eitaa logo
راه حسین (ع)
629 دنبال‌کننده
62.1هزار عکس
34هزار ویدیو
1.1هزار فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍃🌳 ما دیگه مدرسه نمی ریم!!! 🌳🍃 ♧قسمت دوم♧ در قسمت قبل خواندید که از بین شاگردهای مدرسه فقط لاکی به مدرسه رفته بود.هنگامی که لاکی داشت از مدرسه بر می گشت بقیه ی بچه های مدرسه لاکی را می بینند و دستش می اندازند و حالا ادامه ی ماجرا... لاکی گفت:باشه.به من بگین برق اول می آد یا رعد؟ خرگوش و سنجاب گفتند:رعد. میمون بازیگوش گفت:نه،رعد و برق با هم می آن. موش زبر و زرنگ گفت:من نمی دونم ولی هر وقت بیاد من قایم می شم و گوشام رو می گیرم. جیک جیکو گفت:من هیچ وقت بهش فکر نکردم. قور قوری گفت:برق! لاکی گفت:قورقوری درست می گه اما دلیلش چیه؟ قور قوری گفت:من از کجا بدونم من شانسکی گفتم. لاکی گفت:چون سرعت نور بیشتر ار سرعت صداست. حالا یه سوال دیگه:شیرها سبزی هم می خورند؟ سنجاب کوچولو گفت:نه مگه نمی دونی . خرگوش کوچولو گفت:اونا گوشتخوارند و ماها رو می خورن. میمون بازیگوش گفت:عجب سوال مسخره ای! لاکی به بقیه ی حیوونا نگاهی کرد. جیک جیکو و حلزون تنبل گفتند:ما داریم فکر می کنیم. لاکی گفت:شیرها سبزی هم می خورن،چون وقتی اونا آهو می خورن توی شکم اونا سبزی هم می ره،چون آهوها سبزی می خورن. لاکی گفت،چرا زبون قورقوری با زبون ماها فرق داره؟ قورقوری تعجب کرد و گفت:زبون من با بقیه فرق داره؟ موش زبر و زرنگ گفت:زبونش حشره ها رو می گیره. میمون بازیگوش گفت:همه ی زبونا یه جورند. سنجاب کوچولو گفت:قورباغه هیچی رو لیس نمی زنه،فقط قورت می ده. لاکی پرسید:قور قوری نظر تو چیه؟ قور قوری با ناراحتی گفت:من نمی دونستم که زبونم عجیب غریبه. لاکی گفت،وقتی حشره ای به قورباغه نزدیک بشه،قور قوری زبونش رو بیرون میاره و حشره به اون می چسبه. موش زبر و زرنگ یواشکی پرسید: خانم معلم همه ی اینا رو بهت یاد داد؟ لاکی گفت:آره و خیلی چیزای دیگه. بعد از این که حیوونا با لاکی صحبت کردند و همه ی اونا به خونه هاشون برگشتند. حالا خرگوش کوچولو پیش خودش فکر می کرد:من دیگه به مدرسه می رم و چیزای زیادی از خانم معلم یاد می گیرم. موش زبر و زرنگ با خودش گفت:چقدر بد می شد اگه لاکی در مورد خودم ازم می پرسید و من نمی تونستم جوابشو بدم.حتماً فردا به مدرسه می رم. قور قوری هم که تنها بود بلند گفت:من می خوام بیشتر درباره ی زبونم بدونم.فردا حتماً به مدرسه می رم. حلزون تنبل گفت:آگه لاکی می تونه با سواد بشه چرا من نتونم.بعدشم منم مثل اون یواش راه می رم پس می تونم مثل اون با سواد بشم. اون شب هیچ کدوم از حیوونا نخوابیدن و همشون داشتن برای رفتن به مدرسه نقشه می کشیدن. پایان ╲\╭┓ ╭🌳🍃 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ 💜🌈خواب خرگوشی💜🌈 ♤قسمت دوم♤ صدای قارقار و خروپف خانم کلاغ در درخت پیچیده بود. کلاغک ، گوشه ای نشست و به آسمان نگاه کرد. دیگر حوصله پرواز نداشت.ناگهان صدای چند بچه را شنید. به پای درخت نگاه کرد. با آمدن بچه ها ،همه کلاغ های چنار به لانه هایشان رفتند. کلاغک هم خواست به لانه برود؛ اما مادرش بیرون خواب بود. هیچ طوری هم بیدار نمی شد. بچه ها به درخت خانم کلاغ و کلاغک نزدیک شدند.آنها وقتی کلاغک و مادرش را دیدند، از زمین سنگ برداشتند و به طرف کلاغ های بیچاره پرت کردند.کلاغک بیچاره خودش را پشت شاخه پنهان می کرد تا سنگ به او نخورد؛ ولی خانم کلاغ با خیال راحت خوابیده بود. سنگ ها از بالای سر او می گذشتند. یکی از بچه ها وقتی خانم کلاغ را در خواب دید، سنگی را برداشت،به طرف او نشانه رفت و بعد سنگ را به طرف خانم کلاغ پرت کرد.خانم کلاغ یکدفعه از خواب پرید. احساس کرد کمرش درد گرفته. آخی کشید و بعد چند قارقار خطر کرد.او تازه متوجه بچه ها شده بود. کلاغک ،خودش را چسبانده بود به یکی از شاخه ها و گریه می کرد.خانم کلاغ پرید و به طرف دخترش رفت. بچه ها یکریز سنگ می انداختند. خانم کلاغ بچه اش را به بالاترین نقطه درخت برد؛ جایی که دیگر هیچ سنگی به آن نمی رسید. بچه ها دست بردار نبودند.خانم کلاغ آهی کشید و گفت:«آخیش راحت شدیم از دست این بچه های شلوغ !» کلاغک گفت:«مادر،خیلی توی خواب خرگوشی بودی ها.» کلاغ لبخندی زد و گفت:«می بینی بچه ها چطور به طرف ما سنگ می ندازن؟ حالا دیگه سنگشون به ما نمی رسه.»بعد قارقار زد زیر خنده و برای بچه ها زبان درآورد. کلاغک گفت:«مامان ،اگه اجازه بدی، من می رم و به همه شون نوک می زنم تا دیگه از این کارا نکنن.» مادر گفت:«نه دخترم،از این کار را نکنیا، یه دفعه تو رو می گیرن و پر و بالت رو می کنن.»بعد با بالش به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت:«ببین دخترم، اون پسره می خواد از زمین سنگ برداره و به ما پرت کنه. می بینی چطوری خم شده روی زمین؟» -«آره مامان مثل لاک پشت شده.» خانم کلاغ ادامه داد :«اگه روزی روی شاخه ای بودی و دیدی بچه ای خم شده، بدون می خواد از زمین سنگ برداره و به طرفت پرت کنه. اون وقت تو فوری پرواز کن یا خودتو جایی پنهان کن.» کلاغک گفت:«مامان،نکته خوبی به من یاد دادی؛ ولی اگه بچه ای سنگ توی جیبش داشت. اون وقت من باید چی کارکنم؟ از کجا بفهم می خواد به طرفم سنگ بندازه؟» خانم کلاغ به من و من افتاد:«چه سوال هایی می پرسی؟من که اینجا شو نخونده بودم.» پایان...   ╲\╭┓ ╭🌈💜 🆑 @childrin1 ┗╯\╲