با یه امیدی با یه انگیزه ای فرمود: بچه ها بیایید، محمد و عون،گفتند: جانم مادر ،بفرمایید با ما چیکار دارید؟...
اینا نوه های فاطمه اند، اینا زیر سایه ی زینب بزرگ شدند،سرا پایین بله مادر جان،قربونتون برم، مادر قربون این حیاتون برم:)
سرتون و بالا بیارید، میخوام یه کاری بکنید، میخوام من و جلو لشگر یزید و یزیدیا رو سفید کنید،تا نگن داییتون لشگر نداره، یاری رو نداره....
گفتند: چه کنیم مادر جان؟
گفت: اول صبر کنید،سرمه به چشمشون کشید،هی قد و بالای بچه ها رو نگاه کرد.
دورتون بگردم، شما سربازای حسین هستید💔🖖🏻
Anti_liberal🚩
کاش مرد بودم شمشیر میگرفتم میومدم وسط میدان،برید اذن و از دایی بگیرید.
همچین که اومدن مقابل خیمه ابی عبدالله، خبر دادن دوتا عزیزای زینب اومدن.
فرمود زود وارد بشن...
چیه عزیزای دایی؟حسین دست رو صورتشون
کشید، این دو تا برادر رو بغل گرفت ،گفتند:
دایی ما تنهایی نیومدیم...
ابی عبدالله فرمود: نه شما یادگارای خواهرم
هستید، قبول نکردن،زودی اومدن تو چادر
مادرشون زدن زیر گریه؟چی شده عزیزای من؟
Anti_liberal🚩
ابی عبدالله فرمود: نه شما یادگارای خواهرم هستید، قبول نکردن،زودی اومدن تو چادر مادرشون زدن زیر گری
گفت: مادر رفتیم اما دایی قبول نکرد.
یه وقت دیدن زینب با عجله دوید ....
همچین که اومد مقابل حسین، گفت: داداش! نکنه زینب رو قابل نمیدونی؟هم بچه هام فدات، خودم
هم قربونت حسین....عاقبت ابی عبدالله فرمود:
شاید باباشون جناب عبدالله راضی نباشه؟