eitaa logo
‌🍃🌸آرامـش بـٰا خُـ﷽ـدا🌸🍃
6.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
7 فایل
خـوش آمـدیـد 🌸 ⚘امیـدوارم یاد خدای مهربونC᭄ همیشه کنارتون باشه⚘ #لحظه‌هاتون‌پرازآرامش لطفا از بقیه کانالها حمایت کنید🙏 🔘صفحه به صفحه قـرآن @ghorankariim ⤵️ خادم کانال 🆔 @BanoNiyayesh ⤵ تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/4171694706C561b7929b0
مشاهده در ایتا
دانلود
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ بچه که بودم، عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود با بندای مشکی عاشقش بودم آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمی‌خرید می‌گفت زود کثیف میشه ولی این وسط یه مشکلی بود دو سایز برام بزرگ بود مامانم گذاشتش تو انباری گفت یکم که بزرگ تر شدی بپوشش خلاصه دو سال گذشت مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده اینقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمی‌آوردم آخه تو کل این دو سال هر کفشی می‌خریدم با خودم می‌گفتم عمراً به اون کتونی سفیده نمیرسه رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم ولی خشکم زد اصلاً اونی نبود که فکر می‌کردم یعنی تو کل این دو سال اینقدر واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافهٔ واقعیشو یادم رفته بود با خودم گفتم این بود اون کفشی که به خاطرش رو همهٔ کفش‌ها عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق اینکه بپوشمش این همه منتظر موندم!؟ یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه یه سری چیزها رو یه سری آدم‌هارو اینقدر تو ذهنمون بزرگشون می‌کنیم که واقعیتشونو فراموش می‌کنیم ولی وقتی باهاشون دوباره روبرو می‌شیم تازه می‌فهمیم اصلاً ارزش نداشتن که این همه وقت فکرمون رو مشغولشون کردیم. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda ✨پـروردگارا بہ حـق صاحب‌نفسان درگاهت نفـس کشیـدن مـا را جـز در رضای خـودت مقـدر نسـاز و ما را جزء هدایـت شدگانت قـــــرار ده ✨بـارالهـا فانوس سرنوشـت را در مسیـرم همواره روشن نگہ دار ڪہ بی نــــور ایمــانت مـن در تاریڪی و درمانـدگی‌ام شبتـ🌙ـون منــور بہ نــور الهــی🌟
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی هارون الرشید در کاخ خود با خیال راحت با ندیمان و مشاوران از هر دری سخن می‌گفت یک مرتبه سر بلند کرد و رو به اطرافیان خود نمود و گفت آیا از اصحاب پیامبر ﷺ کسی را سراغ دارید که هنوز زنده باشد تا مطلبی را از او سؤال کنم یا حدیثی را که از دو لب آن حضرت شنیده باشد برای ما بگوید؟ مشاورین بعد از تحقیقات زیادی گفتند ای هارون، تا اندازه‌ای که ما خبر داریم پیرمردی از اصحاب پیامبر در یمن می‌باشد و او هنوز زنده است هارون گفت فوراً بفرستید او را بیاورند وقتی فرستادگان او را دیدند، محلی برایش ترتیب دادند و او را در آن نشانده و نزد هارون آوردند هارون اول قدری با او صحبت کرد که ببیند آیا عقلش سالم است و مشاعر او درست کار می‌کند یا نه! بعد از صحبت‌های زیادی که رد و بدل شد، هارون فهمید هنوز عقلش بجا است و از روی منطق سخن می‌گوید و گفت ای پیرمرد آیا زمان پیامبر را درک کرده‌ای؟ جواب داد بلی گفت آیا خدمت آن حضرت هم رسیده‌ای؟ جواب داد بلی، روزی با پدرم خدمت آن حضرت شرف حضور پیدا کردیم هارون گفت آیا حضرت آن روز صحبتی هم فرمود؟ جواب داد بلی هارون گفت آیا از آن سخنانی که از دو لب مبارک پیامبر بیرون آمد و با دو گوش خود شنیده باشی چیزی یادت هست؟ پیرمرد گفت ای خلیفه، حافظه‌ام تمام شده است و چیزی به خاطرم نیست هارون گفت قدری فکر کن ببین چیزی به خاطرت می‌آید قدری فکر کرد و گفت ای خلیفه چیزی به خاطرم رسید وقتی خدمت آن حضرت بودیم در ضمن صحبت فرمودند اولاد آدم پیر می‌شود و دو خصلت در او جوان می‌شود، یکی حرص و دیگری آرزوهای دراز و طولانی هارون دستور داد هزار درهم به او بدهند بعد او را به سوی منزلش روانه کنند وقتی بیرون کاخ رسیدند، پیرمرد گفت مرا نزد خلیفه بازگردانید مأمورین گمان کردند که حدیث دیگری به یادش آمده است و می‌خواهد برای هارون نقل کند او را نزد خلیفه بازگرداندند و به زمین گذاشتند هارون پرسید سؤالی داشتی؟ گفت ای هارون، این هزار درهم را که امسال مرحمت فرمودید، دستور دهید هر سال آنرا بپردازند و هر سال آن را زیادتر کنند هارون از گفته او تعجب کرد و گفت: دستور می‌دهم هر سال این مبلغ را با اضافه به تو بپردازند و سپس گفت: حقا که رسول خدا ﷺ درست فرمودند چون از نزد هارون مراجعت کردند در بین راه پیرمرد از دنیا رفت بدون آنکه درهمی از آن پول‌ها را خرج کند و به خزینه مملکت بازگردانده شد. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
مادربزرگ من خدا بیامرز آدم بود هر وقت دلش واسه تنگ می‌شد می‌گفتم مادربزرگ حالا حتماً لازم نیست بری مشهد از همین جا یه بده اما من واسه می‌رفتم شمال اون به من نمی‌گفت حتماً لازم نیست بری شمال همین جا کن وقتی سفره می‌گرفت وقتی می‌شد به هیئت محل برنج و روغن میداد بهش می‌گفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهار تا آدم اما وقتی من با دوستام می‌گرفتم اون فقط می‌گفت مادر خودت باش گذشت تا من فهمیدم آدم‌ها احتیاج دارن برن احتیاج دارن از زندگی ببرن لذت بردن برای آدم‌ها معنی میشه یکی از هیئت حسین لذت میبره یکی از رفتن یکی تو مکه اقناع میشه یکی تو سفر اینا همشون برای من آدم‌های هستند سال‌ها گذشت تا من فهمیدم نباید به آدم‌ها گیر بدم چون آدم‌ها با همین دلخوشی‌ها زندگی رو می‌کنند!!! ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند. کمی بعد، زن از سرویس‌دهی ضعیف داروخانه شهر به همسایهٔ خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایه‌اش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند. وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشاده‌رویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار است از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها را طبق نسخه به او تحویل داد. زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت. زن گفت: فکر می‌کنم تو به او بابت سرویس‌دهی ضعیفش تذکر داده‌ای! همسایه گفت: نه اگر ناراحت نمی‌شوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب می‌تواند تنها داروخانهٔ این شهر را اداره کند. به او گفتم که داروخانهٔ او بهترین داروخانه‌ای هست که تو تا به حال دیده‌ای زن همسایه می‌دانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می‌دهند در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاید، برایتان انجام خواهند داد. این رفتار به آنها نشان می‌دهد که احساساتشان مهم علایق‌شان محترم و نظراتشان با ارزش است. ✍ منبع: 📗کتاب چگونه فردی با نفوذ باشیم؟ اثر جان سی مکسول ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی شیوانا همراه شاگردانش در حال عبور از کنار مزرعه‌ای بود. صاحب مزرعه به محض مشاهده شیوانا از آنها دعوت کرد تا به خانه او بروند و قدری استراحت کنند. شیوانا پذیرفت و همگی به خانه کشاورز رفتند. مرد کشاورز وقتی که از آنها پذیرایی کرد گفت: متأسفانه من نمی‌توانم در هیچ یک از کلاس‌های درس شما حاضر شوم چرا که بسیار مشغول کار هستم و اینگونه هرگز از درس‌های زندگی نخواهم آموخت. شیوانا پاسخ داد: دوست من، همین مزرعه تو می‌تواند برایت کلاس درس باشد سپس به مزرعه رو کرد و ادامه داد: مثلاً همین علف‌های هرز داخل مزرعۀ تو آموزگارت هستند کشاورز با تعجب گفت: آخر چطور ممکن است که این علف‌های هرز معلم باشند؟ آنها جز دردسر چیزی برای ما کشاورزان ندارند علف‌ها مواد غذایی داخل خاک را مصرف می‌کنند و باعث می‌شوند که مواد معدنی گیاهان کاشته شده کم شود علاوه بر آن چون مزه آنها تلخ است گاوها و گوسفندها هم آنها را نمی‌خورند و ما مجبوریم خودمان آنها را بکنیم حال چگونه باید از آن درس بگیرم!؟ شیوانا گفت: اگر خوب فکر کنی می‌بینی که زمین هم به گیاهان مفید و هم به علف‌های هرز فرصتی برابر برای رشد داده است یعنی اگر بذر گندم و بذر گیاه هرز بکاری به یک اندازه از زمین بهره‌مند می‌شود و رشد می‌کنند مانند همین قضیه در زندگی ما انسان‌ها هم وجود دارد، اگر ما در دل خود کینه و نفرت و یا حسد و بخل بکاریم چیزی بهتر از آن به دست نخواهیم آورد و اگر در دلمان مهر و محبت و دوستی و صداقت باشد خوبی درو خواهیم کرد تا وقتی که در دل صفات بد نگه داریم نباید توقع داشته باشیم بهتر از آن را دنیا به ما هدیه بدهد در ضمن علف هرز هر چه بیشتر بماند از منابع زمین بیشتر استفاده خواهد کرد و در این صورت گیاهان مفید نخواهند توانست خوب تغذیه و رشد کنند. پس اگر صفت بدی داریم باید در از بین بردن آن سریع عمل کنیم مرد کشاورز بعد از شنیدن حرف‌های شیوانا فریاد زد: پس همین جا کلاس درس من است. 📝منبع اصلی: مجله مؤفقیت ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda روز #جمعـه بـایـد فنجـان زنـدگی را بـا قاشقـی از عشـق و عطـر دوستـی همـراه با شهـد صفـا و صمیمیت جرعـه جرعـه سـر کشیـد و یقیـن داشـت ڪه امـروز می‌تـوان زنـدگی را عاشقـانه نفـس کشیـد زنـدگی را بایـد در همـان لحظـهٔ جـاری زیسـت دقیقـاً همیـن لحظـه را جشـن بگیـر برای خودت شمعـی روشـن کن فنجان چایـت را پـر کن و بـا لبخنـد منظـره رو بہ رویت را بہ تمـاشـا بنشیـن زنـدگی همیـن ثانیـه‌های ارزشمنـد تـوسـت. 🍁عـزیـزانـم آدینـه‌تـان بہ مهـر🍁
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مرحوم کافی نقل می‌کرد ڪه شبی خواب بودم ڪه نیمه‌های شب صدای در خانه‌ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی ڪه آمده بود بہ در خانه‌ام پرسیدم ڪه چه می‌خواهد؟ گفت ڪه فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است، می‌خواست کمکش کنم. لباس مناسب پوشیدم و بہ سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله‌ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیم همان شب حضرت حجه بن الحسن عج را خواب دیدم فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر می‌زنی! اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟ آنجا بود فهمیدم ڪه خداوند و امام زمان چه لطف و محبت و عنایتی بہ من دارند وقتی در دعاهایت از خـدا توفیق کار خیـر خواسته باشی وقتی از حجت زمـان طلب کرده باشی ڪه حوائجش بہ دست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفـای باطـن خواسته باشی خـدا هم توفیـق عمـل می‌دهد هر جا ڪه باشی گـره‌ای باز میکنی ولو بہ جواب دادن سـؤال رهگـذری اصلًا انگار روزیت می‌شـود خودت می‌فهمی ڪه از بین آن همه آدم چرا تـو انتخاب شـده‌ای... ✨خـدایـا بہ حـق علـی و اولاد علـی علیهم السلام عاقبت بخیـری و توفیـق کار خیـر بہ همهٔ مـا عنـایت بفـرمـا... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ در یک روز آرام، روشن، شیرین و آفتابی یک فرشته مخفیانه از بهشت پائین آمد و به این دنیای قدیمی پا گذاشت در دشت، جنگل، شهر و دهکده گشتی زد هنگامی که خورشید در حال پائین آمدن بود او بال‌هایش را باز کرد و گفت: حالا که دیدار من از زمین پایان یافته باید به دنیای روشنایی برگردم اما قبل از رفتن باید چند یادگاری از اینجا ببرم فرشته به باغ زیبائی از گل‌ها نگاه کرد و گفت: چه گل‌های دوست داشتنی و خوشبویی روی زمین وجود دارد! بی‌نظیرترین گل‌های رز را چید و یک دسته گل درست کرد و با خود گفت: من چیزی زیباتر و خوشبوتر از این گل‌ها در زمین ندیدم، این گل‌ها را همراه خود به بهشت خواهم برد. اما اندکی که بیشتر نگاه کرد کودکی را با چشم‌های روشن و گونه‌های گلگون در حال خندیدن به چهره مادرش دید فرشته با خود گفت: آه! خنده این کودک زیباتر از این دسته گل هست من آن را هم با خود خواهم برد سپس فرشته آن طرف گهواره کودک را نگاه کرد و آنجا محبت مادری وجود داشت که مانند یک رودخانه در حال فوران به سوی گهواره و به سوی کودک سراریز می‌شد! فرشته با خود گفت: آه! محبت مادر زیباترین چیزی است که من تا بحال بر روی زمین دیده‌ام من آن را هم با خود به بهشت خواهم برد.  به همراه سه چیز ارزشمند و گرانبها فرشته بالی زد و به سمت دروازهای مروارید مانند بهشت پرواز کرد. خارج از بهشت روبروی دروازه‌ها فرود آمد و با خود گفت: قبل از اینکه وارد بهشت شوم یادگاری‌ها را ببینم به گل‌ها نگاه کرد آنها پلاسیده شده بودند! به لبخند کودک نگاه کرد آن هم محو شده بود! فقط یکی مانده بود ... به محبت مـادر نگاه کرد محبت مـادر هنوز آنجا بود با همهٔ زیبائی همیشگی‌اش فرشته گل‌ها و لبخند محو شده کودک را به گوشه‌ای انداخت و به سمت دروازه‌های بهشت پرواز کرد تمام بهشتیان را جمع کرد و گفت:  من چیزی در زمین یافتم که زیبائی بی‌نظیرش را در تمام راه تا رسیدن به بهشت حفظ کرد و آن محبـت یک مـادر است. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
↩️يك پیام تكان دهنده توسط یک زن↪️ کسی از او پرسيد ....... آیا شما زنی شاغل هستيد یا خانه دار؟؟ او پاسخ داد: بله من يك خانه دار تمام وقت هستم!!! من 24 ساعت در روز کار می‌کنم من یک مادر هستم!! من یک همسر هستم!! من یک دختر هستم!! من یک عروس خانواده همسرم هستم!! من یک ساعت زنگ‌دار هستم!! من یک آشپز هستم!! من یک پيشخدمت هستم!! من یک معلم هستم!! من یک گارسون هستم!! من یک پرستار بچه هستم!! من دستيار هستم!! من یک مأمور امنیتی هستم!!! من یک مشاور هستم!!! من آرام بخش هستم!! من تعطیلات ندارم!! مرخصی استعلاجی ندارم!! روز استراحت ندارم!!! شبانه روز کار می‌کنم .... و 24 ساعته گوش به زنگ هستم تمام ساعات و دستمزدم اين است: مگه چكار كردی از صبح تا حالا!؟ تقـدیـم به همهٔ زنـان كه مثل نمک ويژه هستند... تا هستند هيچكس متوجه حضورشان نيست، ولی وقتی نيستند همه چيز بیمزه است!! اين مطلب را به همهٔ خانم‌های زحمتکش خانه‌دار هدیه می‌کنم. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda 🌸 سـوم نوامبـر روز زنـان خانـه‌دار است🌸 روزی برای تقـدیر از آنهـا زنان خانه‌دار در این روز از نیازهای عاطفی، اجتماعی آرزوها و خواسته‌های خود می‌گویند كار خانگی مختص زنان نيست و همه بايد در امور منزل مشاركت كنند 🌸روز زنـان خانـه‌دار بـر همـهٔ زنـان و مـادران زحمتکش ایـرانی گـرامی بـاد🌸
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ↫◄ تفاوت خواب مامان و بابا مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می‌کردند که مامان گفت: من خسته‌ام و دیگه دیر وقته، میرم که بخوابم مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های نهار فردا شد سپس ظرف‌ها را شست برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد قفسه‌ها را مرتب کرد، شکرپاش را پر کرد، ظرف‌ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد بعد همه لباس‌های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت اسباب بازی‌های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سر جایش در کشوی میز برگرداند گلدان‌ها را آب داد سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت بعد ایستاد و خمیازه‌ای کشید کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت مقداری پول را برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضاء کرد و در پاکتی گذاشت آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرار داد سپس دندانهایش را مسواک زد بابا گفت: فکر کردم، گفتی داری میری بخوابی! و مامان گفت: درست شنیدی دارم میرم سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست پس از آن به تک تک بچه ها سر زد چراغ ها را خاموش کرد لباس‌های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب‌های کثیف را در سبد انداخت با یکی از بچه‌ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می‌داد گپی زد ساعت را برای صبح کوک کرد لباس‌های شسته را پهن کرد جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد سپس به دعا و نیایش نشست. در همان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد، گفت: من میرم بخوابم و بدون توجه به هیچ چیز دیگری دقیقاً همین کار را انجام داد!!! ✍و اين است تفاوت خواب مادر و پدر 💐بهشـت زیـر پـای مـادران نيست بلكه بهشـت خانـه ايست كه در آن اسـت... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda