•ا﷽ا•
#انس_با_قرآن🍃
+تلاوتقرآنهمراهباترجمه 🌱📖
+صفحه ‹ 59 ›
[سوره آل عمران، آیات 71 تا 77🌸]
♥︎|@Amir_Hossein13|♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازغمهجرتومن،دلخستهام
همچومرغیبالوپربشڪستهام..🙂
#السلامعلیکیااباصالحالمهدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
<🌸🦋>
•
•
تنہایۍراباگُمنامهارا
بیشترازشلوغـۍمَشہورها
دوستدارم...🌿؛
#شهدایی
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـــــادره دیگہ...🙂💔
طاقت نداره دلش پر می زنه واسه شنیدن صدای همون جوونےڪه همه زندگیش بود😭
#شهیدامیرسلیمانے
#پیشنهاددانلود
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
اگرڪسیدرجنگشھیدشودیڪبارشھیدشده!!
امااگرڪسیباهواۍنفس خودشبجنگدهرروز شھیدمۍشود..((:
مـُنـتَظِرٰانِمـَــهـدٖۍ'عـج'(:
(:♥️
ماراڪسےنخواستتوهمگَـرنخواستے
درگوشمانبگوڪهبمیریمگوشـهای!:)
•غلامهـرچـهکـهباشـدبهکارمیاید•
•نظرشدیمکهمجنونشاهبیکفنیم•
•جـهانهمیشهفقیراستدربرابرما•
•برایاینـکهگــدایانخــانهحسنیم•
#امامحسینےام
#نَحنُعُشاقُالحَسَـیـن
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
#تلنگر
آخرین بازدید 1دقیقه پیش در اینستا
آخرین بازدید 5دقیقه پیش در تلگرام
آخرین بازدید 10دقیقه پیش در واتساپ
آخرین بازدید از قرآن رمضان سال پیش!'💔
#تاچهحدتباه... ؟! :/
#گناهممنوع
#امامزمان
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
مےدونےچراامامـزمانظهورنمےڪنه؟
یڪ ڪلام
چونمنوتوجامعہامامزمانے نساختیم!
امـامزمـان(عج)درجامعہایکهحرمٺ
ندارهنبایدبیاد!🚶🏿♂
هیـچڪارۍنمیخواد بڪنے...
فقـطخودتودرستڪن .
²ڪلمہ...گناهنکن!!!
🔹#او_را ... (۷۵)
لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.
- آره من میبینمش !
شما نمبینیش؟؟
زیرچشمی نگاهش کردم
- فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده !
- جدی میگم
نمیبینید؟؟
- نه
من فقط بدبختی میبینم
خدا نمیبینم !
و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم !
- خب ... کار درستی میکنید !
ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم
- یعنی چی ؟
منو مسخره کردی؟؟
- نه ، شما گفتید نمیبینمش پس نمیپرستمش !
منم گفتم کار درستی میکنید .
خدایی رو که نمیبینی که نباید بپرستی !!!
نمیفهمیدم چی داره میگه !
رفت سمت ظرفشویی و آستیناشو داد بالا
جوراباشو درآورد
و شروع کرد به وضو گرفتن .
با پوزخند نگاهش کردم و با حالت مسخره کردن گفتم
- یعنی تو ... شما ، میبینیدش که این کارا رو میکنید ؟
بعد وضو ،
از تو کمد شونه برداشت و رفت سمت آینه
همینجور که موهاشو شونه میکرد گفت
- بله ، گفتم که !
میبینمش ...
شونه رو گذاشت تو کمد و یکی از شیشه های عطرشو برداشت .
احساس کردم اونم داره منو مسخره میکنه !
منم با همون حالت ادامه دادم
- عه؟
میشه به منم نشونش بدی؟
بوی خیلی خوبی تو خونه پیچید ...
بوی گرم و ملایمی که از اسپری و ادکلن های منم خوشبوتر بود !
