ان شاالله امروز⬅️
💓 با خودمون خودکار میبریم یه وقت از اوناش😉 نباشه
💓اسم آقا سید ابراهیم رو کامل مینویسیم یه وقت دبه نکنن
💓اول وقت میریم یه وقت به کمبود تعرفه نخوریم
💓چند نفر رو با خودمون همراه میکنیم یه وقت تنبلی باعث عدم شرکتشون نشه
💓 هوای پیرزن پیرمردا رو داریم یه وقت نانجیب اسم نا اهل توی برگه رای شون ننویسن.
💓با وضو پای صندوق رای حاضر میشیم رای مون برکت داشته باشه.
💓تعرفه رأی رو خوب میبینیم دوتا مهرش رو خورده باشه یه وقت بعضی ها مارو دور نزنن
💓هر کدام به نیابت از یک شهید رای میدیم
💓 موقع انداختن رای توی صندوق به صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تمسک میکنیم تا ایشون نظر لطف به آراء ما داشته باشن.
#انتخابات_1400
#رئیسی
#امام_حسین
مرا عشقی که از آغازِ عالم کرده مجنونت
نگاهت چیست اربابم شدم اینگونه مفتونت
چنان در قلبِ من جا کرده ای خود را کسی هرگز
به صد سال دگر از سینه نتوان کرد بیرونت
#هستی_محرابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صف مردم مشهد در شعب اخذ رای حرم مطهر رضوی برای شرکت در انتخابات
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور چشمگیر مردم رشت و صف طولانی در دقایق آغازین رای گیری
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🌹بـِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ و الصِّـدیقیــن🌹
🌷🌷شهید
نشانے ست ازیڪ راه ناتمامـ
یڪ فانوس ڪہ داردخاموش مےشود
و حالاتو مانده اے
و یڪ شہید و یڪ راه ناتمام
فانوس رابردار
و راه خونین شہید را ادامہ بده🌷🌷
🌷قرار عاشقی🌷
✨شهیدان را نیازی به گفتن و نوشتن نیست ، آنان نانوشته دیدنی و خواندنی هستند....
☁️ باز هم ساعت 🕖به وقت قرار تپش قلبهاست ❤️ ...برای شنیدن عاشقانه هایی که شهیدان 🌷 خلق کردند...
امروز میزبان یکی از پرستوهای سبکبال این مرزو بوم هستیم....
#شهید_امیرناصر_سلیمانی
🌷1⃣🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
با ايمان و درستکار بودم😊 ، علاقه به اقامه نماز در اول وقت داشتم ، مهربان و دلسوز و خوش رو بودم و به اهل بيت عصمت و طهارت علاقه داشتم😊✋
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
در مجالس اهل بیت، شرکت و نوحه سرايي مي کردم ، اهل مسجد بودم و فعاليت چشمگيري در پايگاه مقاومت مسجد علي ابن الحسين (ع) داشتم☺️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دوران آغازين دبيرستان مصادف با پيروزي انقلاب به رهبري امام خميني (ره) بود . اما هنوز چند صباحي از تشکيل نظام نوپاي جمهوري اسلامي نگذشته بود که جنگ تحمیلی شروع شد 💐
🍃4⃣🍃
درتاریخ ۱۳۴۶/۱۱/۲۵ در خانواده اي متوسط و متدين و مذهبي در شهرستان سپيدان ، استان فارس متولد شدم 😍✋
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اسمم رو امير ناصر گذاشتند😊 دوران کودکي را در کنار پدري مهربان و دامان مادري پاک و مهربان با تربيت اسلامي پرورش يافتم😍
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هفت ساله بودم که به مدرسه رفتم، دوران ابتدايي را مدرسه شاهيجان با موفقيت و با تلاش سپري کردم و دوران راهنمايي را هم آغاز و تا سوم دبيرستان ادامه دادم😍✋
🍃3⃣🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
وظيفه خود را دفاع از دين و وطنم می دانستم . تا اينکه مدرسه را رها و داوطلبانه در بسيج ثبت نام کردم و پس از گذراندن دوره آموزشي عازم جبهه شدم😍✋
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چندبار در جبهه حضور پيدا کردم و از ناحيه پا دچار شکستگي شدم ، و در عمليات کربلاي 4 هم از ناحيه پيشاني و صورت مورد اصابت تير و ترکش قرار گرفتم💐
ولی هر بار بلافاصله پس از بهبودي مجدداً عازم خط مقدم مي شدم☺️✋
🍃5⃣🍃
•
به روایت از دوستان 😊:
پیکرش را با دو شهید دیگر ، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه . نگهبان سردخانه می گفت : یکی شان آمد به خوابم و گفت : " جنازه من رو فعلا تحویل خانواده ام ندید ! "😳👇👇👇👇
از خواب بیدار شدم . هرچه فکر کردم کدامیک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه . فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم👇👇👇👇
دوباره همون جلمه رو بهم گفت . این بار فورا اسمشو پرسیدم ،گفت امیر ناصر سلیمانی . از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها😭👇👇👇
روی سینه یکی شان نوشته بود " شهید امیر ناصر سلیمانی " . بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد !😭💐💐
🍃6⃣🍃
✨﷽✨.
🌸شهید ابراهیم هادی🌸
بچه ها گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كن.
آقا ابراهيم گفت: در منطقه غرب با جواد افراسيابي رفته بوديم شناسائي.
نيمه شب بود و ما نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.
بعد هوا روشن شد.
ما مشغول تكميل شناسائي مواضع دشمن شديم.
همينطور كه مشغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بسيار بزرگي درست به سمت مخفيگاه ما آمد!
مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم.
نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به سمت مار شليك م يكرديم عراقی ها ميفهميدند، اگر هم فرار میكرديم عراقی ها ما را ميديدند. مار هم به سرعت به سمت ما میآمد. فرصت تصميم گيري نداشتيم.
آب دهانم را فرو دادم.
در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم.
گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه 3 قسم دادم!
زمان به سختي میگذشت.
چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم.
با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده!
مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم.
سلام بر ابراهیم ص ۱۷۳