Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت193 ✨غروب خونین عصر روز جمعه 22 بهمــن 1361 برای من خيلی دلگيرتـ
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت194
✨غروب خونین
حال حرف زدن نداشــت. كمی مكث كرد و دهانش كه خالی شد گفت: مــا اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفی بوديم. اما يكی بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشت!
دوباره نفسی تازه كرد و به آرامی گفت: عجب آدمی بود! يك طرف آرپی جی ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتی داشت. ديگری پريد توی حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهای كانال كنار هم چيده بود. آذوقه وآب رو تقسيم ميكرد، به مجروحها ميرسيد، اصلا اين پسر خستگی نداشت!
گفتم: مگه فرمانده ها و معاون های گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كی داری حرف ميزنی؟!
گفت: جوانی بود كه نمی شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كردی پاش بود.
ديگری گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــی دور گردنش بود. چه صدای قشنگی هم داشت. برای ما مداحی ميكرد و روحيه ميداد و...
داشــت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم. اين ها مشخصات ابراهيم بود.
با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم. با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگی درسته!؟ الان كجاست!؟
گفت: آره انگار، يكی دو تا از بچه های قديمی آقا ابراهيم صداش ميكردند.
دوباره با صدای بلند پرسيدم: الان كجاست؟!
يكی ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش ميريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتماً ميخواد آتيش سنگين بريزه.
شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروحها برسه. ما هم آمديم عقب.
🌿راوی:علی نصرالله
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism