┏━━━━━━━━━━━🌼🍃━┓
🟦 تجربه نزدیک به مرگ و بازگشت یک راننده بیل مکانیکی...!(قسمت اول)
دوست او داستان را از زبان راوی ماجرا اینگونه گفت: راننده بیل مکانیکی بودم. آن روز از صبح حالم متغیر بود. نمیدانستم چه اتفاقی میخواهد رخ دهد. وقتی بیل را به محل تخریب ساختمان آوردم از کابین بیرون آمدم تا شیشه جلوی راننده را تمیز کنم. همین طور مشغول بودم که دیگر نفهمیدم چه شد. آرام بودم و سبکبار، حالم خیلی از قبل بهتر شده بود. تمام نگرانی من از بین رفت.
☘ ادامه دارد...
#راننده_بیل_مکانیکی
📘کتاب بازگشت
┗━━🌼🍃━━━━━━━━━━┛
#ڪپیبہنیتظهورقائم
╭─🌱✨🔥────•
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰➛@An_soie_marg
┏━━━━━━━━━━━🌼🍃━┓
🟦 تجربه نزدیک به مرگ و بازگشت یک راننده بیل مکانیکی...! (قسمت دوم)
یکباره دیدم بیل مکانیکی من واژگون شده و چند نفری در محل خاکبرداری و زیر بیل با صدای بلند مشغول جستجو هستند! لحظاتی بعد، جنازهای از زیر بیل مکانیکی خارج شد و آن را با خودشان به بالای محوطه ساختمانی و کنار خیابان آوردند.
من آرام بودم اما بقیه دوستانم گریه میکردند. کنار دوستان و همکارانم بودم اما کسی مرا نمیدید. فقط یک نفر مرا میدید که از بقیه جوان تر و زیباتر بود. او جلو آمد و حسابی مرا تحویل گرفت. بعد هم گفت: نگران نباش بیا برویم. یکباره با آن جوان پرواز کردم رفتم تا جایی که چیزی از زمین مشاهده نمیشد.
☘ ادامه دارد...
📘کتاب بازگشت
#راننده_بیل_مکانیکی
┗━━🌼🍃━━━━━━━━━━┛
#ڪپیبہنیتظهورقائم
╭─🌱✨🔥────•
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰➛@An_soie_marg
┏━━━━━━━━━━━🌼🍃━┓
🟦 تجربه نزدیک به مرگ و بازگشت یک راننده بیل مکانیکی...! (قسمت سوم)
در این فاصله من تمام زندگی ام را در کمتر از لحظهای با تمام جزئیات مشاهده کردم. من با آن رفیق مهربانم به جایی رفتیم که تمام آشنایان و بستگانم که قبلاً مرحوم شده بودند حضور داشتند. حسابی مرا تحویل گرفتند. چقدر دلم برای پدر بزرگم تنگ شده بود.
خوب که به اطرافم نگاه کردم عده ای را دیدم که زبانشان تا روی زمین کشیده میشد! بوی تعفن شدیدی از زبان آنها خارج میشد که قابل تحمل نبود. کسی آنها را تحویل نمیگرفت. در حسرت و تنهایی خودشان گرفتار بودند. در کمتر از لحظهای علت این گرفتاری آنها را فهمیدم. آنها کسانی بودند که در دنیا اهل غیبت بودند. کسانی که به راحتی به وسیله زبانشان هرچه میخواستند میگفتند و دیگران را اذیت میکردند. کسانی که مردم از زبان آنها آسایش نداشتند و حالا اینطور گرفتار شدهاند!
☘ ادامه دارد...
📘کتاب بازگشت
#راننده_بیل_مکانیکی
┗━━🌼🍃━━━━━━━━━━┛
#ڪپیبہنیتظهورقائم
╭─🌱✨🔥────•
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰➛@An_soie_marg
┏━━━━━━━━━━━🌼🍃━┓
🟦 تجربه نزدیک به مرگ و بازگشت یک راننده بیل مکانیکی...! (قسمت چهارم)
برخی دیگر را دیدم که رها شده بودند. یعنی کسی به آنها توجه نمیکرد. در عذاب تنهایی و عذاب اعمال خود ساخته میسوختند. آنها در دنیا خدا را فراموش کرده بودند و حالا اینگونه گرفتار بودند. جوان همراه من گفت: شما انسانها خیلی ناسپاس هستید. نعمت های خداوند روز به روز برای شما بیشتر میشود و ناسپاسی شما هم بیشتر. این ناسپاسی آثار بدی در زندگی شما دارد.
☘ ادامه دارد...
#راننده_بیل_مکانیکی
📘کتاب بازگشت
┗━━🌼🍃━━━━━━━━━━┛
#ڪپیبہنیتظهورقائم
╭─🌱✨🔥────•
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰➛@An_soie_marg
┏━━━━━━━━━━━🌼🍃━┓
🟦 تجربه نزدیک به مرگ و بازگشت یک راننده بیل مکانیکی...! (قسمت آخر)
من در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بودم و از کودکی در مساجد و هیئتها بودیم. به جوان همراه خودم گفتم: آن شخصی که از دور میآید کیست؟ جوانی بسیار با ابهت و زیبایی سوار بر اسب به ما نزدیک میشد. محو جمالش بودم که به من گفت: اباالفضل العباس (ع) تشريف آوردند. اگر خواهشی داری از ایشان بخواه. من تازه در آن زمان فهمیدم که در برزخ هستم و آن جنازهای که کنار خیابان آوردند، متعلق به من بوده! یاد خانوادهام و حادثهای که برای من رخ داد افتادم و جلو رفتم. به علمدار کربلا سلام کردم و گفتم: مولا جان، فرزندان من کوچک هستند. من دختری دارم به نام رقیه. اگر اجازه دهید برگردم و نواقص اعمالم را کامل کنم و بتوانم مدتی بالای سر بچه ها باشم. حضرت موافقت کردند و یکباره دیدم روی تخت بیمارستان قرار دارم. دو سال از ماجرای من گذشته و هنوز حالم مساعد نشده؛ اما خدا را شکر که به من چیزهای نشان داده شد تا رفتارم را تغییر دهم.
📘کتاب بازگشت
#راننده_بیل_مکانیکی
┗━━🌼🍃━━━━━━━━━━┛
#ڪپیبہنیتظهورقائم
╭─🌱✨🔥────•
│ 𝐉𝐨𝐢𝐧➴
╰➛@An_soie_marg