- من نمیتونم نشونش بدم
باید خودتون ببینیدش !
- این چه مزخرفاتیه که میگی اخه !
اه...
بس کن !
خدایی وجود نداره !
آستیناشو مرتب کرد و یه جوراب تمیز از کمد برداشت
اومد سمتم و قاب عکسو ازم گرفت
و با لبخند نگاهش کرد .
اینکه نگاهم نمیکرد از یه طرف ...
و آرامشش از طرف دیگه داشت حرصمو درمیاورد !
- اگر خدایی وجود نداره پس کی اون مشکلات رو براتون بوجود آورده ؟
با چشمای گرد نگاهش کردم
واقعا نمیفهمیدم چی میگه !
سعی کردم پوزخندمو حفظ کنم !
- حتما خدا؟!!
لبخند زد
- بله !
- وای ...
چرا شما اینجوریی !؟
اینهمه تناقض تو حرفاتون ...
من دارم گیج میشم !
شماها که همش دم از مهربونی خدا میزنید ...
اونوقت الان میگی ...
یعنی چی ؟؟؟
کلافه سرمو تکون دادم و رفتم کیفمو برداشتم و برگشتم سمتش
- شما خودتونم نمیفهمید چی میگید !
یه عمره مردمو گذاشتید سرکار
یه مشت بیکارم افتادن دنبالتون ، فکر کردین خبریه !
ولی در اصل هیچی حالیتون نیست !
هیچی ...!
صدام از حد معمول بالاتر رفته بود
و از شدت عصبانیت میلرزید .
بدون حرفی درو باز کردم و اومدم بیرون .
کوچه خلوت بود
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
خبری ازش نشد
فکرکنم هنوز با اون لبخند مسخرش داشت زمینو نگاه میکرد !!
خیابونا شلوغ بود
پشت چراغ قرمز وایساده بودم که نگاهم افتاد به آینه ی جلوی ماشین !
از دیدن خودم وحشت کردم !!
زیر چشمم سیاه شده بود و شبیه هیولاها شده بودم !!
وای ...
حواسم نبود که تو کوچه از ترس گریهم گرفته بود !
یعنی تمام مدت جلوی اون با این قیافه بودم ...!؟
حتما اون لبخند مسخرش بخاطر قیافه ی من بود
شایدم واسه همین نگام نمیکرد و سرش همش پایین بود !!
واییییی ... ترنم !
واقعا گند زدی !
بیشتر از دو ساعت طول کشید تا برسم خونه .
باورم نمیشد اینهمه اتفاق مزخرف فقط تو یه روز برام افتاده بود !
اولین کاری که کردم صورتمو شستم
بعد یه بسته بیسکوئیت برداشتم و رفتم اتاقم .
♥️|@Amir_Hossein13|♥️
🔹 #او_را ... (۷۶)
گوشی رو از کیفم برداشتم و نشستم رو تخت
هنوز سایلنت بود و پنج تا میس کال از "اون" داشتم .
همون موقعی که تو خونش مشغول فضولی بودم زنگ زده بود و نگران شده بود !
با یادآوری خرابکاری هام و اتفاقات و در آخر هم دادی که سرش زدم ،
احساس شرمندگی کردم
تازه فهمیدم چیکار کرده بودم !
اون همه دردسر براش درست کردم
آخرم هرچی از دهنم درومد بهش گفتم !
خجالت زده به اسمش نگاه کردم !
"اون" !!
چهرش جلوی چشمم نقش بست !
نمیدونم چرا
با اینکه ازش بدم میومد
ولی ازش بدم نمیومد !!!
خودمم نمیفهمیدم یعنی چی !
بیشتر برام شبیه معما بود !
انگشتمو رو اسمش نگه داشتم و ویرایش رو زدم
"اون" رو پاک کردم و نوشتم "سجاد"
اما نتونستم تأیید رو بزنم !
