﷽؛
#جان_پدر_کجاستی؟!💔
✍آرام بخواب جان پدر..
جان پدر خبر پروازت میان هیاهوی برنده شدن فیل ها و اُلاغ ها در ینگه ی دنیا،
گم شده..
کسی چه می فهمد، پدری اینجا دلنگران چهره ی معصوم فرزندش، خواب ندارد؟!😭
آرام بخواب جان پدر..
مدّعیان انسان دوستی که خون از دماغ اروپایی ها بچکد، گریبان چاک می دهند، مرده اند..
کسی اینجا در سوگ تو شمع نمی افروزد..🕯🕯🕯
📛 #نژادپرستی بد دردیست جان پدر، آرام بخواب..
نکند غم تبعیض تو را فرابگیرد و غصّه دار شوی..
آرام بخواب جان پدر..
این جمله ی کوتاه یادآور زخم سالها چشم انتظاری خانواده های داغدار شهداست🌷:👇
#جان_پدر_کجاستی؟!😭
#افغانستان💔
#سمیه_طالبی_دارستانی
ساعت به وقت دلتنگی/ تهران
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار حاج قاسم صادقی منطقه ذولفقاریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نفس میکشم در هوای شما
دلم روشن است از دعای شما
من از چشمه ی عشق دارم وضو
بود قبله ام خاک پای شما
ای جانباز !
زخم تنت ستاره دنباله داری است
که یادآور نادیده های آسمان کربلاست
برادر جانباز دردهای دلت چون زخم بر دل ماست
ای وای بر ما که در روز مرگی زندگی مان شما پیشکسوتان را فراموش کردیم
😭😭😭😭😭
🌹طنز جبهه!😜 (11)
🌷خواهـرای غواص👈 گردان حضرت "زینب"
💥وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به 👈گردان حضرت زینب (س) بروی.🚶شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب (س) متعلق به خواهران است😄 به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد😇 اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد... 😰 هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب (س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در دزفول مستقر است. شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو کنید😁، من را به گردان علیاصغر (ع) علیاکبر (ع) گردان امام حسین (ع) بفرستید, این همه گردان، چرا من باید برم گردان حضرت زینب؟😇 اما دستور فرمانده لازم الاجرا بود.شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران💔 بگویم؟اصلا اینها چرا غواص شدهاند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”😅 هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست🙈 و شروع به استغفار کرد.🏃راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت:👇
👤 حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
💕شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این"خواهرای💘 غواص"…😂😂 راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر💘 حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند لباساشونو عوض میکنند.😄 اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!😜
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصرکاوه
🚩راوی : سردار علی فضلی
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃به عقب بنگریدوخداروشکرکنید
🍃به جلوبنگریدوبه خدااعتمادکنید
🍃اودرهایی رامی بنددکه هیچکس
🍃قادر به گشودنش نیست
🍃ودرهایی رامی گشاید که هیچکس
🍃قادربه بستنش نیست
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
📸 روزنامه اعتماد در شماره امروز خود اسامی و تصاویر شماری از شهدای سلامت را منتشر کرده است
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🎊 23ربیع الاول سالروز ورود #حضرت_معصومه سلام الله علیها به شهر قم در سال ۲۰۱ قمری.
❇️ #رهبر_انقلاب در تحلیل این حادثهی تاریخی فرمودهاند:
⭕️بدون تردید نقش #حضرت_معصومه (سلام اللَّه علیها) در قم شدن قم و عظمت یافتن این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است.
☀️ این بانوی بزرگوار، این دختر جوانِ تربیتشدهی دامان اهلبیت پیغمبر، با حرکت خود در جمع یاران و اصحاب و دوستان ائمه (علیهمالسّلام)
☀️ و عبور از شهرهای مختلف و پاشیدن بذر #معرفت و #ولایت در طول مسیر در میان مردم
☀️ و بعد رسیدن به این منطقه و فرود آمدن در قم، موجب شده است که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهلبیت (علیهمالسلام) در آن دورهی ظلمانی و تاریکِ حکومت جباران بدرخشد
☀️ و پایگاهی بشود که انوار علم و انوار معارف اهلبیت را به سراسر دنیای اسلام از شرق و غرب منتقل کند. ۸۹/۷/۲۹
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر خوانی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🖤🌹🍃
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
بالهایم هوس با تو پریدن دارد
بوسه بر خاک قدمهای تو چیدن دارد
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد :)
#شهیدمحمدرضادهقان
سالروز شهادت
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
📌#تلنگـر💥
⚜ﺭﻭﺯ #ﻗﯿــﺎﻣـﺖﻧﯿﮑـے ﻫﺎﯾمــان ﺭﺍ
ﺑـﻪ ﻣﺤﺒـــﻮﺏ ﺗﺮﯾـﻦ
ﻓـــــﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿمــان
ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــم ﺩﺍﺩ...
