثارگریهای دوران دفاع مقدس را به جوانان و نسلهای بعدی انتقال دهیم و در این راستا تلاشهای خوبی صورت گرفته است و باید هرچه بیشتر ادامه پیدا کند.
#کتاب_کشکول_خاطرات_دفاع_مقدس
#ناصرکاوه
راوی: رزمنده دلاو، جانباز مسعود محمدی
عبرتی شگفت انگیز از گردش روزگار
در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق ، از جمله احزاب مخالف صدام حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود *&برزان تکریتی**سپرده بود .
یکی از دستگیر شدگان این حزب ، میاده زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند .
میاده نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی مینمود که قبل از اعدام نامهای برای برزان تکریتی مینویسد و از او در خواست می کند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند.
برزان قبول نکرد و در جواب نامهی میاده نوشت :
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ...
میاده که روزهای آخر بارداری را طی میکرد ، در روز موعود به پای چوبهی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم برزان نداشت .
میاده در حین اعدام ، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
رضیه زنِ زندانبان، با اشاره رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد !.
برزان پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز میاده و جنینش را جویا شد و گزارش خواست .
رییس زندان نیز در گزارش نوشت :
جنین با مادر در چوبهی دار ماند تا مُرد ...
رییس و پزشک زندان و رضیه زنِ زندانبان، با هم ، همقسم شدند که همدیگر را به برزان تکریتی نفروشند و توافق کردند که رضیه نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد ...
از آن پس نوزاد را ولید میخواندند ...
سال ها گذشت و ولید بزرگ شد .
برادر میاده (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی درباره خواهرزادهاش ولید از رضیه دریافت کرده بود.
او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش میاده را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که رضیه داده بود او را یافت ...
ولید قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت:
رضیه مثل مادرم هست ، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده ، هرگز تنهایش نمی گذارم ...
این اتفاق زمانی بود که رضیه بازنشسته شده بود .
رضیه با خواهش از مسوولین ، ولید را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند .
ملت عراق، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند ، از جمله دستگیر شدگان برزان تکریتی برادر ناتنی صدام بود .
از قضای الهی، ولید پسر میاده ، مسئول مستقیم سلول برزان تکریتی شد و هم آنجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را به برزان گفت
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ برزان ، ولید به عنوان زندانبان مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود طناب دار را بر گردن برزان انداخت .
بدینسان دست حق، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمی کرد، به سزای اعمالش رساند ...
یقیناً روزگار به گردنکشان و ظالمان مهلت می دهد، تا شاید برگردند، ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران وجود نخواهد داشت ...
از کتاب. معشوقه ی صدام حسین🪢👟💫
ارادتمند: ناصر کاوه
روزی معلم کلاس پنجم به دانش آموزانش گفت: "من همه شما را دوست دارم" ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش آموزان که تیدی نام دارد،نداشت.
لباس های این دانش آموز همواره کثیف بودند، وضعیت درسی او ضعیف بود و گوشه گیر بود.این قضاوت او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی بود.زیرا که او با بقیه بچه ها بازی نمی کرد و لباس هایش چرکین بودند و به نظافت شخصی خودش توجهی نمیکرد؛تیدی بقدری افسرده و درس نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی اش و گذاشتن علامت در برگه اش با خودکار قرمز و یادداشت عبارت " نیاز به تلاش بیش تر دارد" احساس لذت میکرد.
روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده تیدی را بررسی کند.
معلم کلاس اول درباره اونوشته بود" تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و بطور منظمی انجام میدهد"؛معلم کلاس دوم نوشته بود" تیدی دانش آموز نجیب و دوست داشتنی در بین همکلاسی های خودش است ولی بعلت بیماری سرطان مادرش خیلی ناراحت است"اما معلم کلاس سوم نوشته بود" مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را کرد ولی پدرش توجهی به او نکرد و اگر در این راستا کاری انجام ندهیم بزودی شرایط زندگی در منزل، بر او تاثیر منفی میگذارد"در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود" تیدی دانش آموزی گوشه گیر است که علاقه ای به درس خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس میخوابد" این جا بود که تامسون، معلم وی، به مشکل دانش آموز پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد.این احساس شرمندگی موقعی بیش تر شد که دانش آموزان برای جشن تولد معلمشان هرکدام هدیه ای با ارزش در بسته بندی بسیار زیبا تقدیم معلمشام کردند و هدیه تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود ؛ خانم تامسون با ناراحتی هدیه تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده ی تمسخر آمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده آن به چشم میخورد و شیشه عطری که سه ربع آن خالی بود.اما هنگامی که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی تشکر کرد. صدای خنده ی دانش آموزان قطع شد.
در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: " امروز شما بوی مادرم را میدهی"در این هنگام اشک های خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی شیشه عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده میکرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام میکرد.
از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه ای به تیدی می کرد و کم کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. پس از آن تامسون دست نوشته ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود" شما بهترین معلمی هستی که من تا الان داشته ام".خانم معلم در جواب او نوشت که تو خوب بودن را به من آموختی.
بعد از چند سال خانم تامسون پس از دریافت دعوت نامه ای از دانشکده ی پزشکی که از او برای حضور در جشن فارغ التحصیلی دانشجویان رشته ی پزشکی دعوت کرده بودند و در پایان آن با عنوان " پسرت تیدی" امضاء شده بود، شگفت زده شد.
او در آن جشن در حالی که آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام میرسید، حاضر شد ؛آیا میدانید تیدی که بود؟
تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان سرطان است
*مهربان باشیم ، این ساده ترین کار دنیاست...*
ارادتمند: ناصر کاوه