سردی پائیز را که پشت سر گذاشتیم
از کوچه های زمستان که عبور کردیم
بهار را که دیدیم
جوانهها را که تنگ در آغوش فشردیم
به پشت سر نگاهی خواهیم انداخت
به جای پاهایمان در صعب العبورترین مسیرها
به موانع و دیوارها و بن بست هایی که با اضطراب فرو ریختیم
و به جای زخمهای عمیقی که دیگر خوب شدهاند
روزی در آستانـ طلوع خواهیم ایستاد
و به شبهای سیاه پشت سرمان زل خواهیم زد
شبهای غمگینی که تصور میکردیم صبح نمیشوند
تمام یخهای بیمهری با آفتاب امید
ذوب خواهند شد
و قطره قطره بر زمین خواهند ریخت
و زمین سبز خواهد شد
و آسمان آبی
و ستارهها امیدوارتر از همیشه خواهند تابید
روزی همه چیز درست خواهد شد
ارسطوها آینههای خوشبختی این سرزمین را از قعر اقیانوس ها بیرون خواهند کشید
و ما دوباره خوب خواهیم شد
دوباره خواهیم خندید
و فراموش خواهیم کرد شبهای سرد و غمگین قبل از بهار را ...
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
اگـر بدانیـم ڪه
لحظـه لحظـه زنـدگی خـود را
خـود میسـازیـم
دیگـر هیچکس و هیچ چیـز
را مقصـر نمیدانیـم
متهـم نمیکنیـم
زیـر سـؤال نمیبریـم
توبیـخ نمیکنیـم
محکـوم نمیکنیـم
سرزنـش نمیکنیـم
بـرای داشتـن یک زنـدگی زیبـا
بایـد بـا جـرأت و شجاعـت
بپذیریم ڪه هر آنچه در
زنـدگی مـا رخ داده اسـت
↫◄ بـازتـاب تفکـرات
تـرسها، خواستـهها، ناخواستـهها
نفـرتها و در نهـایت
الگـوهای ذهنـی خودمـان اسـت
آنگاه بـا شجـاعت و دانـایی
بہ بـازسـازی آنهـا پرداختـه
و زنـدگیمـان را
آنگونه ڪه بهتـرین و مایه رضـایت
و آرامـش خاطـرمان اسـت بسـازیـم.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
پیر مردی تصمیم گرفت تا با پسر و عروس و نوهٔ چهارساله خود زندگی کند.
دستان پیر مرد میلرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی میتوانست راه برود.
هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند، باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم میریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد
بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد
هر وقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدربزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد.
پدر رو به او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت:
دارم برای تو و مامان کاسههای چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
یادمان بماند که زمین گرد است!
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه!
مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه
دفتر رو برداشت و ورق زد
نمره نقاشیش ده شده بود!
پسرک، مادرش رو کشیده بود،
ولی با یک چشم!
و بجای چشم دوم
دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود!
معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود: پسرم دقت کن!
فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد.
از مدیر پرسید:
میتونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟
مدیر هم با لبخند گفت:
بله، لطفا منتظر باشید
معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد
خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت!
معلم با صدائی لرزان گفت:
ببخشید، من نمیدونستم...، شرمندهام
مادر دستش رو به گرمی فشار داد
و لبخندی زد و رفت.
اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت:
معلم مون امروز نمرهام رو کرد بیست!
زیرش هم نوشته:
گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!
بیا اینقدر ساده به دیگران
نمرههای پائین و منفی ندیم
بیا اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلطمون نشکنیم.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
بپذیر ڪه هر حرفی ارزش شنیدن ندارد
و هر قضاوتی ارزش بحث کردن
بپذیر ڪه گاهی آدمها بہ قدری لبریز امواج و صفتهای منفی اند ڪه همان بهتر ڪه بہ روی خودت نیاوری!
تـو قادر بہ تغییر خصلتهای آزار دهندهٔ آدمها نیستی، چون تـو جای آنها نیستی
و تاریخچهٔ دردهایشان را نمیدانی
و نمیدانی از کجا و چه زخمهایی خوردهاند ڪه حالا بہ هر کس ڪه میرسند زخم میزنند!
