✳ مادرش خیلی دلش میخواست پسرش داماد بشه...
📌 قرار بود سر شب برای بردن جهیزیه بروند. ساعت دوازده رفتند. خانمش با اعتراض پرسید: این چه موقع آمدنه؟ چرا حالا؟ قبل از اینکه جواب دهد، به همه توصیه کرد سروصدایی نشه. بعد رو به خانمش گفت: گذاشتم همسایهتان -خانواده شهید اعتباریان- به خواب برند. مادرش خیلی دلش میخواست پسرش داماد بشه اما شهید شد. نمیخواستم بفهمه که ما داریم عروسی میکنیم.
📚 برگرفته از کتاب #سرباز_مولا
⭐ مجموعهی #ستارگان_درخشان ۳
👤 بر اساس زندگی سردار #شهید_علی_باقری
📖 ص ۴۲
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@ammar_noghtezan
✳️ نمیخواهم برای نماز شب نخواندن بهانه داشته باشم!
📌 یک بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچهها تعجب کردند که این دیگه برای چیست؟ نیمهشب بطری را برمیداشت و با آب داخلش وضو میگرفت. میگفت: «ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان تو وجودم بره و نگذاره برم پایین تو سرما وضو بگیرم. میخوام بهانه نداشته باشم نکنه #نماز_شب را از دست بدم.» بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودند. از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود!
📚 برگرفته از کتاب #مربی؛ خاطراتی از سردار #شهید_مسعود_شعربافچی
مجموعهی #ستارگان_درخشان ۷
📖 ص ۴۰
❤ #مثل_شهدا_زندگی_کنیم
@ammar_noghtezan