eitaa logo
مـُنـتَظِرٰان‌ِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
305 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
11 فایل
↵چہ‌رویــٰاۍ ِ‌قشــنگیہ‌براۍ‌نوڪر‌ببینہ‌‌مـولـٰا‌ش‌ظـُهـور‌ڪرده‍ …!↳ کپی؟باصلوات،فورواردڪن‌فیض‌ببریـم °•خادم‌المهدی•°: @Khadim_313m °•تبادلاتمون•° : @Al_maShtI ••حــرفـاتـوݧ••🌿📮 https://6w9.ir/Harf_8710498 حرفے‌بود‌در‌خدمتم🙂🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
enc_16457158141431068182380.mp3
5.88M
• . نخواستی‌بدیمو‌بیاری‌به‌روم(:💔 . امیر‌کرمانشاهی؛🎤 . • 🖤 @Amir_Hossein13 🖤
رفقا‌زیادمون‌کنید(:🌸 دمتون گرم(:🌸
AUD-20220520-WA0023.mp3
4.39M
• . به خواب من بیا...(:🖤 . امیر‌کرمانشاهی|🎤| . 🖤 @Amir_Hossein13 🖤
• . داستانی شگفت انگیز از جسد شهید محمدرضا شفیعی!😨😳حتما بخونید🔴 . جسد شهید محمدرضا شفیعی! پس از شهادت آنچنان تازه و معطر می ماند که صدام به سربازان خود دستور میدهد که جنازه این شهید را در برابر آفتاب! قرار دهند تا بپوسد! و وقتی این کار نیز به سرانجام نرسید دستور میدهد که بر روی پیکر این شهید اسید بپاشند😔😢💔 که با این کار نیز آسیبی به بدن شهید نمی‌رسد😨 و جسد تازه و معطر این شهید بعد از گذشت ۱۶ سال به وطن برمی‌گردد! . 🕊🌹 @Amir_Hossein13 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• . تو مکن تهدیدم از کشتن که من تشنه زارم به خون خویشتن(:! 🔻مردان فداکاری در زمان ما بودند و هستند! که از امام علی(ع) پیروی کردند. دشمنان شهید سلیمانی را تهدید به قتل کرده بودند! این بزرگوار گفته بود :🔵من را تهدید به چیزی می کنند که آن را دنبال می کنم! . " @Amir_Hossein13 "
حماسی در مورد حاج قاسم .mp3
3.26M
• . دنیای شده آماده ی یک جنگ جهانی☝️ . حسین‌طاهری|🎤| . 🌸 @Amir_Hossein13 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Khabar Che Sangine.mp3
19.59M
• . خبر‌چه‌سنگینه... . سیدرضا‌نریمانی|🎤| . @Amir_Hossein13
• . "عصر‌طلایی‌سپاه" کره گفته ناو جنگی اعزام میکنه به خلیح فارس! توصیه ما اینه!🙂 قبل از اعزام ناو یه مشورت با آمریکایی ها بکنید! چون هرچی باشه چندتا شلوار بیشتر از شما خیس کردن! . • ^^ @Amir_Hossein13 ^^
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• . مجله آمریکایی وایرد: اگر بخواهیم به دنبال خطرناک ترین کشور سیاره زمین بگردیم به نام "ایران" برخورد می‌کنیم و اگر بخواهیم در این کشور مرموز ترین و خطرناک ترین فرد را نامگذاری کنیم به نام" ژنرال قاسم سلیمانی" خواهیم رسید که چهره مرموزی دارد! 🔷(سلیمانی همه جا هست ولی هیچ جا نیست)! . ❤️ - @Amir_Hossein13 -
• . شاید‌جنگ‌پایان‌یافته‌باشد اما‌"مبارزه" هرگز پایان نخواهد یافت! . @Amir_Hossein13
• ‌. داستانی زیبا و عجیب از عروسیِ شهید مصطفی ردانی پور😳😳🔴 . حضور حضرت زهرا در مجلس عروسی این شهید😳😳🔴 ‌. حتما‌مطالعه‌شود🔴 . @Amir_Hossein13
Reza Narimani - Shahadate Sardar Soleimani [SevilMusic].mp3
8.77M
• . من هستم یک سرباز ایرانی☝️ فرماندم قاسم سلیمانی☝️ . سیدرضا‌نریمانی|🎤| ‌. -"- @Amir_Hossein13 -"-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 ... (۸۳) دوباره به اسپیکر نگاه کردم خلقت؟ هدف؟ همون چیزی که دنبالش بودم ...!! از اینکه قسمت اول حرفشو نشنیده بودم دوباره حرصم گرفت ! "اونوقت دیگه وقتت رو تلف نمیکنی ! حالا بگو ببینم هدف خلقت چی بود؟ تو که خودت ، خودتو خلق نکردی ! پس کسی تو رو خلق کرده ! تو خلق شدی که به چی برسی؟! مگه نمیتونست تو رو به شکل یه حیوون خلقت کنه؟ چرا انسان خلقت کرد ؟! به من بگو چرا ؟؟" تو دلم گفتم چرا !؟ خب اگر میدونستم اینجا چیکار میکردم! بگو دیگه !! "برو از سازندت بپرس برای چی تو رو خلق کرده؟ میدونی بپرسی چی میگه؟ میگه من زمین و آسمون رو خلق کردم برای تو ! اما تو رو خلق کردم برای خودم !!! خودش !!! تورو برای خودش خلق کرده !! بفهم اینو ! بِکَن از این دغدغه هایی که برای خودت درست کردی! من که گفتم اینا برای چیه ! بیا برو ... تو کار مهم تری داری ! تو خلق شدی برای رسیدن به اون !!" گیج و مات نشسته بودم و هرچی بیشتر سعی میکردم ، کمتر میفهمیدم ! حرفاش رو نمیتونستم تو ذهنم بالا پایین کنم ! هرچی میشکافتم ، به چیزی نمیرسیدم !! نیم ساعت رو گذشته بود ، دلم نمیخواست برم ... اما حسابی دیرم شده بود ! یه نگاه دیگه به اسپیکر انداختم و بلند شدم ! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۴) وقتی اومدم بیرون ، تعجب کردم ! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما خبری از ماشینش نبود !! اونقدر فکرم درگیر بود که نمیتونستم به اینکه کجا رفته فکر کنم ! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم تمام طول راه با خودم درگیر بودم ! "کدوم واقعیت رو باید قبول کنم !؟ منظورش چی بود؟ یعنی چی که آدم دیندار شاده؟ بعدم چه هدفی؟ کدوم خدا؟ اون میگفت خدا رو تو اتفاقات ببین ! این میگه خدا تو رو برای خودش خلق کرده ! اینا چی دارن میگن !! اه ... دارم دیوونه میشم ! یعنی چی !" بلند بلند با خودم حرف میزدم اما هرچی میگفتم ، گیج تر میشدم ! اعصابم داشت خورد میشد ! "خاک تو سرت ترنم ! فکرتو دادی دست دو تا آخوند ؟؟! خر شدی ؟؟ اینا خودشونم نمیدونن چی میگن فقط میخوان مردمو دنبال خودشون بکشونن !! اونوقت توهم پاشدی افتادی دنبالشون؟؟ میخوای دوتا آخوند مشکلتو حل کنن !!؟ بابا هیچ هدفی برای انسان نیست ! نکنه میخوای بری دنبال خدایی که وجود نداره ؟؟! تا خونه فکر کردم و غر زدم ! خیلی دیر شده بود. با ترس و لرز وارد خونه شدم ! بابا رو یکی از کاناپه ها دراز کشیده بود. از ترس جلوی در ایستادم، هیچی نداشتم که بگم ! بابا بلند شد و رفت سمت پله ها برگشت و خیره نگاهم کرد : - فقط اگر بفهمم پات رو کج گذاشتی ، من میدونم با تو !! مواظب نمره های این ترمتم باش که بدجور به ادامه ی این آزاد بودنات بستگی داره !! اخم ترسناکی رو صورتش بود ! مامان هم سرش رو تکون داد و پشت سر بابا رفت تو اتاق ! رفتم آشپزخونه ، شامم رو برداشتم و بردم بالا تو اتاقم. اعصابم از قبل هم خوردتر شده بود ! "اینهمه گند زدی ، بس نیست؟ بفهمه افتادی دنبال آخوندا دیگه خودش اقدام به کشتنت میکنه !" اینقدر عصبی و کلافه بودم که بعد از چند قاشق قرص آرامبخشم رو خوردم و خوابیدم ...! نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم . سرم درد میکرد خودم رو راضی کردم که دیگه نرم دنبالش! با این فکر که: "من میخواستم بدونم کجاها میره و چیکار میکنه، که حالا فهمیدم ! پس دیگه نیازی نیست که بازم برم !" هنوز ذهنم درگیر حرفایی بود که شنیده بودم و این نمیذاشت تمرکز کنم ! فردا امتحان سختی داشتم اما اصلا فکرم یک جا نمیموند !! از یک طرف هم همش دلم میخواست بلند شم و برم دنبالش ! انگار عادت کرده بودم به این کار ! نگاهم به کتاب بود، اما چشمام کلمات رو نمیدید ! نصف یکی از صفحه ها خالی بود خودکارم رو برداشتم و سعی کردم هرچی که فکرم رو مشغول کرده رو بنویسم ! "اون جلسه ، آرامش ، پذیرش واقعیت ، عدم افسردگی ، کدوم واقعیت ؟ من ، یک انسان ، چرا؟؟ ، هدف خلقت؟؟ برای خدا ، خدا ، دیدن و پرستیدن ، کجا؟؟ ، مشکلات ، اتفاقات "اون" ، آرامش ، دیدن خدا ، اون جلسه" دور کلمه ی اول و آخر رو خط کشیدم. هر دو یکی بود !! هیچی ازش نمیفهمیدم ! کلافه شده بودم ! هوا داشت تاریک میشد ... نفهمیدم چطور امتحان رو دادم ، اما هرچی که به ذهنم میرسید نوشتم ! اینقدر فکرم درگیر بود که حتی نفهمیدم امتحان سختی بود یا آسون ! سریع از دانشگاه خارج شدم. ظهر شده بود ! دیگه نتونستم خودم رو راضی کنم ! ماشین رو روشن کردم و راه افتادم ! این ساعت باید سر ساختمون میشد پس فایده نداشت برم محلشون . با اینکه مطمئن بودم درست اومدم اما برای اطمینان بیشتر ، دو سه بار ، سر تا ته خیابون رو رفتم و برگشتم ! حتی کوچه ها رو نگاه کردم ! اما ماشینش نبود !! "یعنی امروز نیومده سرکار؟!" با این فکر ، رفتم سمت خونش چندبار تو محلشون دور زدم اما بازم ماشینش نبود !! نمیدونستم کجا رفته ! حتی نمیدونستم برای چی باز اومدم دنبالش !! سرخیابونشون پارک کردم. هرجا رفته بود ، بالاخره باید پیداش میشد ! نزدیکای تاریکی هوا رفتم طرفای مسجد اما باز هم خبری ازش نبود ! شاید رفته بود مسافرت ! با ناامیدی برگشتم خونه . اما این ماجرا تا یک هفته ادامه پیدا کرد ! انگار آب شده بود رفته بود تو زمین !! هرجایی که فکرم میرسید رفتم اما نبود که نبود !! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۵) مثل مرغ سرکنده شده بودم ! هیچ جا نبود ! حتی سه شنبه و پنجشنبه رفتم اونجایی که جلسه بود ، اما نیومد ...! امتحاناتم تموم شده بودن با این درگیری های ذهنی واقعا قبول شدنم معجزه بود !! مجبور شدم به گوشیش زنگ بزنم اما ... خاموش بود !!! چند روز بعد وقتی که سر کوچشون به انتظار نشسته بودم ، یه وانت جلوی در نگه داشت و اسباب و اثاثیه ی جدیدی رو بردن تو خونه ! ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر شد... اون رفته بود ....!! اما کجا؟؟ نمیدونستم... احساس میکردم یه کوه پشتمه ...! خسته و داغون به خونه ی مرجان پناه بردم ! - سلام ترنم خانووووم! چه عجب! یاد ما کردی! - ببخشید مرجان ... خودت که میدونی امتحان داشتم ! خیلی وقت بود همو ندیده بودیم ! کلی حرف برای زدن داشت ... منم داشتم اما نمیتونستم بگم ! دلم میخواست گریه کنم اما حوصله ی اون کار رو هم نداشتم !! تمام وجودم شد گوش و نشستم به پای حرفای صمیمی و قدیمی ترین دوستم ! پای تعریفاش از مهمونی ها ... از رفیق جدیدش ... از دعواش با مامانش و دلتنگیاش برای داداشش میلاد ! - ترنم!! خوبی؟ - آره خوبم ... چطور مگه؟ - آخه قیافت یجوریه !! واقعا خوب به نظر نمیای ! - بیخیال مرجان! مشروب داری؟ - اوهوم. بشین برم بیارم. باورم نمیشد که رفتن اون منو اینقدر بهم ریخته ! بار آخر از دست مشروب به خونش پناه برده بودم و حالا از نبودش به مشروب ! نه ! این اونی نبود که من دنبالشم ! من آرامشی از جنس اون میخواستم نه مشروب !! تا مرجان بیاد بلندشدم و مانتوم رو پوشیدم! - عه!! کجا؟؟ سفارشتو آوردم خانوم ! بغلش کردم ! - مرسی گلم ، ببخشید ! نمیتونم بمونم ! یه کاری دارم ، باید برم. قول میدم ایندفعه زودتر همو ببینیم ! با مرجان خداحافظی کردم و رفتم تو ماشین . سرم رو گذاشتم رو فرمون . نمیتونستم دست رو دست بذارم . من اون آرامش رو میخواستم!! به مغزم فشار آوردم ! کجا میتونستم پیداش کنم !؟ یدفعه یه نوری گوشه ی مغزم رو روشن کرد! دفترچه !!!! با عجله شروع به گشتن کردم ! نمیدونستم کجای ماشین پرتش کرده بودم ! بعد ده دقیقه ، زیر صندلی های پشتی پیداش کردم !!! جلد طوسی رنگش ، خاکی شده بود . یه دستمال برداشتم و حسابی تمیزش کردم . نیاز به تمرکز داشتم ! ماشین رو روشن کردم و رفتم خونه . دو ساعت بود دفترچه رو ورق میزدم اما هیچی پیدا نکردم . هیچ آدرس و نشونه ای ازش نبود ! فقط همون نوشته های عجیب و غریب ...! با کلافگی بستمش و خودم رو انداختم رو تخت و بغضم رو رها کردم ! غیب شده بود ! جوری نبود که انگار از اول نبوده !!! چشمام رو با صدای در ، باز کردم ! مامان اومده بود تا برای شام صدام کنه . نفهمیدم کی خوابم برده بود !! سر میزشام ، بابا از نمره هام پرسید . احساس حالت تهوع بهم دست داد . سعی کردم مسلط باشم - هنوز تو سایت نذاشتن . - هروقت گذاشتن بهم اطلاع بده . یه بیمارستان هست که مال یکی از دوستامه . میخوام باهاش صحبت کنم بری اونجا مشغول به کار بشی ! - ممنون ، ولی فعلاً نمیخوام کار کنم ! - چرا؟؟ - خب میخوام از تعطیلات استفاده کنم. کلاس و مسافرت و ... - باشه ، هرطور مایلی. ولی همه ی اینا بستگی به نمراتت داره ! سرم رو تکون دادم و با زور لبخند محوی زدم ! ساعت یک رو گذشته بود اما خواب بد موقع و افکاری که تو سرم رژه میرفتن ، مانع خوابم میشدن ! سرم داشت از هجوم فکرهای مختلف میترکید !! هنوز فکرم درگیر حرف هایی بود که شنیده بودم ! افکارم مثل یه جدول هزار خونه که فقط ده تا حرفش رو پیدا کردم ، پراکنده بود !! نمیدونستم چرا ، اما از اینکه دنبال بقیه ی حرف‌ها برم ، میترسیدم ! احساس میکردم میخوان مغزم رو شست و شو بدن ! اما از یک طرف هم نمیتونستم منکر این واقعیت بشم که یه آرامشی رو از یادآوری‌شون احساس میکردم ! با دودلی به دفترچه نگاه کردم ! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 ... (۸۶) همه ی جملاتش مثل همون حرف هایی بود که شنیده بودم ! از اینکه هیچی ازشون نمیفهمیدم حرصم گرفته بود ! برای اینکه ثابت کنم خنگ نیستم ، دوباره برگشتم اولش ! "اعوذ بالله من الشیطان الرجیم لقد خلقنا الانسان فی کبد !" ترجمه نداشت ! گوشی رو برداشتم و تو اینترنت سرچ کردم ... " بلد۴ : ما انسان را در رنج آفریدیم ؛ کبد بر وزن فرس ، به معنی سختی است . مراد از آن در آیه مشقت و سختی است یعنی : حقا که انسان را در رنج و تعب آفریدیم ؛ زندگی او پر از مشقت و رنج است و همین رنج و تعب است که او را به کمال و ترقی سوق میدهد . اگر در مشقت نمیبود ، برای از بین بردن آن تلاش نمیکرد و اگر تلاش نمیکرد ، ابواب اسرار کائنات به رویش گشوده نمیشد ! * یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه * قاموس قرآن - جلد۶ - ص۷۲ " با دهن باز نگاهش کردم ! دفتری که همیشه توش مینوشتم رو آوردم و هرچی که میخوندم رو مینوشتم آخرین جمله ی عربی ، بازم ترجمه نداشت . دوباره سرچ کردم ! " انشقاق۶ : ای انسان ! توأم با تلاش و رنج بسوی پروردگارت روانی و او را ملاقات خواهی کرد ! پس از آن آمده «فاما من اوتی کتابه بیمینه...» پس انسان اعم از نیکوکار و بدکار با یک زندگی پر تلاش و رنج بسوی خدایش روان است و عاقبت به راحتی یا عذاب خواهد رسید . قاموس قرآن - جلد۶ - ص۹۶ " برگشتم سراغ دفترچه " پس دنبال مقصر نگرد ! این آیه داره میگه کلا این دنیا با ما سازگاری نداره ! پس فرار از رنج ، رنج رو بیشتر میکنه ! این واقعیت رو بپذیر ! نپذیری ، افسرده میشی !! نپذیری لذت نمیبری ... " انگار یه آدم زنده داشت باهام صحبت میکرد ! یه نفر که از تموم زندگیم و سوال های توی سرم خبر داشت ! همه اتفاقات داشت از جلوی چشمم میگذشت! همه گریه هام ، همه مشکلاتم ، همه و همه ... من اونقدر درگیر مشکلاتم شده بودم که وقت اضافی گیر میاوردم میشستم و گریه میکردم اما تو دفترچه نوشته بود : " اگر این واقعیت رو بپذیری که سراسر زندگی رنج و سختیه ، وقتی که رنجت کمتر شه احساس لذت میکنی و خدا رو شکر میکنی ! " سرم رو گذاشتم رو میز . دنبال یه دلیل بودم تا همه ی این حرف ها رو رد کنم و خودم رو راحت کنم !! اما هیچ دلیلی برای رد کردنش پیدا نمیکردم ! شاهدش هم تمام اتفاقات زندگیم بود ! ولی چرا ؟! برای چی ؟! جوابم تو همون صفحه بود " این یکی از واقعیت های دنیاست ! این رنج ها تو رو رشد میده ، بزرگت میکنه ! اینکه تو رنج داری ، دلیل بر این نیست که آدم بدی باشی اما برخورد تو با رنج میتونه باعث شه آدم بدی بشی !!! خدا با این رنج ها میخواد تو رو قوی کنه ! ازشون فرار نکن ، اون ها رو بکن پله برای رسیدن به خدا ... خدا دوست نداره تو اذیت بشی ، اشک خدا رو پشت پرده ی رنج میبینی؟! " بی هیچ حرفی به دیوار رو به روم خیره شدم ! آخه این حرف ها یعنی چی ؟! اینا از کجا اومده !؟ چرا اینجوری دلمو زیر و رو میکنه!؟ بلند شدم و رفتم تو تراس این دفترچه بدتر خواب رو از چشم‌هام ربوده بود ! آسمون رو نگاه کردم هنوز خدایی نمیدیدم ! به ماه خیره شدم و زیر لب گفتم : " این خدا کجاست که باید برای رسیدن بهش تلاش کرد !؟ نمیدونم یعنی چی ! قسمت اول حرفاش درسته ، همون حرفی که خودم تا چند وقت پیش میزدم ، همه مردم بدبختن !! اما چجوری این بدبختیا پله میشن !؟ برای رسیدن به چی ؟ به کی ؟ من تو خونه ای بزرگ شدم که دو تا استاد دانشگاه و دکتر ، پدر و مادرم هستن. اما نه خدا رو قبول دارن و نه حرف آخوندا رو ! نمیدونم چی تو اون دفترچه هست ! تا اینجاش خیلی هم بد نبوده به جز قسمت های مربوط به خدا ! اما من با اون قسمت ها کاری ندارم ! من میخوام آرامش رو پیدا کنم و اون ... سجاد ... این دفترچه رو بهم داد خودشم گفت خدایی که نمیبینی رو نمیخواد بپرستی ! من با خدا کاری ندارم . من فقط دنبال آرامشم ! همین ..." انگار ماه هم به من خیره شده بود! لبخند زدم و سیگارم رو روشن کردم ! ♥️|@Amir_Hossein13|♥️