محسن تمام قد ایستاده بر روی جاده بر سر نیروهایی که بدون کمترین سنگر و جان پناهی هنوز در غرب جاده می جنگیدند فریاد می زد، طوری که دیگر صدایش هم گرفته بود. او برآشفته می گفت «برادرها بیایید پشت جاده لااقل از روبه رو کمتر اذیت می شوید» عباس شعف خود را به محسن رسانده، او را در آغوش کشید. آن دو لحظاتی در آن جهنم آتش و دود در آغوش هم آرام گرفتند. هنوز چند قدمی از هم جدا نشده بودند که ناگهان انفجار مهیبی در نزدیکی محسن رخ داد و بعد...؛
اینها روایتی از آخرین لحظات زندگی زمینی مرد آسمانی بود که کوههای بازیدراز، بازی خوردهی اراده آهنینش بودند؛ یعنی محسن وزوایی.
کتاب #ققنوس_فاتح
#پایان_مماشات
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
@Ammar_noghtezan