Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت131 سلاح كمری آخرين روزهای ســال 1360 بود. با جمعآوری وسائل و
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت132
سلاح کمری
گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده.
كمی داخل روســتا دور زديم. پيرزنی داشت به سمت خانهاش ميرفت. او
به ما كه غريبهای در آن آبادی بوديم نگاه ميكرد. ابراهيم از ماشين پياده شد.
بلند گفت: سلام مادر.
پيرزن هم با برخوردی خوب گفت: سـلام جانم، دنبال كسی ميگردی؟!
ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائی رو ميشناسی؟!
پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه
برگشته، سنش هم حدود بيست ساله
پيرزن لبخندی زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانهاش شد.
ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم.
پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابی از ما پذيرايی
نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوی باشيد.
بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي ميكند. اما الان رفته
شهر، تا شب هم برنميگردد.
ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاری كرده كه ما را از جبهه كشانده
اينجا!
پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟!
ُ ابراهيم ادامه داد: اســلحه كلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با
خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوری و تحويل دهی.
پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهای اين پسر!
ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نميشيم.
پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوی يك اتاق، پيرزن ادامه داد:
وســايل محمد توی اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزی را
آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد.
راوی: امیر منجر
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism