شما باید کاملاً در لحظهٔ حال حضور داشته، بیدار باشید تا بتوانید از چای لذت ببرید
تنها در هوشیاری نسبت به زمان حال است که دستان شما میتوانند گرمای دلپذیر فنجان را حس کنند
تنها در حال است که میتوانید
عطر چای را ببوئید
طعمش را بچشید
و از لطافتش لذت ببرید
وقتی عمیقاً در فکر گذشته هستید
و یا نگران آینده
از تجربه لذت بردن از یک فنجان چای
هیچ چیز دستگیرتان نمیشود
چشمتان را به فنجان میدوزید
و چای تلف میشود
اگر کاملاً در لحظه حال حضور نداشته باشید، پراکنده میشوید و زندگی میگذرد
اینگونه است که احساس عطر، ظرافت
و زیبایی زندگی را از دست میدهید
انگار که زندگی دارد به سرعت
در پشت سر شما جریان مییابد
گذشته تمام شده است
از آن بیاموزید و بگذارید برود
آینده هنوز نرسیده است
برای آن برنامه ریزی کنید
اما بیهوده نگران آن نباشید
نگرانی بی فایده است.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
آرتور اش قهرمان افسانهای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد
طرفداران آرتور از سرتاسر جهان
نامههایی محبت آمیز برایش فرستادند
یکی از دوستداران وی
در نامه خویش نوشته بود:
چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک
به انجام بازی تنیس علاقهمند شده
و شروع به آموزش میکنند
حدود پنج میلیون از آنها
بازی را به خوبی فرا میگیرند
از آن میان قریب پانصد هزار نفر
تنیس حرفهای را میآموزند
و شاید پنجاه هزار نفر
در مسابقات شرکت میکنند
پنج هزار نفر
به مسابقات تخصصیتر راه مییابند
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات
بین المللی ویمبلدون را مییابند
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه مییابند
و دو نفر به مسابقات نهایی
وقتی که من جام جهانی تنیس را
در دستهایم میفشردم
هرگز نپرسیدم که خدایا چـرا مـن!؟
و امروز وقتی که درد میکشم
باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم
چــــرا مــــن!!!؟؟
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
↩️ چه وقت #انسـان بزرگی میشویم؟!
🍃هرگاه از خوشبختی کسانی که
دوستمان ندارند، خوشحال شدیم...
🍂هرگاه برای تحقیر نشدن دیگران
از حق خود گذشتیم...
🍃هرگاه شادی را به کسانی که
آن را از ما گرفتهاند هدیه دادیم...
🍂هرگاه خوبی ما به علت
نشان دادن بدی دیگران نبود...
🍃هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم
🍂هرگاه بہ بهانهٔ عشق
از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم
🍃هرگاه اولین اندیشه ما برای
رویارویی با دشمن انتقام نبود...
🍂هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد
مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد...
🍃هرگاه بالاترین لذت ما
شاد کردن دیگران بود...
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
بـاران یعنـی🌧
خـدا هنوز هم دوستمـان دارد
یعنی میبـارد تا پاكمـان كنـد
از اين آلودگیهای روزمـرهمان
صدایش كن...
خـدا دائـم الاستجاب اسـت...!
خـدایـا
بـاران مظهـر رحمـت 🌧
و پاکی وجـود توسـت
تـو را بہ سرچشمـه جاودانگیات
و بہ شبنـم شکـوه بـارانت قسـم
غـمهایمان را از دلمـان بشـوی
و خوشبختی را در نگاهمـان قرار بده
➯ @Arameeshbakhoda
فقط بہ خاطـر اینکـه
یه فصـل بد تو زندگیت داشتی
معنیش این نیست ڪه باقی
داستان زندگیت قراره اینجوری باشه!
این فصـل رو بخـون
ازش درس بگیـر
ورق بزن و برو فصـل بعـدی ...
هیچ وقت تحت هیچ شرایطی
امیـد و انگیـزت رو از دست نده
اتفاقهای خوب منتظرت هستند
خـدایـا
آن زمـان ڪه همگان
بہ انسـان پشـت میکننـد
تنهـا حضـور تـو
تنهایی را طراوت میبخشد
وقتی پشتم بہ تـو گـرم است
برایم مهـم نیست چه کسی
رو به رویم ایستـاده است
هوایم را داشتـه باش خـوب مـن
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪﺍﯼ ﺗﻨﺪﺧﻮ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ میکرد ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺟﻌﺒﻪﺍﯼ ﻣﯿﺦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﮔﻔﺖ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ میشود
ﻭ ﮐﻨﺘﺮﻟﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ میدهد
ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﻣﯿﺦ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﺑﮑﻮﺑﺪ
ﺭﻭﺯ ﻧﺨﺴﺖ ﭘﺴﺮ 37 ﻣﯿﺦ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﻣﯿﺦﻫﺎ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺭﻭﺯ ﮐﻢ ﺷﺪﻧﺪ
ﺍﻭ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ
ﺁﺳﺎﻥﺗﺮ ﺍﺯ ﮐﻮﺑﯿﺪﻥ ﺁﻥ ﻣﯿﺦﻫﺎ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺍﺻﻼً
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﺸﺪ، ﺍﻭ ﺑﺎ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺦﻫﺎی ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺼﺎﺭ
ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﺪ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﭙﺮﯼ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﺴﺮ
همهٔ ﻣﯿﺦﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺼﺎﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
ﭘﺪﺭ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺣﺼﺎﺭ ﺑﺮﺩ
ﮐﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﭘﺴﺮﻡ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﺭﺍخﻫﺎی ﺣﺼﺎﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ
ﺣﺼﺎﺭ هیچوقت ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻟﺶ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻮﻗﻊ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﭼﯿﺰﯼ میگویی
حرفهایت ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ،
ﺷﮑﺎفهاﯾﯽ ﺑﺮ ﺟﺎﯼ میگذﺍﺭﻧﺪ
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻨﯽ
ﭼﻮﻥ ﺍﺛﺮ ﺯﺧﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
ﻣﺮﺍﻗﺐ حرفهاﯾﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﭼﻮﻥ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ باشند
ﻭ ﺍﺛﺮﺍﺗﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ سالها ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻤﺎﻧﺪ!
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
وقتی نخواهی بہ چیزهای منفی فکر کنی
وقتی روزت را با چند صفحه کتاب شروع کنی
وقتی برای خودت هدف داشته باشی
میشوی یکی از همان آدمهـای
خوبی ڪه جهـان را زیبـاتر میکنند
همانها ڪه از وجودشان انرژی مثبت
بہ فکـر و روان آدمها نفـوذ میکند
و با نـگاه و کلامشـان
حـال دیگران را خـوب میکننـد
مثبـت ڪه نـگاه کنی
همه چیز دنیـا خوب پیش میرود
آدمهـا همهشـان خوبنـد
و هیچ مشکلی لاینحل نیست
مثبـت ڪه نـگاه کنی
مهم نیست که امـروز چه روزیست
ڪه چنـد شنبـه است
تـو آرام و مهـربان و عاشقـی
عاشـق زمیـن، عاشـق هـوا
عاشـق تمـام آدمهـا ...
و جهـان، پنجره ایست ڪه
از افـکار تـو بـاز میشود
بخواه ڪه خوب ببینی
بخواه ڪه خوب باشی
بخواه ڪه حال زمین و زمانت خوب باشد
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
🍁زنـدگی مثل
دوربین عکاسی است📸
روی مسـائل مهـم
تمـرکز کن
لحظات خوب رو ثبـت کن🍁
نکات منفی رو بهتـر کن
و اگه کارت خوب پیش نرفت
کافیه فقط یه عکس دیگه بگیری🍁
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
روزی که فهميدم من فرزند دو نفرم!
در را زد و و وارد اتاق شد
مدير يکی از بخشهای ديگر مؤسسه بود
يک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری، فرم را داد دست من و گفت: نگاه کن، اين چه جالبه!
کمی بالا و پائین فرم را ورانداز کردم
به نظرم يک فرم معمولی میآمد
حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود. پرسيدم: چیش جالبه؟
گفت: مشخصات فردیش رو ببين!
شروع کردم به زير لب خواندن مشخصات فردی: نام، نام خانوادگی، تا رسيدم به آنجا که نوشته بود فرزند! ديدم جلويش نوشته:
"رضا و پروين"
چند لحظه مکث کردم!
مکث مرا که ديد، لبخندی زد و گفت:
ببين، من هم به همين جا که رسيدم، مثل تو مکث کردم، بعدش به خانم متقاضی گفتم:
چه جالب! دو تا اسم نوشتهايد!
صدايش را صاف کرد و جواب داد:
انتظار داشتيد يک اسم بنويسم!؟
خب من فرزند دو نفر هستم نه فرزند يک نفر!
چند لحظه به فکر فرو رفتم
به ياد آوردم که هميشه هنگام پر کردن فرمها، بدون مکث و اتوماتيک جلوی
قسمت فرزند... فقط يک اسم مینوشتم
نام پدرم!
چطور تا بحال به چنين چيزی فکر نکرده بودم!؟ حس عجيبی پيدا کردم. يک ملغمهای بود از تعجب، غافلگير شدن، حس بعد از يک کشف مهم و تأمل برانگيز
و کمی که زمان میگذشت، مقداری هم عصبانيت! عصبانيت از دست خودم!
چطور از چيزی تا اين حد بديهی
روشن و آشکار، اين همه سال غافل بودهام؟!
فرم را پر کرده بودم و داده بودم دست متصدی پشت باجه، مشخصات مرا يک به يک وارد کامپيوتر مقابلش میکرد!
در عين حال، با اينکه خيلی روشن و مشخص نوشته بودم، قبل از تايپ هر قسمت، يک بار هم موارد را با صدای بلند تکرار میکرد و منتظر تأييدم میماند!
نامم!؟ نام خانوادگی ام!؟
تا رسيد به قسمت "فرزند ....
که من مقابل آن نوشته بودم:
"جمشید و منیژه"
مکثی کرد، انگار يک چيزی طبق روال معمول نباشد، قبل از اين که فرصت کند چيزی بپرسد، صدايم را صاف کردم، سينهام را جلو دادم و با حالتی حق به جانب گفتم:
خب میدانيد، آخر من فرزند دو نفر هستم!
فرزند يک نفر که نيستم!!!
بیائیم نقش مادران و زنان را فراموش نکنیم! هرگز هرگز یادتان نرود که شما
فرزند دو نفر هستید!
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
اولین بار که به صورتش خیره شدم سر سفره عقد بود، وقتی داشتم انگشتر فیروزه را دستش میکردم
نذر کرده بودم قبل از ازدواج به هیچ کدام از خواستگارهایم نگاه نکنم تا خدا خودش یکی را برایم پسند کند.