⚜ﺍﻣـﺎ #ﻣﺠﺒــﻮﺭ می شویم ﺑﻪ ﮐﺴﯽ
ﻧﯿـﮑﯽ ﻫﺎیمـان ﺭﺍ ﺑـﺪﻫیـم
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ «ﻣﺘﻨﻔــﺮ» ﺑﻮﺩیـم
ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ ﺭﺍ #ﮐﺮﺩیم‼️
👥حق الناس...
اوج نادانی است نه #زرنـگے!
#زرنـگے، بنـــدگے خــداسـت
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🖇#مادرانه
#میم_مثل_مادر
#مادران_شهدا
دیدن #عکست تمام سهم من است از تو آن را هم جیره بندی کرده ام
تـا مبادا #توقعش زیاد شود !
دل است دیگر، ممکن است #فردا خودت را از من بخواهد.
#پنجشنبه_های_دلتنگی
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
*مبصر کلاس*
از همان روز نخست مهرماه سال ۱۳۶۵ با دو وجب قامت افراشتهتر، یکسال سن بیشتر و مبصری کلاس، کاری با دل من کرده بود که همیشه به چشم یک برادر بزرگتر بهش نگاه کنم و نه فقط یک همکلاسی.
سیفالله میگفت نجفآباد قدبلند زیاد دارد. میگفت دوست دارد موتور بخرد. نام مدلها و انواعشان را از زبان او یاد گرفتم. هر چه از سال تحصیلی میگذشت، بیشتر پی میبردم که حس من نسبت بهش درست است؛ همینطور حس دیگر همکلاسیها هم نسبت به او همین است. با این همه، دل بچهگانهای داشت. و آن صدایاش که بچهگانهتر بود. راحت میخندید، دیر سر خشم میآمد و زود فراموش میکرد.
امروز اذیتش میکردیم و فردا صبح که از سرویس مینیبوس پیاده میشد، چهرهاش طوری بود که انگار نه انگار روز پیش تا حد جنون آزارش داده بودیم!
گمانم یادش رفته بود که روز پیش، سر کلاس درس جغرافیای آقای رحمانی به الیگودرز گفته بود الگوزرد و ما تا پس از ناهار اذیتش میکردیم و بهش میخندیدیم و ادایاش را درمیآوردیم.
من که بیشتر از همه اذیتش میکردم و ازش ایراد میگرفتم، ندیدم که بیشتر از یک پسگردنی دوستانه باهام برخورد کرده باشد یا دلگیر و قهر بماند.
گویی خودش هم میدانست با آن اختلاف سنی اندک ولی قامت بلند، باید برای ما سربههواها، پدری کند.
من به دندان کج او میخندیدم و او به دماغ عقابی من؛ ولی تا پنجشنبهای میرسید و میدانستیم تا صبح شنبه نمیتوانیم یکدیگر را ببینیم، دلتنگترین آدمها برای یکدیگر میشدیم.
این را هم نگفتم که سیفالله قلبش هم به اندازه پیکرش بزرگ بود.
ما همکلاسیها هیچ کسی را اندازه او آزار ندا
🍃🌹با شهدا و اهل بیت🌹🍃
*مبصر کلاس* از همان روز نخست مهرماه سال ۱۳۶۵ با دو وجب قامت افراشتهتر، یکسال سن بیشتر و مبصری کل
*مبصر کلاس*
از همان روز نخست مهرماه سال ۱۳۶۵ با دو وجب قامت افراشتهتر، یکسال سن بیشتر و مبصری کلاس، کاری با دل من کرده بود که همیشه به چشم یک برادر بزرگتر بهش نگاه کنم و نه فقط یک همکلاسی.
سیفالله میگفت نجفآباد قدبلند زیاد دارد. میگفت دوست دارد موتور بخرد. نام مدلها و انواعشان را از زبان او یاد گرفتم. هر چه از سال تحصیلی میگذشت، بیشتر پی میبردم که حس من نسبت بهش درست است؛ همینطور حس دیگر همکلاسیها هم نسبت به او همین است. با این همه، دل بچهگانهای داشت. و آن صدایاش که بچهگانهتر بود. راحت میخندید، دیر سر خشم میآمد و زود فراموش میکرد.
امروز اذیتش میکردیم و فردا صبح که از سرویس مینیبوس پیاده میشد، چهرهاش طوری بود که انگار نه انگار روز پیش تا حد جنون آزارش داده بودیم!
گمانم یادش رفته بود که روز پیش، سر کلاس درس جغرافیای آقای رحمانی به الیگودرز گفته بود الگوزرد و ما تا پس از ناهار اذیتش میکردیم و بهش میخندیدیم و ادایاش را درمیآوردیم.
من که بیشتر از همه اذیتش میکردم و ازش ایراد میگرفتم، ندیدم که بیشتر از یک پسگردنی دوستانه باهام برخورد کرده باشد یا دلگیر و قهر بماند.
گویی خودش هم میدانست با آن اختلاف سنی اندک ولی قامت بلند، باید برای ما سربههواها، پدری کند.
من به دندان کج او میخندیدم و او به دماغ عقابی من؛ ولی تا پنجشنبهای میرسید و میدانستیم تا صبح شنبه نمیتوانیم یکدیگر را ببینیم، دلتنگترین آدمها برای یکدیگر میشدیم.
این را هم نگفتم که سیفالله قلبش هم به اندازه پیکرش بزرگ بود.
ما همکلاسیها هیچ کسی را اندازه او آزار ندادیم و هیچ کسی اندازه سیفالله ما را توی دل خودش جا نداده بود. من و یکی دو دانشآموز ریزه دیگر، بارها به دست و شانههای بلندش آویزان میشدیم و او با خشمی ساختگی ما را از خودش پایین میانداخت؛ ولی ما که میدانستیم خشم مبصرمان زودگذر و کاذب است، میرفتیم نفسی تازه میکردیم و بازمیگشتیم.
بارها و بارها خطونشان میکشید که نام ما را نوشته و به نظامت دبیرستان گزارش خواهد کرد؛ ولی نشد یکبار این کار را بکند. برق سهفاز ما را با اعصاب خودش ۱۱۰ولت میکرد و تاب میآورد.
روزی که بر بلندای کوههای کردستان عراق آقای صالحنیا کنار تودههای برف زانو زد تا آببرف توی قمقمه بریزد، یک کلام نیمتیغ شد سوی من و حامد داوودی که گرم شرارت و شوخوشنگی بودیم، آمدم بگویم آقای صالحنیا، اینجا دیگر مکتب نیست، دست بردار از نصیحت و کنترل ما! ولی دیدم زل زد توی چشمانم و گفت:
*"سیفالله شهید شد!"*
دیگر توانی نداشتم تا زانو فیکس کنم. وا رفتم روی برفهایی که زیر آفتاب خردادماه سال ۱۳۶۷ داشتند ذوب میشدند. حس کردم، اگر بشینم، خودم هم آب خواهم شد. داوودی زیر بغلم را گرفت. گفتم، حامد چی گفت صالحنیا؟ تو هم شنیدی؟ تا آمد سری بجنباند، خمپاره۸۰ کنارمان خورد و ترکشی ریز توی کمرش فرو نشست. تنها یک پرده نازک، یک ثانیه، میان من و سیفالله فاصله بود تا آن خمپاره کارم را ساخته و بروم از خود سیفالله بپرسم که واقعا شهید شده است یا نه؟
راستش، من مرگ تنها کسی که توی زندگیام باور ندارم، سیفالله سعادتی است.
ارجاعهای ذهنی من به او بسیار است. او در باور من، حاق ذهن من، جوان مانده است و من پیر شدهام. هر بار او را با آن پیراهن و... جامه سبز کمرنگ که گویی هزارسال در آن پاسداری کرده، برابر خودم میبینم که سبز شده. او در من مانده و من به یاد او. بودناش در من تمامی ندارد. باور دارم مبصر رفتارم مانده و میداند همچنان باید بر من نظارت کند. به گمان، سیوخردهای سال، بسیار کم است برای کمرنگشدن یاد و بودن چنین انسانی؛ چه برسد به فراموشیاش.
از بلندیهای شیخمحمد عراق که سرازیر شدیم، اگرچه تنها شهید ما از آن نبرد و اعزام و ماموریت سهماهه بود، ولی گویی سیفالله همه ما بود و همه ما به شهادت رسیده بودیم.
کمی دیگر اگر فکر کنم، میتوانم خودم را باز روی یکی از صندلیهای تکنفره چوبیفلزی کلاس دهنفره معارف اسلامی حس کنم که سیفالله دوباره با صدایی که بازه صوتی باسدراماتیک داشت، برایام با انگشت بلندش خطونشان میکشد و میگوید:
"جان خودم امروز دیگه اسمت رو به نظامت رد میکنم!"
ولی من که میدانم دلاش قد گنجشک هم به کدورت اتصال ندارد، باز هم بیخیالم و...
*راوی: برادر مصطفی محمدی*
*آقای صالح نیا مشاور و مدیر سال های بعد در دبیرستان.
*یاد باد، آن روزگاران یاد باد!*
# شهید سیف الله سعادتی
#یکصد شهید دبیرستان سپاه
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