سجاد ، یه جوری بود !
انگار خجالت میکشیدم اینجوری صداش کنم !
دوباره پاک کردم و نوشتم
"آقا سجاد"
اینجوری بهتر بود !!
بابام اگر میفهمید شماره ی آخوند تو گوشیمه ، این بار دیگه حتماً از ارث محرومم میکرد !!
رفتم تو صفحه ی اساماس
با فکر اینکه بخوام از یه پسر معذرت خواهی کنم ،
اخم کردم و گوشیو گذاشتم کنار .
اما ...
عذاب وجدان داشتم !
باهاش بد حرف زده بودم !
با خودم گفتم
اصلاً اگر اشتباه میکنه ، تقصیر خودش نیست که !
اینجوری بهش یاد دادن .
اگر باور من درست باشه ، بهش ثابت میکنم و از اشتباه درش میارم ...
دوباره گوشی رو برداشتم !
نمیدونم چرا این آدم اینجوری بود !
یه جوری بود !
چی باید مینوشتم؟؟
یاد حرفاش افتادم ...
نمیفهمیدم !
یعنی چی که مشکلاتم رو خدا به وجود آورده ؟
یعنی چی که اون خدا رو میبینه ؟
اون جمله های تو دفترچه ...
همه چی برام نامفهوم بود !
کلاً این موجود عجیب بود !
ساعت داشت ده میشد !
هرچی فکر کردم ، چیزی به ذهنم نرسید !
فقط یه چیز نوشتم
" ببخشید ! "
چشمامو بستم و ارسال رو زدم
هضمش برام سخت بود که ببینم از یه پسر عذرخواهی میکنم !!
ده دقیقه ای گذشت .
لجم گرفته بود که غرورمو گذاشتم زیر پا اونوقت اون حتی جوابمم نمیده !!
دلم میخواست دوباره گوشیو بردارم و از اول فحشش بدم که پیام داد !
نفسمو حبس کردم ، نیم خیز رو تخت نشستم
و پیامشو باز کردم
"خواهش میکنم.
ایرادی نداره."
خورد تو ذوقم !
همش همین؟؟
بعد با خودم فکر کردم
خب آره دیگه ، تو هم یه کلمه گفتی !
باز این لطف کرده چهار کلمه جواب داده !!
دوست داشتم باز باهاش صحبت کنم !
بنظرم رسید شاید بهتر باشه بحث نصفه نیممون رو ادامه بدم !
"دوست نداشتم اینجوری بشه
متأسفم ...
ولی من واقعا نمیفهمم چی میگید !"
"خدای ندیده رو هیچکس نگفته بهش ایمان بیار !
ولی خب نیاز هم نیست یک جسمی رو ببینید .
همین اتفاقاتی که طول شبانه روز برای ما میفته نشونه ی وجود خداست !"
"اصلا باشه...
به فرض هم که خدا وجود داره !
مگه نمیگید خدا مهربونه ؟؟
پس چرا اینهمه درد کشیدن منو نمیبینه ؟
اگه میبینه چرا کاری نمیکنه ؟
متاسفم اما ...
من نمیتونم وجود این خدا رو باور کنم !"
"یعنی فقط بخاطر مشکلاتتون؟؟!"
"خب آره ، مگه چیز کمیه؟؟"
"فکر میکنم لازم باشه فردا همدیگه رو ببینیم !
وقت دارید ؟"
وای ... میخواست منو ببینه !
سعی کردم معلوم نباشه که ذوق کردم !
"بله ، چه ساعتی و کجا؟"
"ساعت چهار ، میدون آزادی
شبتون بخیر"
تعجب کردم و با خودم شروع کردم به حرف زدن!
- وا !
به همین زودی خداحافظی کرد !
اصلاً از ضدحالی که بهم زد خوشم نیومد !
این بار با بی حالی نوشتم
"شب بخیر !"
♥️|@Amir_Hossein13|♥️