📸 روزنامه اعتماد در شماره امروز خود اسامی و تصاویر شماری از شهدای سلامت را منتشر کرده است
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🎊 23ربیع الاول سالروز ورود #حضرت_معصومه سلام الله علیها به شهر قم در سال ۲۰۱ قمری.
❇️ #رهبر_انقلاب در تحلیل این حادثهی تاریخی فرمودهاند:
⭕️بدون تردید نقش #حضرت_معصومه (سلام اللَّه علیها) در قم شدن قم و عظمت یافتن این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است.
☀️ این بانوی بزرگوار، این دختر جوانِ تربیتشدهی دامان اهلبیت پیغمبر، با حرکت خود در جمع یاران و اصحاب و دوستان ائمه (علیهمالسّلام)
☀️ و عبور از شهرهای مختلف و پاشیدن بذر #معرفت و #ولایت در طول مسیر در میان مردم
☀️ و بعد رسیدن به این منطقه و فرود آمدن در قم، موجب شده است که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهلبیت (علیهمالسلام) در آن دورهی ظلمانی و تاریکِ حکومت جباران بدرخشد
☀️ و پایگاهی بشود که انوار علم و انوار معارف اهلبیت را به سراسر دنیای اسلام از شرق و غرب منتقل کند. ۸۹/۷/۲۹
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر خوانی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی 🖤🌹🍃
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
بالهایم هوس با تو پریدن دارد
بوسه بر خاک قدمهای تو چیدن دارد
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد :)
#شهیدمحمدرضادهقان
سالروز شهادت
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
📌#تلنگـر💥
⚜ﺭﻭﺯ #ﻗﯿــﺎﻣـﺖﻧﯿﮑـے ﻫﺎﯾمــان ﺭﺍ
ﺑـﻪ ﻣﺤﺒـــﻮﺏ ﺗﺮﯾـﻦ
ﻓـــــﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿمــان
ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــم ﺩﺍﺩ...
⚜ﺍﻣـﺎ #ﻣﺠﺒــﻮﺭ می شویم ﺑﻪ ﮐﺴﯽ
ﻧﯿـﮑﯽ ﻫﺎیمـان ﺭﺍ ﺑـﺪﻫیـم
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ «ﻣﺘﻨﻔــﺮ» ﺑﻮﺩیـم
ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ ﺭﺍ #ﮐﺮﺩیم‼️
👥حق الناس...
اوج نادانی است نه #زرنـگے!
#زرنـگے، بنـــدگے خــداسـت
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🖇#مادرانه
#میم_مثل_مادر
#مادران_شهدا
دیدن #عکست تمام سهم من است از تو آن را هم جیره بندی کرده ام
تـا مبادا #توقعش زیاد شود !
دل است دیگر، ممکن است #فردا خودت را از من بخواهد.
#پنجشنبه_های_دلتنگی
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
*مبصر کلاس*
از همان روز نخست مهرماه سال ۱۳۶۵ با دو وجب قامت افراشتهتر، یکسال سن بیشتر و مبصری کلاس، کاری با دل من کرده بود که همیشه به چشم یک برادر بزرگتر بهش نگاه کنم و نه فقط یک همکلاسی.
سیفالله میگفت نجفآباد قدبلند زیاد دارد. میگفت دوست دارد موتور بخرد. نام مدلها و انواعشان را از زبان او یاد گرفتم. هر چه از سال تحصیلی میگذشت، بیشتر پی میبردم که حس من نسبت بهش درست است؛ همینطور حس دیگر همکلاسیها هم نسبت به او همین است. با این همه، دل بچهگانهای داشت. و آن صدایاش که بچهگانهتر بود. راحت میخندید، دیر سر خشم میآمد و زود فراموش میکرد.
امروز اذیتش میکردیم و فردا صبح که از سرویس مینیبوس پیاده میشد، چهرهاش طوری بود که انگار نه انگار روز پیش تا حد جنون آزارش داده بودیم!
گمانم یادش رفته بود که روز پیش، سر کلاس درس جغرافیای آقای رحمانی به الیگودرز گفته بود الگوزرد و ما تا پس از ناهار اذیتش میکردیم و بهش میخندیدیم و ادایاش را درمیآوردیم.
