دلتنگی
سهمِ ترسو هاست....
آنان که شجاعند
گوشی را بر میدارند
شماره اش را میگیرند
درست بعد از شنیدن"الــو"
فریاد میزنند که
"دیوانه...دلم برایت تنگ شده...."
و بعد گوشی را میگذارند...!
و خوشبخت
آنانی هستند
که تلفنشان زنگ میخورد...
و کسی از پشتِ تلفن فریاد میزند....
"لعنتی....من بیشتـــر....."
#فاطمه_صابرینیا
@Anarestun
مَردها که عاشِق میشَوند؛
شبها به سختی خوابِشان میبَرد،
امّا صُبحها را با لبخند شروع میکُنند!
عطرهای خوشبوتَری میخَرند،
و خودشان را بیشتر دوست دارند...
عاشق شدن، اصلاً
حالِ زمین را بهتر میکُند...
#فاطمه_صابرینیا
@Anarestun
بیا برگردیم به قدیمترها...
نه آنقدر دور که توی قحطیِ زمانِ احمدشاه بیوفتیم...
نه آنقدر نزدیک که سیاهچالهی دیوارهای مجازی عشقمان را قورت بدهد...
حوالیِ دههی شصت یا پنجاه...
تویِ یک شبِ"برف تا کمر باریده"
عقدمان را ببندند،
دست به دستمان بدهندُ برویم پیِ زندگیمان...
راستش"دوستت دارم"هایِ با قابلیت ویرایشِ این زمان به دلم نمی چسبد...
#فاطمه_صابرینیا
🖇💌
دکتر قاطعانه گفته بود "شما دو تا با هم، هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید..."
همهیِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم...
اون طرف یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و این طرف ما دو تا سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون... میگفت: من هیچی... تو عاشقِ بچهای... برو پیِ زندگیت... راحت نمیگفتها... جون میکّندُ میگفت... گریه میکردُ میگفت... سه حرفیِ قویِ مغرورِ من زار میزدُ میگفت... زن عمو دنبالِ دخترِ خوش برُ رو و کدبانو واسِ مردِ من میگشتُ... و مادرم سخت دنبالِ شوهر دادنِ من به یه"جنتلمنِ با اصلُ نصب" بود... یه نفر نبود محضِ رضایِ خدا طرفِ دل ما رو بگیره... یه روز بعدِ همهیِ گریه کردنا، غصه خوردنا... نشستم رو به روشُ گفتم: ببین مردجانِ من، ۴۰ سال دیگه جامون گوشهی خانهی سالمندانِ... بی بچه یا با بچه.... تصمیمِ ماست که این چهل سالُ شبها کنار یه غریبه بخوابیم که فقط پدر و مادر بچههامونن... یا شبها تا خودِ صبح تو تراس واسِ هم شعر بخونیمُ دل بدیمُ قلوه بگیریم... من که میخوام چهل سالُ قربونِ عسلیِ چشمات برم...
میمونه تو...
که میخوای چهل سالُ به رقصِ خنده دارِ من تو عروسیمون بخندی... حله...؟
_نه...
برایِ چهل سالِ خودم... من تصمیم میگیرم
که فرفری هاتُ دو تایی ببافم... یا تکی...
#فاطمه_صابرینیا
🖇💌
دکتر قاطعانه گفته بود
"شما دو تا با هم...هرگز نمیتونید صاحب فرزند بشید..."
همهیِ فامیلُ این یه جمله ریخت به هم....
اون طرف یه عده آدم نشسته بودند پایِ دوختُ دوزِ زندگی ما و این طرف ما دو تا سرِ جنگ بودیم با منطق و دلِمون.... میگفت: من هیچی.... تو عاشقِ بچهای.... برو پیِ زندگیت.... راحت نمیگفت ها...جون میکّندُ میگفت.... گریه میکردُ میگفت.... سه حرفیِ قویِ مغرورِ من زار میزدُ میگفت.... زن عمو دنبالِ دخترِ خوش برُ رو و کدبانـو واسِ مردِ من میگشتُ.... و مادرم سخت دنبالِ شــوهر دادنِ من به یه"جنتلمنِ با اصلُ نصب" بود.... یه نفر نبود محضِ رضایِ خدا طرفِ دل ما رو بگیره... یه روز بعدِ همهیِ گریه کردنا، غصه خوردنا.... نشستم رو به روشُ گفتم: ببین مردجانِ من، ۴۰ سال دیگه جامون گوشهی خانهی سالمندانِ... بی بچه یا با بچه.... تصمیمِ ماست که این چهل سالُ شبها کنار یه غریبه بخوابیم که فقط پدر و مادر بچههامونن.... یا شبها تا خودِ صبح تو تراس واسِ هم شعر بخونیمُ دل بدیمُ قلوه بگیریم.... من که میخوام چهل سالُ قربونِ عسلیِ چشمات برم....
میمونه تو....
که میخوای چهل سالُ به رقصِ خنده دارِ من تو عروسیمون بخندی.... حله...؟
_نه....
برایِ چهل سالِ خودم... من تصمیم میگیرم
که فرفری هاتُ دو تایی ببافم....یا تکی....
#فاطمه_صابرینیا