eitaa logo
°•|عَـمّـٰارانِ سَـیِّـد عَـ❤ـلــٖے|•°
126 دنبال‌کننده
1هزار عکس
192 ویدیو
20 فایل
"ﻭﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪﺩﺭ ﺯﻣﻴنهﺻﻠﺢ‌ﻭ ﺁﺷﺘیﺗﻮ ﺭﺍ‌ﺑﻔﺮﻳﺒﻨﺪ،ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺧـ❤ﺪﺍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺲ‌ﺍﺳﺖ." [آیہ۶۲/سوره انفال🌱] 🔴درباره کانال "بیݜتر بخوانید" در.. 👉 @AmmareVelayat_313_2 👈 🔴بفرمایید از #محفل کانال استفاده کنید: 👉 @mahfal_313👈 🌼کپی بلامانع🌼 البته با ذکر صلوات😉
مشاهده در ایتا
دانلود
💗🌷💗🌷💗🌷💗 🌷💗🌷💗🌷💗 💗🌷💗🌷💗 🌷💗🌷💗 ﷽ 💗🌷💗 🌷💗 💗 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان نگران او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا.» و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این حرم قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه (علیهاالسلام) شده بودند. آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد. هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم...» پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و می‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!» نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!» ✍️نویسنده: ........🌷🍃🌸🍃🌷......... @ammarevelayat_313 ........🌷🍃🌸🍃🌷.........