eitaa logo
‌🍃🌸آرامـش بـٰا خُـ﷽ـدا🌸🍃
6.6هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
8 فایل
خـوش آمـدیـد 🌸 ⚘امیـدوارم یاد خدای مهربونC᭄ همیشه کنارتون باشه⚘ #لحظه‌هاتون‌پرازآرامش لطفا از بقیه کانالها حمایت کنید🙏 🔘صفحه به صفحه قـرآن @ghorankariim ⤵️ خادم کانال 🆔 @BanoNiyayesh ⤵ تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/4171694706C561b7929b0
مشاهده در ایتا
دانلود
بپذیر ڪه هر حرفی ارزش شنیدن ندارد و هر قضاوتی ارزش بحث کردن بپذیر ڪه گاهی آدم‌ها بہ قدری لبریز امواج و صفت‌های منفی اند ڪه همان بهتر ڪه بہ روی خودت نیاوری! تـو قادر بہ تغییر خصلت‌های آزار دهندهٔ آدم‌ها نیستی، چون تـو جای آنها نیستی و تاریخچهٔ دردهایشان را نمی‌دانی و نمی‌دانی از کجا و چه زخم‌هایی خورده‌اند ڪه حالا بہ هر کس ڪه می‌رسند زخم می‌زنند! تـو باید آنقدر قوی و بی‌تفاوت باشی ڪه بی آنکه حتی خم به ابرو بیاوری از کنار آدم‌های منفی عبور کنی و دغدغهٔ مقصدت را داشته باشی نه حرف‌ها و کنایه‌هایی که فقط مانع خوشبختی و آرامش تـو می‌شوند بی تفاوت باش و رهـا درست مانند دریایی ڪه با پرتاب هیچ خرده سنگی متلاطم نمی‌شود درست مانند رودخانه‌ای ڪه بخاطر هیچ سنگریزه‌ای، تغییر مسیر نمی‌دهد! آدم‌ها برای پی بردن بہ عمـق دریاچه سنگ می‌اندازند تـو دریا باش و عمیـق تـو رودخانه باش و بی انتهـا بـزرگ باش و در پیِ اثبـات خودت بہ ذهن‌های کوچک نباش! ڪه برای بعضی‌ها همان بهتر ڪه ناشناخته بمانی ... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda بـرای ساختـن زنـدگیت هیچ‌گاه نـا امیـد نشـو یه روزی بہ خـودت میای و افتخـار میکنی از اینکـه ادامـه دادی و تسلیـم نشـدی یه روزی ڪه با یک مؤفقیت زندگیتـو تغییـر دادی فقـط یـادت باشـه برای رسیدن بہ اون روز باید پشتکار و پایداری نشون بدی برای رسیـدن بہ اون روز نباید در مقـابل مشکلاتی ڪه جلو راهـت سبـز میشن کم بیاری چون هیچ مسئله‌ای بدون راه حل نیست نبایـد بگی مـن بدشانسـم سرنوشـت مـن اینـه مسیـر هـدف رو رهـا کنی! شانـس تـویـی سرنوشـت هم دسـت خودتـه
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ 《ضـرب‌المثـل》 در زمان‌های دور كشتی بزرگی دچار طوفان‌ شد و باعث‌ شد كه‌ كشتی غرق‌ شود مسافران‌ كشتی توی آب‌ افتادند در ميان‌ مسافران مردی توانست‌ خودش‌ را به‌ تخته‌ پاره‌ای برساند و به‌ آن‌ بچسبد موج‌ها تخته‌پاره‌ و مسافرش‌ را با خود به‌ ساحل‌ بردند وقتی مرد چشمش‌ را باز كرد خود را در ساحلی ناشناخته‌ ديد بدون‌ هدف‌ راه‌ افتاد تا به‌ روستا يا شهری برسد راه‌ زيادی نرفته‌ بود كه‌ از دور خانه‌هايی را ديد قدم‌هايش‌ را تندتر كرد و به‌ دروازه‌ شهر رسيد در دروازهٔ شهر گروه‌ زيادی از مردم‌ ايستاده‌ بودند، همه‌ به‌ سوی او رفتند، لباسی گران‌قيمت‌ به‌ تنش‌ پوشاندند او را بر اسبی سوار كردند و با احترام‌ به‌ شهر بردند! مسافر از اينكه‌ نجات‌ پيدا كرده‌ خوشحال‌ بود اما خيلی دلش‌ می‌خواست‌ بفهمد كه‌ اهالی شهر چرا آنقدر به‌ او احترام‌ می‌گذارند! با خودش‌ گفت: نكند مرا با كس‌ ديگری عوضی گرفته‌اند مردم‌ شهر او را يكراست‌ به‌ قصر باشكوهی بردند و به عنوان‌ شاه‌ بر تخت‌ نشاندند مرد مسافر كه‌ عاقل‌ بود، سعی كرد به اين راز پی ببرد. عاقبت‌ به‌ پيرمردی برخورد كه‌ آدم‌ خوبی به‌ نظر می‌رسيد، محبت‌ زيادی كرد تا اعتماد پيرمرد را به‌ خود جلب‌ كرد در ضمن‌ گفتگوها فهميد كه‌ مردم‌ آن‌ شهر رسم‌ عجيبی دارند، پيرمرد به‌ او گفت: معمولاً شاهان‌ وقتی چند سال‌ بر سر قدرت‌ می‌مانند، ظالم‌ می‌شوند ما به‌ همين‌ دليل‌ هر سال‌ يک‌ شاه‌ برای خودمان‌ انتخاب‌ می‌كنيم هر سال‌ شاه‌ سال‌ پيش‌ خودمان‌ را به‌ دريا می‌اندازيم‌ و كنار دروازهٔ شهر منتظر می‌مانيم‌ تا كسی از راه‌ برسد اولين‌ كسی كه‌ وارد شهر بشود او را بر تخت‌ شاهی می‌نشانيم تختی كه‌ يكسال‌ بيشتر عمر نخواهد داشت! مسافر فهميد كه چه سرنوشتی در پيش روی اوست، دو ماه‌ بود كه‌ به‌ تخت‌ پادشاهی رسيده‌ بود حساب‌ كرد و ديد ده‌ ماه‌ بعد او را به‌ دريا می‌اندازند او برای نجات خود فكری كرد: از فردا‌ بدون‌ اينكه‌ اطرافيان‌ بفهمند توی جزيره‌ای كه‌ در همان‌ نزديكی‌ها بود كارهای ساختمانی يک‌ قصر آغاز شد. در مدت‌ باقیمانده‌، شاه‌ يكساله‌ هم‌ قصرش‌ را در جزيره‌ ساخت‌ و هم‌ مواد غذايی و وسايل‌ مورد نياز زندگی‌اش ‌ را به‌ جزيره‌ انتقال‌ داد ده ‌ماه‌ بعد، وقتی شاه‌ خوابيده‌ بود مردم‌ ريختند و بدون‌ حرف‌ و گفتگو شاهی را كه‌ يكسال‌ پادشاهی‌اش‌ به‌ سر آمده‌ بود از قصر بردند و به‌ دريا انداختند او در تاريكی شب‌ شنا كرد تا به‌ يكی از قايق‌هايی كه‌ دستور داده‌ بود آن‌ دور و برها منتظرش‌ باشند رسيد سوار قايق‌ شد و به‌ طرف‌ جزيره‌ راه‌ افتاد، به‌ جزيره‌ كه‌ رسيد، صبح‌ شده‌ بود خدا را شكر كرد به‌ طرف‌ قصری كه‌ ساخته‌ بود رفت اما ناگهان‌ با همان‌ پيرمردی كه‌ دوستش‌ شده‌ بود روبرو شد به‌ پيرمرد سلام‌ كرد و پرسيد: تو اينجا چه‌ میكنی؟ پيرمرد جواب‌ داد: من‌ تمام‌ كارهای تو را زير نظر داشتم بگو ببينم‌ تو چه‌ شد كه‌ به‌ فكر ساختن‌ اين‌ قصر در اين‌ جزيره‌ افتادی؟ مسافر گفت: من‌ مطمئن‌ بودم‌ كه‌ واقعهٔ به‌ دريا افتادن‌ من‌ اتفاق‌ خواهد افتاد، به‌ همين‌ دليل‌ گفتم‌ كه‌ پيش‌ از وقوع‌ و به‌ وجود آمدن‌ اين‌ واقعه‌ بايد فكری به‌ حال‌ خودم‌ بكنم پيرمرد گفت: تو مرد باهوشی هستی، اگر اجازه‌ بدهی من‌ هم‌ در كنار تو همين‌ جا بمانم از آن‌ پس، وقتی كسی دچار مشكلی می‌شود كه‌ پيش‌ از آن‌ هم‌ می‌توانسته‌ جلو مشكلش‌ را بگيرد و يا هنگامی كه‌ كسی برای آينده‌ برنامه‌ ريزی می‌كند، گفته‌ می‌شود كه‌ علاج‌ واقعه‌ قبل‌ از وقوع‌ بايد کرد... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda ⭐️بـا سپـردن همـه چیــز 💫بہ دستـان گـرم خـدا ⭐️خـودت را بـرای 💫فردایی بهتـر آمـاده کن ⭐️آن وقت زیبـاتر از همیشـه 💫نفـس می‌کشی ⭐️زیبـاتر از همیشـه می‌بینی 💫الهـی امشـب هر چی ⭐️خوبی و خوشبختیه 💫خـدای مهـربون براتون رقـم بزنه ⭐️کلبـه‌هاتون از محبـت گـرم 💫و آرامـش مهمـون همیشگی ⭐️خونـه‌هاتون باشـه 💫شبتـون بہ دور از دلتنگی عزیزان ⭐️همگـی در پنـاه حـق باشیـد
شما باید کاملاً در لحظهٔ حال حضور داشته، بیدار باشید تا بتوانید از چای لذت ببرید تنها در هوشیاری نسبت به زمان حال است که دستان شما می‌توانند گرمای دلپذیر فنجان را حس کنند تنها در حال است که می‌توانید عطر چای را ببوئید طعمش را بچشید و از لطافتش لذت ببرید وقتی عمیقاً در فکر گذشته هستید و یا نگران آینده از تجربه لذت بردن از یک فنجان چای هیچ چیز دستگیرتان نمی‌شود چشمتان را به فنجان می‌دوزید و چای تلف می‌شود اگر کاملاً در لحظه حال حضور نداشته باشید، پراکنده می‌شوید و زندگی می‌گذرد اینگونه است که احساس عطر، ظرافت و زیبایی زندگی را از دست می‌دهید انگار که زندگی دارد به سرعت در پشت سر شما جریان می‌یابد گذشته تمام شده است از آن بیاموزید و بگذارید برود آینده هنوز نرسیده است برای آن برنامه ریزی کنید اما بیهوده نگران آن نباشید نگرانی بی فایده است. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ آرتور اش قهرمان افسانه‌ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سرتاسر جهان نامه‌هایی محبت آمیز برایش فرستادند یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟ آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه‌مند شده و شروع به آموزش می‌کنند حدود پنج میلیون از آنها بازی را به خوبی فرا می‌گیرند از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه‌ای را می‌آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می‌کنند پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی‌تر راه می‌یابند پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می‌یابند چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می‌یابند و دو نفر به مسابقات نهایی وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست‌هایم می‌فشردم هرگز نپرسیدم که خدایا چـرا مـن!؟ و امروز وقتی که درد می‌کشم باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم چــــرا مــــن!!!؟؟ ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
↩️ چه وقت بزرگی می‌شویم؟! 🍃هرگاه از خوشبختی کسانی ‌که دوستمان ندارند، خوشحال شدیم... 🍂هرگاه برای تحقیر نشدن دیگران از حق خود گذشتیم... 🍃هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته‌اند هدیه دادیم... 🍂هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود... 🍃هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم 🍂هرگاه بہ بهانهٔ عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم 🍃هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود... 🍂هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد... 🍃هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda بـاران یعنـی🌧 خـدا هنوز هم دوستمـان دارد یعنی می‌بـارد تا پاكمـان كنـد از اين آلودگی‌های روزمـره‌مان صدایش كن... خـدا دائـم الاستجاب اسـت...! خـدایـا بـاران مظهـر رحمـت 🌧 و پاکی وجـود توسـت تـو را بہ سرچشمـه جاودانگی‌ات و بہ شبنـم شکـوه بـارانت قسـم غـم‌هایمان را از دلمـان بشـوی و خوشبختی را در نگاهمـان قرار بده
➯ @Arameeshbakhoda فقط بہ خاطـر اینکـه یه فصـل بد تو زندگیت داشتی معنیش این نیست ڪه باقی داستان زندگیت قراره اینجوری باشه! این فصـل رو بخـون ازش درس بگیـر ورق بزن و برو فصـل بعـدی ... هیچ وقت تحت هیچ شرایطی امیـد و انگیـزت رو از دست نده اتفاق‌های خوب منتظرت هستند خـدایـا آن زمـان ڪه همگان بہ انسـان پشـت می‌کننـد تنهـا حضـور تـو تنهایی را طراوت می‌بخشد وقتی پشتم بہ تـو گـرم است برایم مهـم نیست چه کسی رو به رویم ایستـاده است هوایم را داشتـه باش خـوب مـن
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪﺍﯼ ﺗﻨﺪﺧﻮ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ می‌کرد ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺟﻌﺒﻪﺍﯼ ﻣﯿﺦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ می‌شود ﻭ ﮐﻨﺘﺮﻟﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می‌دهد ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﻣﯿﺦ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﺑﮑﻮﺑﺪ ﺭﻭﺯ ﻧﺨﺴﺖ ﭘﺴﺮ 37 ﻣﯿﺦ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﯿﺦﻫﺎ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺭﻭﺯ ﮐﻢ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ ﺁﺳﺎﻥﺗﺮ ﺍﺯ ﮐﻮﺑﯿﺪﻥ ﺁﻥ ﻣﯿﺦﻫﺎ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺍﺻﻼً ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﺸﺪ، ﺍﻭ ﺑﺎ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺦﻫﺎی ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﺪ. ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﺴﺮ همهٔ ﻣﯿﺦﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﭘﺪﺭ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﺼﺎﺭ ﺑﺮﺩ ﮐﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﭘﺴﺮﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﺍخﻫﺎی ﺣﺼﺎﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺣﺼﺎﺭ هیچ‌وقت ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻟﺶ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﻗﻊ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﭼﯿﺰﯼ می‌گویی حرف‌هایت ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ، ﺷﮑﺎف‌هاﯾﯽ ﺑﺮ ﺟﺎﯼ می‌گذﺍﺭﻧﺪ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻨﯽ ﭼﻮﻥ ﺍﺛﺮ ﺯﺧﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺮﺍﻗﺐ حرف‌هاﯾﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ باشند ﻭ ﺍﺛﺮﺍﺗﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ سال‌ها ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﺪ! ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
وقتی نخواهی بہ چیزهای منفی فکر کنی وقتی روزت را با چند صفحه کتاب شروع کنی وقتی برای خودت هدف داشته باشی می‌شوی یکی از همان آدم‌هـای خوبی ڪه جهـان را زیبـاتر می‌کنند همانها ڪه از وجودشان انرژی مثبت بہ فکـر و روان آدم‌ها نفـوذ می‌کند و با نـگاه و کلامشـان حـال دیگران را خـوب می‌کننـد مثبـت ڪه نـگاه کنی همه چیز دنیـا خوب پیش می‌رود آدم‌هـا همه‌شـان خوبنـد و هیچ مشکلی لاینحل نیست مثبـت ڪه نـگاه کنی مهم نیست که امـروز چه روزیست ڪه چنـد شنبـه است تـو آرام و مهـربان و عاشقـی عاشـق زمیـن، عاشـق هـوا عاشـق تمـام آدم‌هـا ... و جهـان، پنجره ایست ڪه از افـکار تـو بـاز می‌شود بخواه ڪه خوب ببینی بخواه ڪه خوب باشی بخواه ڪه حال زمین و زمانت خوب باشد ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda 🍁زنـدگی مثل دوربین عکاسی است📸 روی مسـائل مهـم تمـرکز کن لحظات خوب رو ثبـت کن🍁 نکات منفی رو بهتـر کن و اگه کارت خوب پیش نرفت کافیه فقط یه عکس دیگه بگیری🍁
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی که فهميدم من فرزند دو نفرم! در را زد و و وارد اتاق شد مدير يکی از بخشهای ديگر مؤسسه بود يک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری، فرم را داد دست من و گفت: نگاه کن، اين چه جالبه! کمی بالا و پائین فرم را ورانداز کردم به نظرم يک فرم معمولی می‌آمد حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود. پرسيدم: چیش جالبه؟ گفت: مشخصات فردیش رو ببين! شروع کردم به زير لب خواندن مشخصات فردی: نام، نام خانوادگی، تا رسيدم به آنجا که نوشته بود فرزند! ديدم جلويش نوشته: "رضا و پروين" چند لحظه مکث کردم! مکث مرا که ديد، لبخندی زد و گفت: ببين، من هم به همين جا که رسيدم، مثل تو مکث کردم، بعدش به خانم متقاضی گفتم: چه جالب! دو تا اسم نوشته‌ايد! صدايش را صاف کرد و جواب داد: انتظار داشتيد يک اسم بنويسم!؟ خب من فرزند دو نفر هستم نه فرزند يک نفر! چند لحظه به فکر فرو رفتم به ياد آوردم که هميشه هنگام پر کردن فرم‌ها، بدون مکث و اتوماتيک جلوی قسمت فرزند... فقط يک اسم می‌نوشتم نام پدرم! چطور تا بحال به چنين چيزی فکر نکرده بودم!؟ حس عجيبی پيدا کردم. يک ملغمه‌ای بود از تعجب، غافلگير شدن، حس بعد از يک کشف مهم و تأمل برانگيز و کمی که زمان می‌گذشت، مقداری هم عصبانيت! عصبانيت از دست خودم! چطور از چيزی تا اين حد بديهی روشن و آشکار، اين همه سال غافل بوده‌ام؟! فرم را پر کرده بودم و داده بودم دست متصدی پشت باجه، مشخصات مرا يک به يک وارد کامپيوتر مقابلش می‌کرد! در عين حال، با اينکه خيلی روشن و مشخص نوشته بودم، قبل از تايپ هر قسمت، يک بار هم موارد را با صدای بلند تکرار می‌کرد و منتظر تأييدم می‌ماند! نامم!؟ نام خانوادگی ام!؟ تا رسيد به قسمت "فرزند .... که من مقابل آن نوشته بودم: "جمشید و منیژه" مکثی کرد، انگار يک چيزی طبق روال معمول نباشد، قبل از اين که فرصت کند چيزی بپرسد، صدايم را صاف کردم، سينه‌ام را جلو دادم و با حالتی حق به جانب گفتم: خب می‌دانيد، آخر من فرزند دو نفر هستم! فرزند يک نفر که نيستم!!! بیائیم نقش مادران و زنان را فراموش نکنیم! هرگز هرگز یادتان نرود که شما فرزند دو نفر هستید! ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ اولین بار که به صورتش خیره شدم سر سفره عقد بود، وقتی داشتم انگشتر فیروزه را دستش می‌کردم نذر کرده بودم قبل از ازدواج به هیچ کدام از خواستگارهایم نگاه نکنم تا خدا خودش یکی را برایم پسند کند. و حالا او شده بود جواب مناجات‌های من درست مانند رؤیاهای کودکی و تخیلات نوجوانی‌ام بود با چشمانی درشت، مهربان و مشکی هر عیدی که می‌رسید سریع خبرم می‌کرد تا برویم النگویی، انگشتری یا زیوری بخریم و من هر بار این جواب را داشتم: بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشم هایت به قدر کافی بال و پرم را بسته و او هر بار می‌خندید و مجنونم می‌کرد و می‌گفت: اگر جز این می‌گفتی مایهٔ حیرتم بود هم او بچه دوست داشت و هم من آرزویش این بود که دختری داشته باشد تا در سه سالگی با شیرین زبانی بابا صدایش کند و من آرزوی کودکی را داشتم که چشم هایش درست شبیه بابایش باشد با جعبه‌ای شیرینی به خانه آمد می‌دانست که من بیشتر از هر چیز هوس چیزهای شیرین می‌کنم، وقتی سلام کرد و کنارم نشست، دخترم در شکم به تکان تکان افتاد، مگر می‌شود دختر جواب سلام بابا را ندهد؟ لبخندی زد، از همان لبخندهای مست کننده‌اش، محو صورتش بودم گفت: دیگر موقعش رسیده جعبه را باز کرد و شیرینی در دهانم گذاشت گفتم: خیر است ان شاءالله گفت: خیر است وقتش رسیده به عهدمان وفا کنیم اشک‌هایم می‌ریخت بی‌اختیار خدایا به این زودی فرصتم تمام شد؟ نمی‌خواست مرد بودنش را با گریه کم رنگ کند، ولی نتوانست بغض گلویش را مخفی کند گفت: میدانی که اگر مردان ما آنجا نمی‌جنگیدند آن جانورها حالا به یزد و کرمان هم رسیده بودند و شکم زنان باردارمان را می‌دریدند؟ گفتم: می‌دانم گفت: می‌دانی عزت در این است که مردمی بیرون از خاک خود برای امنیتشان بجنگند؟ گفتم: می‌دانم ولی در این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرند، کسی قدر می‌داند این مهربانی تو را؟ و باز هم مست شدم از لبخندش گفت: لطف این کار در همین است وقتی در تشییع پیکرش قدم برمی‌داشتم همین جمله‌اش را زیر لب تکرار می‌کردم و حالا هم که روی تخت بیمارستان رقیه‌اش را برای اولین بار به دستم داده‌اند همان جمله را زیر لب تکرار می‌کنم دختر کوچک من! چشم‌های بابائیت را باز کن تا برایت بگویم شرح مردانگیش را تقدیم به خانواده‌های مظلوم شهـدای مـدافع حـرم ✍ دلنوشته همسر مدافع حرم شهید میثم نجفی که پانزدهم آذر شهید شد و دخترش شب یلدا به دنیا آمد... ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda ریتـم زندگی خود را آرام کنید🌸💜 شما نیـاز بہ زمـان دارید تا بتوانیـد فکر کنید و افڪار خـود را در زنـدگی فـردی بازتاب دهیـد اگر تمام مدت سرتان شلوغ باشد وقت کافی برای فڪر کردن بہ اهـداف خود ندارید، چه برسـد بہ اینکه بخواهید دست بہ عمل بزنید و زندگیتان را تغییر دهیـد پس ریتـم زنـدگی خـود را آرام و ملایـم نمائیـد و برای تغییر در زنـدگی خـود فضـا ایجاد کنیـد سعی کنید آهسته بہ جلو پیش بروید تا در عین حال بتوانید بیش از پیش از زنـدگی لـذت ببـرید مشغولیتهای بی مورد نه تنهـا لـذت تماشـای منـاظر بی‌نظیـر زنـدگی را از شمـا می‌گیـرند بلکه باعـث می‌شوند ڪه شمـا هیچ حسی نسبت بہ اینکه کجا هستیـد بہ کجا می‌رویـد و چه کاری انجام می‌دهیـد نیز نداشتـه باشیـد.
🍂🍁 پائیـز همـان فصـل زرد زنـدگی تمـامی ما آدم‌هاسـت حال آدم همیشـه خـوب نیست همیشـه سرحـال نیست روزهایی می‌رسند ڪه زرد و خشکیده بہ زور خودمـان را بہ شاخهٔ زنـدگی چسبانده‌ایم و فقط کافیست تا نسیـمِ اتفاقی بوزد و ما را بـر زمیـن بیندازد امـا این پایان داستـان نیسـت ...❗️ بایـد دوبـاره جوانـه زد شکوفـه شـد و از نـــــو ساخـت ... پائیــز اگر چـه سـرد امـا نـویـد گـرمی دارد و هیچ‌گاه پایان ماجـرا نیسـت مگــر ،،، ریشه‌های روحت پوسیده باشد❗️ آن وقت است ڪه هـزار پائیـز و بهـار هـم برونـد و بیاینـد جانـت قـرار نمی‌گیـرد ... خــدا ڪه در ریشـه‌های روحـت جـاری باشد هر چقـدر هم سـرد هر چقـدر هم زرد هر چقـدر هم دیـر امـا دوبـاره بـرمی‌خیـزی ... ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─‌ ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda وقتی خـداونـد دست بہ قلـم می‌شود بهتــرین و زیبـاترین‌ها را نقـاشی می‌کند. حواسـت باشـه❗️ زندگیت وقتی رنگ خدایی بگیـره خـدا بـا همـون رنـگ‌ها بهترین تابلـو رو برات نقاشی می‌کنه🍁
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می‌کاشتند. اسماعیل همیشه زمینش باران کافی داشت و محصول برداشت می‌کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه‌ها گندم‌هایش از تشنگی می‌سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می‌شدند و یا خوشه‌های خالی داشتند. ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم زمین تو مرغوب است اسماعیل عوض کرد ولی ابراهیم باز محصولش همان شد! زمان گندم پاشی زمین در آذرماه ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی‌کند و همان کاری می‌کند که او می‌کرد و همان بذری را می‌پاشد که او می‌پاشید در راز این کار حیرت ماند!!! اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می‌ریزم در دلم در این فصل سرما، برای پرندگان گرسنه‌ای که چیزی نیست بخورند، هم نیت می‌کنم و گندم بر زمین می‌ریزم که از این گندم‌ها بخورند ولی تو دعا می‌کنی پرنده‌ای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود. دوم اینکه تو آرزو می‌کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود پس بدان انسان‌ها نان و میوه دل خود را می‌خورند نه نان بازو و قدرت فکرشان را برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همهٔ هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
↩️ شمـا منحصـر بہ فـرد هستیـد ↪️ محاله یکی دیگر در دنیا مثل شما باشد حتی دو قلوها اثر انگشت کاملاً یکسانی ندارند تا زمانی ڪه شما با خود بگوئید: من متوسط هستم من تنها یک انسان گمنام در بین هفت میلیارد جمعیت جهان هستم هیچ چیز خاصی درباره من وجود ندارد این من هستم های اشتباه تنها مانعیست برای پیشرفت شما! بہ جای اینکه خودمان را کوچک بشماریم و بر روی نقصهای خود تمرکز کنیم باید در تمام طول روز بگوئیم: من فوق العاده هستم شگفت انگیز هستم من با ارزش هستم باید ذهنیت ضعیف و شکست خورده را کنار بگذارید و به جای آن مانند یک شاهزاده به خود اهمیت دهید البته نه از روی غـرور و تکبـر نه اینکه پیش خود فکر کنید ڪه از دیگران بهتر هستید، بلکه باید در عین داشتن اعتماد بہ نفس بالا از تواضع بالایی هم برخوردار باشید با خود بگوئید: من مخلوق منحصر بہ فرد خداوند متعال هستم و برای تحقق بخشیدن بہ هدفی متعالی پای بہ این کره خاکی گذاشته‌ام یادمان باشد ... چیزی ڪه دیگران درباره شما می‌گویند نمی‌تواند سرنوشت شما را تعیین کند تنها خداوند است ڪه قادر بہ چنین کاری است. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان به چشمه آب زلالی رسید آب به قدری گوارا بود كه مرد سطل چرمی‌اش را پر از آب كرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش كه پیر قبیله بود ببرد مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه‌اش، آب را به پیرمرد تقدیم كرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر كشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان كرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی كرد مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت اندكی بعد، استاد به یكی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود! چطور وانمود كردید كه گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی‌تواند گواراتر از این باشد. ‌〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 ☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می‌خواست او را بكشد و بخورد خرس فرياد می‌كرد و كمك می‌خواست پهلوانی رفت و خرس را از چنگ اژدها نجات داد، خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را ديد به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می‌شوم و هر جا بروی با تو می‌آیم آن دو با هم رفتند تا اينكه به جایی رسیدند، پهلوان خسته بود و می‌خواست بخوابد خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آنجا می‌گذشت، از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه می‌كند؟ پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد مرد گفت: به دوستی خرس دل مده كه از هزار دشمن بدتر است! پهلوان گفت: اين مرد حسود است خرس دوست من است من به او کمک كردم او به من خيانت نمی‌كند مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان آدم را می‌فریبد او را رها كن زيرا خطرناک است پهلوان گفت: ای مرد مرا رها كن تو حسود هستی مرد گفت: دل من می‌گوید كه اين خرس به تو زيان بزرگی می‌زند پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت پهلوان خوابید مگسی بر صورت او می‌نشست و خرس مگس را می‌زد، باز مگس می‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی‌رفت، خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از كوه برداشت و همین كه مگس روی صورت پهلوان نشست خرس آن سنگ بزرگ را بر صورت پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یکی است دشمن دانا بلندت می‌كند بر زمينت می‌زند نادان دوست 📚 داستان‌های مثنوی معنوی ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
پنج‌شنبـه‌ها آب و جارو می‌کنم حیـاط احسـاس را... و یادوارهٔ شمعدانی‌های مادربزرگ روحـم را جان می‌بخشـد بر های و هوی کودکیهای بـاران عطـر گلاب می‌آیـد از ایـوان حضـور خاطـرات ڪه بر شمیـم آبـی نـور طعـم بهـار نارنج چای مادربزرگ بہ دل می‌نشانـد بوسه بـاران دستـان خستـه‌اش را از آه بہ دل نشستـهٔ روزگار پنج‌شنبه‌ها یادوارهٔ سبز نبودن‌هاست و طعم تلخی ست از جنس سکوت ڪه بر آسمـان غربت نشین اشـک یادشان را خواهـم سـرود بر طنین آیه‌های آبی پـرواز پنج‌شنبـه باید با بعضی از جاهای خالی بیشتر کنار آمـد اشـک نریخـت حسـرت نخـورد فقط دیـد و گذشـت پنج‌شنبـه همیـن است روز دوست داشتن هایی ڪه فقط عطـرشان مانـده و انـدکی خاطـره نه خـودشان ... ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda 🍃⚘اَللّهُمَّ اغْفِرْ لِلمُؤمِنینَ وَالمُؤمِنَاتِ وَالمُسلِمینَ وَالمُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَالخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ⚘🍃 می‌گویند خیرات برای رفتگان🌸 مثال نسیم خنکی ست ڪه🌸 در هوای داغ بہ صورت می‌وزد🌸 بہ همین لذت ‌بخشی🌸 و بہ همین لطافت🌸 پنـج‌شنبـه اسـت خیرات رفتگان فاتحـه و صلـوات ✨اَللّٰهُــمَّ صَـلِّ عَلےٰ مُحَمَّـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـدٍ✨ وَ عَجِّـلْ فَـرَجَهُـم
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ نـامـ💌ـه واقعی بہ خـدا این نامه هم اکنون در موزه گلستان نگهداری می‌شود این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه، طلبه‌ای در مدرسه مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود یک روز نظرعلی به ذهنش می‌رسد که برای خدا نامه‌ای بنویسد نامه او در موزه گلستان تهران تحت عنوان 《نامه ای به خدا》 نگهداری می‌شود. مضمون این نامه: بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا سلام علیکم اینجانب بنده شما هستم از آنجا که شما در قرآن فرموده‌اید: 《وَ ما مِن دابَه فِی الاَرضِ اِلّا عَلَی اللهِ رِزقُها》 هیچ موجود زنده‌ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده من است» من هم جنبنده‌ای هستم از جنبندگان شما روی زمین در جای دیگر از قرآن فرموده‌اید: 《اِنَّ الله لا یُخلِفُ المیعاد》 مسلماً خدا خلف وعده نمی‌کند. بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم ۱ - همسری زیبا و متدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفاً بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید مدرسه مروی، حجره شماره ۱۶ نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می‌گوید مسجد خانه خداست پس بهتره بگذارمش توی مسجد می‌رود به مسجد در بازار تهران مسجد شاه آن زمان نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم می‌کنه و با خودش میگه: حتماً خدا پیداش می‌کنه! او نامه را پنج‌شنبه در پشت بام مسجد می‌گذارد، صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباریها میخواسته به شکار برود کاروان او از جلوی مسجد می‌گذشته از آنجا که به قول پروین اعتصامی 《نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست》 ناگهان به اذن خدا یک باد تندی شروع به وزیدن می‌کنه نامه نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می‌اندازه ناصرالدین شاه نامه را می‌خواند و دستور می‌دهد که کاروان به کاخ برگردد او یک پیک به مدرسه مروی می‌فرستد و نظرعلی را به کاخ فرا می‌خواند وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند دستور می‌دهد همه وزرایش جمع شوند و می‌گوید: نامه‌ای که برای خدا نوشته بودید ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم و دستور می‌دهد همه خواسته‌های نظرعلی یک به یک اجراء شود این نامه الان در موزه گلستان موجود است و نگهداری می‌شود این مطلب را می‌توان درس واقعی توکل نامید. یادت باشه وقتی میخوای پیش خدا بری فقط باید صفای دل داشته باشی ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ داشتم به میهمانم می‌گفتم: اگر راحت‌تر است رویه نایلونی روی مبل‌های سفید را بردارم البته اراده کرده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم او تعارف کرد و گفت: راحت است من اما گرمم شد و برش داشتم بعد یک دفعه حس کردم چقدر راحت‌تر است سه سالی می‌شد خریدمشان اما هیچ لک و ضربه‌ای بر آنها نیفتاده اگر چه بیشتر اوقات به دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتیشان محروم مانده‌ام بعد یاد همهٔ روکش‌های زندگی خودم و اطرافیانم افتادم روکش روی موبایل‌ها، شیشه‌ها صندلی‌های ماشین، کنترل‌های تلویزیون روکش روی لباس‌های کمد و … که همه این روکش‌ها دال بر دو نکته است: یا بر نالایقی خود باور داریم یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم هر روز در روابط روزمره امان همین روکش‌ها را بر رفتارمان می‌گذاریم تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم تا فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم تا فلانی نفهمد چقدر شکست خورده‌ایم آری نقاب‌ها و روکش‌ها را استفاده می‌کنیم برای اینکه اعتقاد داریم، اینگونه شخصیت اجتماعی ما برای یک روز مبادا بهتر است. کدام روز مبادا ؟! زندگی همین امروز است همین امروز لذت ببر ... ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ شتری با گاوی و قوچی در راهی می‌رفتند، یک دسته علف شیرین و خوشمزه پیش راه آنها پیدا شد قوچ گفت: این علف خیلی ناچیز است اگر آنرا بین خود قسمت كنیم هیچ كدام سیر نمی‌شویم بهتر است كه توافق كنیم هر كس كه عمر بیشتری دارد او علف را بخورد زیرا احترام بزرگان واجب است حالا هر كدام تاریخ زندگی خود را می‌گوئیم، هر كس بزرگتر باشد علف را بخورد اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچی كه حضرت ابراهیم بجای حضرت اسماعیل در مكه قربانی كرد در یک چراگاه بودم گاو گفت: اما من از تو پیرترم چون من جفت گاوی هستم كه حضرت آدم زمین را با آنها شخم می‌زد شتر كه به دروغ‌های شاخدار این دو دوست خود گوش می‌داد، بدون سر و صدا سرش را پائین آورد و دسته علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن دوستانش اعتراض كردند او پس از اینكه علف را خورد گفت: من نیازی به گفتن تاریخ زندگی خود ندارم از پیكر بزرگ و این گردن دراز من چرا نمی‌فهمید كه من از شما بزرگترم هر خردمندی این را می‌فهمد اگر شما خردمند باشید نیازی به ارائه اسناد و مدارک تاریخی نیست! 📗 مثنوی معنوی ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ ⓵ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ ⓶ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ⓷ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ علتش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪﺍﻡ! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ و می‌خواست با ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ ﺑﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ. ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻗﻄﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﻄﺮﯼ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﺎﻧﺪﻧﯽ ﻧﻪ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ رفتنی... ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو در زمان قدیم مردی ازدواج کرد در روز اول ازدواج، جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر دور هم جمع شدند. مرد سهم بیشتری از غذا را با احترام خاص به همسرش داد و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا داد، بدون هیچ احترامی!! در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد و گفت: شخصیت اصیل در ذات هست و نمی‌خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم! متأسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می‌دهند، فکر می‌کنند بر مادر شوهر پیروز شده‌اند! عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت و مدتی بعد با همسری که به مادر خودش احترام می‌گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند و به مادرشان بسیار احترام می‌گذاشتند در مسیر به کاروانی برخوردند پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می‌رفت و هیچ کس به او اعتنایی نمی‌کرد! مادر به فرزندانش گفت: آن پیرمرد را بیاورید، وقتی او را آوردند مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچکس به تو اعتنا و کمکی نمی‌کند؟! آنها کی هستند؟! گفت: فرزندانم هستند گفت: من را می‌شناسی؟ پیرمرد گفت: نه زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلاً گفتم که اصالت در ذات هست همانگونه که می‌کاری درو خواهی کرد به فرزندان من نگاه کن! چقدر به من احترام می‌گذارند حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن چون تو به مادرت اهانت کردی این جزای کارهای خودت هست! زن با تدبیر به فرزندانش گفت: کمکش کنید برای خدا ✍ بدانیم فرزندانمان همان گونه با ما رفتار خواهند کرد که ما با پدر و مادر خود رفتار می‌کنیم... ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ هـر شــ🌙ــب 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ عجیب ترین معلم دنیا بود! امتحاناتش عجیب تر امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه خودش را تصحیح می‌کرد آن هم نه در کلاس در خانه... دور از چشم همه اولین باری که برگه امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم فردای آن روز در کلاس وقتی همهٔ بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من به جز من که از خودم غلط گرفته بودم من نمی‌خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمرهٔ بهتری بگیرم مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت چهرهٔ هم کلاسی هایم دیدنی بود آنها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همهٔ امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند اما این بار فرق داشت این بار قرار بود حقیقت مشخص شود فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم زندگی پر از امتحان است❗️ خیلی از ما انسان‌ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم اما یک روز برگهٔ امتحانمان دست معلم می‌افتد آن روز چهره‌مان دیدنی ست آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می‌گیریم راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم!؟ ‌─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda
بعضی آدم‌ها تو دفتر زندگى ما شبیه مداد دوران بچگی‌اند راحت می‌نویسند، راحت هم پاک می‌شوند داشتنشون ساده است اما ردشون تو هيچ صفحه‌اى عميق و ماندگار نيست کمی که بگذره وا میدن، ضخیم می‌نویسند مجبوری بتراشیشون تا یادشون بیفته چطور بايد باشند آنقدر تراشيده ميشند که دیگه لای انگشتانت جا نمیشند اینها همان به درد بچگی‌ها كه پر از اشتباه بوديم می‌خورند... هستند آدم‌هایی هم كه مثل خودکارند حضورشون پر رنگ و ماندگار ولی نباید بهشون دل خوش کرد یک مدت که دور بشى و كنارشون نباشى كيفيتشون رو از دست ميدن حتى ممكنه خشک بشند، دیگه ننویسند بالاخره هم یک روز تمام میشند و بايد يه خودكار جديد بردارى ولی تو زندگى لازمند باید باشند نباشند کار همه لنگ می‌مونه اما امون از خودنویس‌ها زیبا و پر زرق و برق باید بلد باشی جورى بنویسی تا دفترت رو خراب نكنى هميشه بايد ذخيره جوهرشون همراهت باشه و الا يهو لنگت ميذارن به درد پز دادن ميخورن اما اگه حواست نباشه وسط همين پزها می‌تونند يه گند حسابى به خودت و لباست بزنند يه دسته دیگه هم مثل قلم اند شاید ظاهرشون زیاد به چشم نیاد ولی بوی اصالت میدن دست هر کسی پیداشون نمیکنی تا نوشتن با آنها را یاد نگیری روی خوش نشان نمی‌دهند وقتى بلد باشى باهاشون باشى هر صفحه از دفترت يه تابلو، يه اثر هنرى هر بار كه ورقشون بزنى جز هنر ماندگارى چيزى نمی‌بينى اینها تمام نميشند فقط کافی دلُ "دَوات" كنى .... ‌─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ☑️ کـانـال آرامــش بـا خـــدا☟                      کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @Arameeshbakhoda