من که بیشتر از همه اذیتش میکردم و ازش ایراد میگرفتم، ندیدم که بیشتر از یک پسگردنی دوستانه باهام برخورد کرده باشد یا دلگیر و قهر بماند.
گویی خودش هم میدانست با آن اختلاف سنی اندک ولی قامت بلند، باید برای ما سربههواها، پدری کند.
من به دندان کج او میخندیدم و او به دماغ عقابی من؛ ولی تا پنجشنبهای میرسید و میدانستیم تا صبح شنبه نمیتوانیم یکدیگر را ببینیم، دلتنگترین آدمها برای یکدیگر میشدیم.
این را هم نگفتم که سیفالله قلبش هم به اندازه پیکرش بزرگ بود.
ما همکلاسیها هیچ کسی را اندازه او آزار ندا
🍃🌹با شهدا و اهل بیت🌹🍃
*مبصر کلاس* از همان روز نخست مهرماه سال ۱۳۶۵ با دو وجب قامت افراشتهتر، یکسال سن بیشتر و مبصری کل
*مبصر کلاس*
از همان روز نخست مهرماه سال ۱۳۶۵ با دو وجب قامت افراشتهتر، یکسال سن بیشتر و مبصری کلاس، کاری با دل من کرده بود که همیشه به چشم یک برادر بزرگتر بهش نگاه کنم و نه فقط یک همکلاسی.
سیفالله میگفت نجفآباد قدبلند زیاد دارد. میگفت دوست دارد موتور بخرد. نام مدلها و انواعشان را از زبان او یاد گرفتم. هر چه از سال تحصیلی میگذشت، بیشتر پی میبردم که حس من نسبت بهش درست است؛ همینطور حس دیگر همکلاسیها هم نسبت به او همین است. با این همه، دل بچهگانهای داشت. و آن صدایاش که بچهگانهتر بود. راحت میخندید، دیر سر خشم میآمد و زود فراموش میکرد.
امروز اذیتش میکردیم و فردا صبح که از سرویس مینیبوس پیاده میشد، چهرهاش طوری بود که انگار نه انگار روز پیش تا حد جنون آزارش داده بودیم!
گمانم یادش رفته بود که روز پیش، سر کلاس درس جغرافیای آقای رحمانی به الیگودرز گفته بود الگوزرد و ما تا پس از ناهار اذیتش میکردیم و بهش میخندیدیم و ادایاش را درمیآوردیم.
من که بیشتر از همه اذیتش میکردم و ازش ایراد میگرفتم، ندیدم که بیشتر از یک پسگردنی دوستانه باهام برخورد کرده باشد یا دلگیر و قهر بماند.
گویی خودش هم میدانست با آن اختلاف سنی اندک ولی قامت بلند، باید برای ما سربههواها، پدری کند.
من به دندان کج او میخندیدم و او به دماغ عقابی من؛ ولی تا پنجشنبهای میرسید و میدانستیم تا صبح شنبه نمیتوانیم یکدیگر را ببینیم، دلتنگترین آدمها برای یکدیگر میشدیم.
این را هم نگفتم که سیفالله قلبش هم به اندازه پیکرش بزرگ بود.
ما همکلاسیها هیچ کسی را اندازه او آزار ندادیم و هیچ کسی اندازه سیفالله ما را توی دل خودش جا نداده بود. من و یکی دو دانشآموز ریزه دیگر، بارها به دست و شانههای بلندش آویزان میشدیم و او با خشمی ساختگی ما را از خودش پایین میانداخت؛ ولی ما که میدانستیم خشم مبصرمان زودگذر و کاذب است، میرفتیم نفسی تازه میکردیم و بازمیگشتیم.
بارها و بارها خطونشان میکشید که نام ما را نوشته و به نظامت دبیرستان گزارش خواهد کرد؛ ولی نشد یکبار این کار را بکند. برق سهفاز ما را با اعصاب خودش ۱۱۰ولت میکرد و تاب میآورد.
روزی که بر بلندای کوههای کردستان عراق آقای صالحنیا کنار تودههای برف زانو زد تا آببرف توی قمقمه بریزد، یک کلام نیمتیغ شد سوی من و حامد داوودی که گرم شرارت و شوخوشنگی بودیم، آمدم بگویم آقای صالحنیا، اینجا دیگر مکتب نیست، دست بردار از نصیحت و کنترل ما! ولی دیدم زل زد توی چشمانم و گفت:
*"سیفالله شهید شد!"*
دیگر توانی نداشتم تا زانو فیکس کنم. وا رفتم روی برفهایی که زیر آفتاب خردادماه سال ۱۳۶۷ داشتند ذوب میشدند. حس کردم، اگر بشینم، خودم هم آب خواهم شد. داوودی زیر بغلم را گرفت. گفتم، حامد چی گفت صالحنیا؟ تو هم شنیدی؟ تا آمد سری بجنباند، خمپاره۸۰ کنارمان خورد و ترکشی ریز توی کمرش فرو نشست. تنها یک پرده نازک، یک ثانیه، میان من و سیفالله فاصله بود تا آن خمپاره کارم را ساخته و بروم از خود سیفالله بپرسم که واقعا شهید شده است یا نه؟
راستش، من مرگ تنها کسی که توی زندگیام باور ندارم، سیفالله سعادتی است.
ارجاعهای ذهنی من به او بسیار است. او در باور من، حاق ذهن من، جوان مانده است و من پیر شدهام. هر بار او را با آن پیراهن و... جامه سبز کمرنگ که گویی هزارسال در آن پاسداری کرده، برابر خودم میبینم که سبز شده. او در من مانده و من به یاد او. بودناش در من تمامی ندارد. باور دارم مبصر رفتارم مانده و میداند همچنان باید بر من نظارت کند. به گمان، سیوخردهای سال، بسیار کم است برای کمرنگشدن یاد و بودن چنین انسانی؛ چه برسد به فراموشیاش.
از بلندیهای شیخمحمد عراق که سرازیر شدیم، اگرچه تنها شهید ما از آن نبرد و اعزام و ماموریت سهماهه بود، ولی گویی سیفالله همه ما بود و همه ما به شهادت رسیده بودیم.
کمی دیگر اگر فکر کنم، میتوانم خودم را باز روی یکی از صندلیهای تکنفره چوبیفلزی کلاس دهنفره معارف اسلامی حس کنم که سیفالله دوباره با صدایی که بازه صوتی باسدراماتیک داشت، برایام با انگشت بلندش خطونشان میکشد و میگوید:
"جان خودم امروز دیگه اسمت رو به نظامت رد میکنم!"
ولی من که میدانم دلاش قد گنجشک هم به کدورت اتصال ندارد، باز هم بیخیالم و...
*راوی: برادر مصطفی محمدی*
*آقای صالح نیا مشاور و مدیر سال های بعد در دبیرستان.
*یاد باد، آن روزگاران یاد باد!*
# شهید سیف الله سعادتی
#یکصد شهید دبیرستان سپاه
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🔴زشت ترين نوع ستم
#نهج_البلاغه
🔆ظلم الضعيف أفحش الظلم.
💠ستم كردن به ناتوان، زشت ترين نوع ستم است.
📚#نامه_31
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#مزار_شهید_تورجی_زاده
♦️🍃اگر جنازهای از من آوردند دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسید : #یا_زهرا (علیها السلام).
خدایا در قبر مونسم باش که چراغ و فرش و مونسی به همراه ندارم. خدایا ما را از سلک شهیدان واقعی که در جوار خودت در عرش الهی در کنار مولا حسین (علیه السلام) هستند قرار بده».
♦️🍃مزار #شهید_محمدرضا_تورجی_زاده از زمان شهادت تا کنون محل زیارت کسانی است که راز دل را تنها با او گفتهاند و از او برای گشایش در کارهایشان یار میگیرند.
♦️🍃هنوز هم بسیاری از شیفتگان شهدا به سراغش میآیند، راز دل با او میگویند و از او میخواهند شفیعشان باشد.
در همه این رفت و آمدها جز راستی و خلوص نیت چیزی نمیتوان دید،
♦️🍃 #شهید_تورجی_زاده آرام و صبورانه به درددلهای زائرانش گوش میسپارد و خدا میداند بین او و خدایش چه میگذرد که خیلیها گفتهاند به خواستهشان رسیدهاند و به این شهید و دعایش سخت اعتقاد دارند.
#رفیق_شهیدم❤️
🌷یادش با ذکر #صلوات 🌷
@Ammar_noghtezan
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