سقف نشت کرده ، حمام همساده طبقه بالایی روی اتاق شش متری ما بنا شده . دستهایم را زیر سرم قفل میکنم و خیره میمانم به ترک های زمختِ خشکیده روی رنگِ کرمِ دیوار .
فکر میکنم که دل هم نشت میکند ، دیواره اش ورم میکند ، از زیر پوستین سینه میزند بیرون ، هر قدر هم که بخواهی زیر جیب پیراهن بپوشانی اش ، باز هم نگاه عابران خیابان میماند روی تنت . به خانه ای میمانی که گیر و گورش توی ذوق میزند .
بغض که زیاد میشود ، شره میکند تا امانت را ببرد ؛ میلغزد روی گونه و بعد راه میگیرد تا چانه ، و میچکد روی تنت . بعد دستت را میکشی روی چشمهایت و مابقی اندوهت را قورت میدهی ... آنقدر که دلت نشت میکند . ورم میکند ، دیواره اش ترک برمیدارد ... آنوقت توی ذوق میزنی .
راه که میروی ، بوی نا میدهی ، بوی نای اشک ... بوی دلتنگی . با انگشت نشانت میدهند و میشنوی که میگویند : تو باید تعمیر شوی ، پیش از آنکه فرو بریزی! بابا گفته بود که پیش از آنکه سقف روی سرمان آوار شود ، بایسد دستی به خانه بکشد .
روی تخت غلت میزنم و در سکوت مخوف اتاق زیر لب میگویم : اندوه ندیدن چشمهایت ، رنج نبودن دستهایت و بغض فاصله ی میانمان را آنقدر قورت داده ام که دلم نشت کرده ... بوی نا میدهم . توی ذوق میزنم ... مردم شهر دعایم میکنند و مادرم نذر کرده! تو بایسد بیایی و دستی به دلم بکشی ، پیش از آنکه آوار شوم ...
#میم_سادات_هاشمی
@Anarestun
باد پنجه در خارها انداخته بود و آنها را بر سینه خشک بیابان می غلتاند . غلاف شمشیرش را تا میانه در خاک فرو برد و بر انحنای آن تکیه زد تا تماشا کند . در دور دست کوه هایی نشسته در مقابل و تا آنجا که نگاهش ادامه پیدا میکرد ، نه ایلی بود و نه عشایری . نه قومی و نه قبیله ای . خودش بود و خدای دختران و زنانش .
گویی که در آن وادی ، تنها بلا از زمین میرویید و از آسمان خیر میبارید . به یاد آورد روزی را که دستهای محمد ص گرد شانه اش حلقه شد و او را تنگ به سینه فشرد تا انبوه موهایش را از روی پیشانی کنار بزند و میان ابروانش را ببوسد .
بعد به ناگاه گریسته بود و حزن و اندوه از چشمهای آرامش چکیده بود روی دستهای کوچک حسین ع ...
- تو را به بلای سختی گرفتار میکنند عزیز خردسالم ...
به پشت سر نگاه کرد . شبح سایه ی خواهرش را دید که پرده خیمه را کنار زده و از شکاف باریکش حسین ع را نگاه میکند . همیشه چند قدم عقب تر از برادرش ایستاده و تماشایش کرده بود . دلش هیچ گاه از نگرانی و شوریده احوالی تهی نبوده . به سان مادری که از دور تمام حواسش جمع فرزندش باشد تا مبادا در خاک بغلتد و سنگ ریزه ها کف دستش را بخراشند .
چه خوب همراهی بود و چه دلسوز مادری . به تبسم سرش را برای برادر تکان داد و حسین ع دستش را روی سینه اش گذاشت و زمزمه کرد : انت حیاتی کلها - تو تمام زندگی من هستی - پرده خیمه انداخته شد و این به آن معنا بود که دلش به جمله ای آرام گرفته .
غلاف شمشیر را از خاک بیرون کشید و ایستاد . خیال کرد که آیا پهنای دشت آنقدر وسیع هست که اگر گرگها به حرم بزنند ، دختران و زنان راهی برای فرار داشته باشند ؟ اگر راه را در گودی بر آنها ببندند چه ؟ آیا پاهای کوچکشان توان دویدن روی خاک تفتیده را دارد ؟ یا به رغم عطش میشود تا مرز رهایی پرواز کرد؟
شمشیر را از غلاف در آورد و از گودی سرازیر شد . به بوته ی کوچک خاری رسید و از خاک با تیغه شمشیر بیرون کشید . یکطور که فقط خودش و خدایش بشنوند میگفت : اگر که دامنی به آن ها گیر کند ، آتش خودش را پیش از دشمن به بال و پر گنجشکان خواهد رساند ... این خارها دویدن را کند میکنند ... خدایا ، خودت به اهل و خانواده ام رحم کن . آنان بدون حسین ع چه کنند ؟!
#میم_سادات_هاشمی
@Anarestun