و حالا او شده بود جواب مناجاتهای من
درست مانند رؤیاهای کودکی و تخیلات نوجوانیام بود
با چشمانی درشت، مهربان و مشکی
هر عیدی که میرسید سریع خبرم میکرد تا برویم النگویی، انگشتری یا زیوری بخریم
و من هر بار این جواب را داشتم:
بیشتر از این زمین گیرم نکن. چشم هایت به قدر کافی بال و پرم را بسته
و او هر بار میخندید و مجنونم میکرد و میگفت: اگر جز این میگفتی مایهٔ حیرتم بود
هم او بچه دوست داشت و هم من
آرزویش این بود که دختری داشته باشد تا در سه سالگی با شیرین زبانی بابا صدایش کند و من آرزوی کودکی را داشتم که چشم هایش درست شبیه بابایش باشد
با جعبهای شیرینی به خانه آمد
میدانست که من بیشتر از هر چیز هوس چیزهای شیرین میکنم، وقتی سلام کرد و کنارم نشست، دخترم در شکم به تکان تکان افتاد، مگر میشود دختر جواب سلام بابا را ندهد؟
لبخندی زد، از همان لبخندهای مست کنندهاش، محو صورتش بودم
گفت: دیگر موقعش رسیده
جعبه را باز کرد و شیرینی در دهانم گذاشت
گفتم: خیر است ان شاءالله
گفت: خیر است
وقتش رسیده به عهدمان وفا کنیم
اشکهایم میریخت بیاختیار
خدایا به این زودی فرصتم تمام شد؟
نمیخواست مرد بودنش را با گریه کم رنگ کند، ولی نتوانست بغض گلویش را مخفی کند
گفت: میدانی که اگر مردان ما آنجا نمیجنگیدند آن جانورها حالا به یزد و کرمان هم رسیده بودند و شکم زنان باردارمان را میدریدند؟
گفتم: میدانم
گفت: میدانی عزت در این است که مردمی بیرون از خاک خود برای امنیتشان بجنگند؟
گفتم: میدانم ولی در این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و جواهرند، کسی قدر میداند این مهربانی تو را؟
و باز هم مست شدم از لبخندش
گفت: لطف این کار در همین است
وقتی در تشییع پیکرش قدم برمیداشتم همین جملهاش را زیر لب تکرار میکردم
و حالا هم که روی تخت بیمارستان
رقیهاش را برای اولین بار به دستم دادهاند همان جمله را زیر لب تکرار میکنم
دختر کوچک من!
چشمهای بابائیت را باز کن
تا برایت بگویم شرح مردانگیش را
تقدیم به خانوادههای مظلوم
شهـدای مـدافع حـرم
✍ دلنوشته همسر مدافع حرم
شهید میثم نجفی که پانزدهم آذر شهید شد و دخترش شب یلدا به دنیا آمد...
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
ریتـم زندگی خود را آرام کنید🌸💜
شما نیـاز بہ زمـان دارید تا بتوانیـد
فکر کنید و افڪار خـود را
در زنـدگی فـردی بازتاب دهیـد
اگر تمام مدت سرتان شلوغ باشد
وقت کافی برای فڪر کردن
بہ اهـداف خود ندارید، چه برسـد
بہ اینکه بخواهید دست بہ عمل بزنید
و زندگیتان را تغییر دهیـد
پس ریتـم زنـدگی خـود را
آرام و ملایـم نمائیـد
و برای تغییر در زنـدگی خـود
فضـا ایجاد کنیـد
سعی کنید آهسته بہ جلو پیش بروید
تا در عین حال بتوانید بیش از پیش
از زنـدگی لـذت ببـرید
مشغولیتهای بی مورد نه تنهـا
لـذت تماشـای منـاظر بینظیـر
زنـدگی را از شمـا میگیـرند
بلکه باعـث میشوند ڪه شمـا
هیچ حسی نسبت بہ اینکه
کجا هستیـد
بہ کجا میرویـد
و چه کاری انجام میدهیـد
نیز نداشتـه باشیـد.
🍂🍁 پائیـز
همـان فصـل زرد زنـدگی
تمـامی ما آدمهاسـت
حال آدم همیشـه خـوب نیست
همیشـه سرحـال نیست
روزهایی میرسند ڪه زرد و خشکیده
بہ زور خودمـان را
بہ شاخهٔ زنـدگی چسباندهایم
و فقط کافیست تا نسیـمِ اتفاقی بوزد
و ما را بـر زمیـن بیندازد
امـا این پایان داستـان نیسـت ...❗️
بایـد دوبـاره جوانـه زد
شکوفـه شـد
و از نـــــو ساخـت ...
پائیــز اگر چـه سـرد
امـا نـویـد گـرمی دارد
و هیچگاه پایان ماجـرا نیسـت
مگــر ،،،
ریشههای روحت پوسیده باشد❗️
آن وقت است ڪه
هـزار پائیـز و بهـار
هـم برونـد و بیاینـد
جانـت قـرار نمیگیـرد ...
خــدا ڪه در ریشـههای
روحـت جـاری باشد
هر چقـدر هم سـرد
هر چقـدر هم زرد
هر چقـدر هم دیـر
امـا دوبـاره بـرمیخیـزی ...
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda