فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازغمهجرتومن،دلخستهام
همچومرغیبالوپربشڪستهام..🙂
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
<🌸🦋>
•
•
تنہایۍراباگُمنامهارا
بیشترازشلوغـۍمَشہورها
دوستدارم...🌿؛
#شهدایی
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـــــادره دیگہ...🙂💔
طاقت نداره دلش پر می زنه واسه شنیدن صدای همون جوونےڪه همه زندگیش بود😭
#شهیدامیرسلیمانے
#پیشنهاددانلود
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
اگرڪسیدرجنگشھیدشودیڪبارشھیدشده!!
امااگرڪسیباهواۍنفس خودشبجنگدهرروز شھیدمۍشود..((:
مـُنـتَظِرٰانِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
(:♥️
ماراڪسےنخواستتوهمگَـرنخواستے
درگوشمانبگوڪهبمیریمگوشـهای!:)
•غلامهـرچـهکـهباشـدبهکارمیاید•
•نظرشدیمکهمجنونشاهبیکفنیم•
•جـهانهمیشهفقیراستدربرابرما•
•برایاینـکهگــدایانخــانهحسنیم•
#امامحسینےام
#نَحنُعُشاقُالحَسَـیـن
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
#تلنگر
آخرین بازدید 1دقیقه پیش در اینستا
آخرین بازدید 5دقیقه پیش در تلگرام
آخرین بازدید 10دقیقه پیش در واتساپ
آخرین بازدید از قرآن رمضان سال پیش!'💔
#تاچهحدتباه... ؟! :/
#گناهممنوع
#امامزمان
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
مےدونےچراامامـزمانظهورنمےڪنه؟
یڪ ڪلام
چونمنوتوجامعہامامزمانے نساختیم!
امـامزمـان(عج)درجامعہایکهحرمٺ
ندارهنبایدبیاد!🚶🏿♂
هیـچڪارۍنمیخواد بڪنے...
فقـطخودتودرستڪن .
²ڪلمہ...گناهنکن!!!
🔹#او_را ... (۷۵)
لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.
- آره من میبینمش !
شما نمبینیش؟؟
زیرچشمی نگاهش کردم
- فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده !
- جدی میگم
نمیبینید؟؟
- نه
من فقط بدبختی میبینم
خدا نمیبینم !
و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم !
- خب ... کار درستی میکنید !
ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم
- یعنی چی ؟
منو مسخره کردی؟؟
- نه ، شما گفتید نمیبینمش پس نمیپرستمش !
منم گفتم کار درستی میکنید .
خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی !!!
نمیفهمیدم چی داره میگه !
رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا
جوراباشو درآورد
و شروع کرد به وضو گرفتن .
با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم
- یعنی تو ... شما ، میبینیدش که این کارا رو میکنید ؟
بعد وضو ،
از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه
همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت
- بله ، گفتم که !
میبینمش ...
شونه رو گذاشت تو کمد و یکی از شیشه های عطرشو برداشت .
احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه !
منم با همون حالت ادامه دادم
- عه؟
میشه به منم نشونش بدی؟
بوی خیلی خوبی تو خونه پیچید ...
بوی گرم و ملایمی که از اسپری و ادکلن های منم خوشبوتر بود !
- من نمیتونم نشونش بدم
باید خودتون ببینیدش !
- این چه مزخرفاتیه که میگی اخه !
اه...
بس کن !
خدایی وجود نداره !
آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت
اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت
و با لبخند نگاهش کرد .
اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف ...
و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد !
- اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده ؟
با چشمای گرد نگاهش کردم
واقعا نمیفهمیدم چی میگه !
سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم !
- حتما خدا؟!!
لبخند زد
- بله !
- وای ...
چرا شما اینجوریی !؟
اینهمه تناقض تو حرفاتون ...
من دارم گیج میشم !
شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید ...
اونوقت الان میگی ...
یعنی چی ؟؟؟
کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش
- شما خودتونم نمیفهمید چی میگید !
یه عمره مردمو گذاشتید سرکار
یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ، فکر کردین خبریه !
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست !
هیچی ...!
صدام از حد معمول بالاتر رفته بود
و از شدت عصبانیت میلرزید .
بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون .
کوچه خلوت بود
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
خبری ازش نشد
فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد !!
خیابونا شلوغ بود
پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین !
از دیدن خودم وحشت کردم !!
زیر چشمم سیاه شده بود و شبیه هیولاها شده بودم !!
وای ...
حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریهم گرفته بود !
یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم ...!؟
حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود
شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود !!
واییییی ... ترنم !
واقعا گند زدی !
بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه .
باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود !
اولین کاری که کردم صورتمو شستم
بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم .
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 #او_را ... (۷۶)
گوشی رو از کیفم برداشتم و نشستم رو تخت
هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم .
همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود !
با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخر هم دادی که سرش زدم ،
احساس شرمندگی کردم
تازه فهمیدم چیکار کرده بودم !
اون همه دردسر براش درست کردم
آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم !
خجالت زده به اسمش نگاه کردم !
"اون" !!
چهرش جلوی چشمم نقش بست !
نمیدونم چرا
با اینکه ازش بدم میومد
ولی ازش بدم نمیومد !!!
خودمم نمیفهمیدم یعنی چی !
بیشتر برام شبیه معما بود !
انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم
"اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد"
اما نتونستم تأیید رو بزنم !
سجاد ، یه جوری بود !
انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم !
دوباره پاک کردم و نوشتم
"آقا سجاد"
اینجوری بهتر بود !!
بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه ، این بار دیگه حتماً از ارث محرومم میکرد !!
رفتم تو صفحه ی اساماس
با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم ،
اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار .
اما ...
عذاب وجدان داشتم !
باهاش بد حرف زده بودم !
با خودم گفتم
اصلاً اگر اشتباه میکنه ، تقصیر خودش نیست که !
اینجوری بهش یاد دادن .
اگر باور من درست باشه ، بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم ...
دوباره گوشی رو برداشتم !
نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود !
یه جوری بود !
چی باید مینوشتم؟؟
یاد حرفاش افتادم ...
نمیفهمیدم !
یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده ؟
یعنی چی که اون خدا رو میبینه ؟
اون جمله های تو دفترچه ...
همه چی برام نامفهوم بود !
کلاً این موجود عجیب بود !
ساعت داشت ده میشد !
هرچی فکر کردم ، چیزی به ذهنم نرسید !
فقط یه چیز نوشتم
" ببخشید ! "
چشمامو بستم و ارسال رو زدم
هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم !!
ده دقیقه ای گذشت .
لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده !!
دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد !
نفسمو حبس کردم ، نیم خیز رو تخت نشستم
و پیامشو باز کردم
"خواهش میکنم.
ایرادی نداره."
خورد تو ذوقم !
همش همین؟؟
بعد با خودم فکر کردم
خب آره دیگه ، تو هم یه کلمه گفتی !
باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده !!
دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم !
بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم !
"دوست نداشتم اینجوری بشه
متأسفم ...
ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید !"
"خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار !
ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید .
همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست !"
"اصلا باشه...
به فرض هم که خدا وجود داره !
مگه نمیگید خدا مهربونه ؟؟
پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه ؟
اگه میبینه چرا کاری نمیکنه ؟
متاسفم اما ...
من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم !"
"یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!"
"خب آره ، مگه چیز کمیه؟؟"
"فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم !
وقت دارید ؟"
وای ... میخواست منو ببینه !
سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم !
"بله ، چه ساعتی و کجا؟"
"ساعت چهار ، میدون آزادی
شبتون بخیر"
تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن!
- وا !
به همین زودی خداحافظی کرد !
اصلاً از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد !
این بار با بی حالی نوشتم
"شب بخیر !"
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 #او_را ... (۷۷)
صبح با آلارم گوشی
از جا پریدم !
اینقدر سریع بیدار شدم
که تا پنج دقیقه فقط رو تخت نشسته بودم تا ببینم چی به چیه !!
یکم به مغزم فشار آوردم
برنامه امروزم ...
تا ساعت دو دانشگاه ،
و ساعت چهار یه قرار مهم !
نمیدونم چرا دلم یه جوری میشد ...!
از فکر اینکه باهام قرار گذاشته ...
انگار تو این زندگی مسخره تازه یه موضوع جالب پیدا کرده بودم !
سریع یه دوش گرفتم
بهترین اسپریم رو زدم و انداختمش تو کیفم !
دلم میخواست امروز بهترین تیپمو بزنم تا قیافه ی ترسناک دیروزم از یادش بره !
بیخیال به حراست دانشگاه ،
مشغول به آرایش شدم .
و خلاصه محشر شدم ! 👌
تو آینه نگاه کردم
همه چی عالی بود
بجز ...
زخم یادگاری عرشیا !
دستمو گذاشتم روش ...
هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام !
هرچند با وجود این زخم هم خوشگل بودم
اما ...
کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون .
طبق معمول ، خوردم به ترافیک !
تهران حتی صبح زودشم خلوت نبود !
صدای آهنگ رو دادم بالا و زیرلب باهاش همراهی کردم ...
آهنگی که پخش میشد ، شاید واسه شش سال پیش بود
اما هنوزم برام جذاب و قشنگ بود !
ساعت هشت رو گذشته بود اما هنوز تو ترافیک خیابون ولیعصر بودم !
جلوی دانشگاه ، شالمو با مقنعه عوض کردم و یکم ارایشمو کم کردم .
سر هیچ کدوم از کلاس ها تمرکز نداشتم !
هرچی ساعت به چهار نزدیکتر میشد ، تپش قلب منم بالاتر میرفت !
حتی زنگ و پیام مرجان رو جواب ندادم .
به هرچی فکر میکردم جز درس !
خصوصا ساعت آخر که دیگه خیلی نزدیک چهار شده بود !!
سرم پایین بود و با خودکار ، یکی از برگه های کلاسورم رو خط خطی میکردم
با دستی که روی برگه گذاشته شد ، تکونی خوردم و سرم رو بالا گرفتم !
استاد با اخم بالای سرم ایستاده بود !!
- به به !
میبینم که دارید یادداشت برداری میکنید از درسا !!
ولی اونقدر غرق درس بودید که اصلا صدای منو نمیشنیدید !!
آب دهنمو قورت دادم و با حالت مظلومانه ای زل زدم به استاد !
کلاسور رو از دستم گرفت و با پوزخند نگاهش کرد!
- به به !
چه نکته برداری دقیقی !!
مفید و مختصر !
" اون !!! "
با رنگ پریده کلاسور رو گرفتم و سریع به برگه نگاه کردم !
خودمم نفهمیدم کِی نوشته بودم "اون" !!
صدای خنده ی بچه ها به شدت رفت روی اعصابم.
از استاد اجازه گرفتم و با وسایلم رفتم بیرون !
دوست داشتم همون لحظه خودم و استاد و همه ی کلاس رو بفرستم هوا !
با کلافگی و عصبانیت از دانشگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم ...
بلند بلند خودمو دعوا میکردم !
"خاک تو سرت !
همینت کم بود که جلوی بچه های کلاس ، سنگ رو یخ شی !
دیگه هیچ آبرویی برات نموند !
چت شده تو؟؟
احمقققق !
نکنه عاشق شدی؟
چی؟ کی؟ من؟
اونم عاشق یه آخوند؟
نه امکان نداره !
پس چته؟؟
من ...
من فقط ...
نمیدونم !
نمیدونم چمه !
ولی اون یه جوریه !
یه جوریه
پسر خوبیه !
نمیدونم ...
نمیفهمم چرا همش تو فکرشم !
از بس احمقی ...
تو آدم نمیشی !
هنوز زخم یار قبلیت رو صورتته !
اصلاً به تو چه !
ول کن
بسه ..."
شاید تا نیم ساعت با خودم دعوا میکردم ...
نزدیک میدون آزادی شده بودم اما هنوز ساعت سه بود !!
یک ساعت مونده بود !
یک ساعت تا اومدنش ...
♥️|@Amir_Hossein13|♥️