مطرح شدن دوباره نام #پرویز_ثابتی فرصت خوبی است برای بازدید عمومی دانش آموزان، دانشجویان و سایر تشکلهای فرهنگی و مردمی از #موزه_عبرت
مکانی که بعد 44 سال همچنان بهترین ویترین از جنایتهای بی سابقه ساواک در دوره پهلوی است. تاریخ را برای نسل جدید نباید فقط تعریف کرد، باید نشان داد.
FA زمانی:
🔞🔞🔞
⬛️ گوشه ای از جنایات جلادان ساواک
◼️◾️ آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و افتادند و ناخنهای دستم نیز کنده شدند. در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند. جریتر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزهام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم ادرار کنید، بازهم روزهام باطل نمیشود، چون به زور است.
...مرا بردند و بعد از کتک مفصلی از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایهای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویلهای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل میکرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو میرفت. خون به دستم نمیرسید. پنجههایم بیحس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم...
آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم میریخت و میسوزاند و پوست را سوراخ میکرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضهها میگرفتند و موها را آتش میزدند. با فندک روشن هم موهای بدنم و ریشم را میسوزاندند. از سوزش درد به خود میپیچیدم. با ناخن گیر یکی یکی موها را میکندند و هی تکرار میکردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا میبستند و بعد آن را آتش میزدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم میسوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم میگذاشتند و آتش میزدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم میریختند.
کاری از دستم برنمیآمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد میزدم...
تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که میتوانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمیگیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی میماند. دستها را از مچ با مچبند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچها را سفت میکردند قالبها بر مچ و ساق پاهایم فرو میرفت و به اعصاب فشار میآورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر میکردم خون از محل ناخنهای دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس میشد و تمام اعصابم از توک پا تا فرق سرم تیر میکشید. به دست راست کمتر فشار میآوردند، زیرا بعد از پرس دست باد میکرد و دیگر نمیشد با آن اعتراف نوشت.
بعد از مهار شدن دستها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو میآمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد میکشیدم، صدا در کلاه کاسکت میپیچید و گوشم را کر میکرد، نه میشد فریاد کشید و نعره زد و نه میشد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن میشد. گاهی شلاق را به کلاه میزدند، دنگ و دنگ صدا میکرد و سرم دوران مییافت و دچار گیجی و سردرد میشدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچها را دائم شل و سفت میکردند...
کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت میکردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندانهایم به هم میسایید. از دماغ و دهانم بخار بلند میشد. دست و بدنم میلرزید. نمیتوانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود...
📚 بخشی از کتاب خاطرات عزت شاهی (فصل شبهای کمیته مشترک یا همان موزه عبرت)
#پرویز_ثابتی
#زن_زندگی_آزادی
بارها دیده و شنیدهایم: محصولات شرکت متا (فیسبوک و اینستاگرام بهطور خاص) بهراحتی و کاملاً سلیقهای مطالب کاربران را سانسور و حتی صفحات را حذف دائم میکنند.
آیا میدانید مدیر سیاستگذاری عمومی این شرکت و مسئول مستقیم سانسور کیست؟ خانم «پریسا ثابتی زگت» دختر ارشد #پرویز_ثابتی.
• 𝐏𝐚𝐫𝐡𝐚𝐦 •
ساواک در تسخیر نیروهای آموزش دیده موساد!
🖋 فرد هالیدی، نویسنده و متخصص روابط بینالملل و خاورمیانه، در کتاب «ایران: دیکتاتوری و توسعه» مینویسد:
💢 از دهه ۱۹۵۰ [دهه ۱۳۳۰ شمسی]، #ساواک و سازمان #موساد اسرائیل با هم همکاری داشتهاند. علاوه بر مبادله اطلاعات، اعتقاد بر این است که تعدادی از مقامات ساواك در اسرائیل آموزش دیدهاند.
📚 Fred E. Halliday, Iran: Dictatorship and Development, p279.
♨️ به بهانه جریان #پرویز_ثابتی و #تطهیر_ساواک
💠
قتل عمد، شیوهٔ منحصر به فرد ساواک برای مخالفین
🖋 فرد هالیدی، نویسنده و متخصص روابط بینالملل و خاورمیانه، در کتاب «ایران: دیکتاتوری و توسعه» مینویسد:
💢 #ساواک دستکم به سه شیوه متمایز آدم میکشت؛
🔺 اولاً عده زیادی را مستقیماً -در درگیری با پلیس یا مقاومت در برابر دستگیری- به گلوله میبندد. از هنگامی که در ۱۹۷۱ [۱۳۵۰ شمسی] مقاومت چریکی آغاز شد، دهها جوان رسماً به این طریق کشته شدهاند. گرچه، شاید رقم واقعی از این بیشتر باشد. به نظر میرسد گاهی ساواک ترجیح میدهد مخالفان را بهجای دستگیری #عمداً بکشند.
🔺 ثانیاً عدهی قابلملاحظهای پس از محاکمه در دادگاههای نظامی #تیرباران میشوند. در دههی ۱۹۵۰ [دهه ۱۳۳۰ شمسی]، پیش از تأسیس ساواك، وزیر امور خارجه سابق در حکومت مصدق و حداقل ۳۶ افسر ارتش به این ترتیب تیر باران شدند. از ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۰ تا ۱۳۵۵ شمسی]، بیش از ۳۰۰ نفر پس از محکومیت در دادگاههای نظامی رسماً تیرباران شدند.
🔺 ثالثاً عدهی بسیاری بر اثر بدرفتاری با #شکنجه زیر بازجویی یا در زندان جان خود را از دست میدهند.
📚 Fred E. Halliday, Iran: Dictatorship and Development, p89.
♨️ به بهانه جریان #پرویز_ثابتی و #تطهیر_ساواک