تـو باید آنقدر قوی و بیتفاوت باشی
ڪه بی آنکه حتی خم به ابرو بیاوری
از کنار آدمهای منفی عبور کنی
و دغدغهٔ مقصدت را داشته باشی
نه حرفها و کنایههایی که فقط
مانع خوشبختی و آرامش تـو میشوند
بی تفاوت باش و رهـا
درست مانند دریایی ڪه با پرتاب هیچ خرده سنگی متلاطم نمیشود
درست مانند رودخانهای ڪه بخاطر هیچ سنگریزهای، تغییر مسیر نمیدهد!
آدمها برای پی بردن بہ عمـق دریاچه
سنگ میاندازند
تـو دریا باش و عمیـق
تـو رودخانه باش و بی انتهـا
بـزرگ باش و در پیِ اثبـات خودت
بہ ذهنهای کوچک نباش!
ڪه برای بعضیها
همان بهتر ڪه ناشناخته بمانی ...
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
➯ @Arameeshbakhoda
بـرای ساختـن زنـدگیت
هیچگاه نـا امیـد نشـو
یه روزی بہ خـودت میای
و افتخـار میکنی از اینکـه
ادامـه دادی و تسلیـم نشـدی
یه روزی ڪه با یک مؤفقیت
زندگیتـو تغییـر دادی
فقـط یـادت باشـه
برای رسیدن بہ اون روز
باید پشتکار و پایداری نشون بدی
برای رسیـدن بہ اون روز
نباید در مقـابل مشکلاتی ڪه
جلو راهـت سبـز میشن کم بیاری
چون هیچ مسئلهای بدون راه حل نیست
نبایـد بگی مـن بدشانسـم
سرنوشـت مـن اینـه
مسیـر هـدف رو رهـا کنی!
شانـس تـویـی
سرنوشـت هم دسـت خودتـه
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《ضـربالمثـل》
#علاجواقعهقبلازوقوع_بایدکرد
در زمانهای دور
كشتی بزرگی دچار طوفان شد
و باعث شد كه كشتی غرق شود
مسافران كشتی توی آب افتادند
در ميان مسافران مردی توانست خودش را به تخته پارهای برساند و به آن بچسبد موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند
وقتی مرد چشمش را باز كرد خود را در ساحلی ناشناخته ديد بدون هدف راه افتاد تا به روستا يا شهری برسد
راه زيادی نرفته بود كه از دور خانههايی را ديد قدمهايش را تندتر كرد و به دروازه شهر رسيد
در دروازهٔ شهر گروه زيادی از مردم ايستاده بودند، همه به سوی او رفتند، لباسی گرانقيمت به تنش پوشاندند او را بر اسبی سوار كردند و با احترام به شهر بردند!
مسافر از اينكه نجات پيدا كرده خوشحال بود اما خيلی دلش میخواست بفهمد كه اهالی شهر چرا آنقدر به او احترام میگذارند!
با خودش گفت:
نكند مرا با كس ديگری عوضی گرفتهاند
مردم شهر او را يكراست به قصر باشكوهی بردند و به عنوان شاه بر تخت نشاندند
مرد مسافر كه عاقل بود، سعی كرد به اين راز پی ببرد. عاقبت به پيرمردی برخورد كه آدم خوبی به نظر میرسيد، محبت زيادی كرد تا اعتماد پيرمرد را به خود جلب كرد
در ضمن گفتگوها فهميد كه مردم آن شهر رسم عجيبی دارند، پيرمرد به او گفت:
معمولاً شاهان وقتی چند سال بر سر قدرت میمانند، ظالم میشوند
ما به همين دليل هر سال يک شاه برای خودمان انتخاب میكنيم
هر سال شاه سال پيش خودمان را به دريا میاندازيم و كنار دروازهٔ شهر منتظر میمانيم تا كسی از راه برسد
اولين كسی كه وارد شهر بشود
او را بر تخت شاهی مینشانيم
تختی كه يكسال بيشتر عمر نخواهد داشت!
مسافر فهميد كه چه سرنوشتی در پيش روی اوست، دو ماه بود كه به تخت پادشاهی رسيده بود حساب كرد و ديد ده ماه بعد او را به دريا میاندازند
او برای نجات خود فكری كرد:
از فردا بدون اينكه اطرافيان بفهمند توی جزيرهای كه در همان نزديكیها بود كارهای ساختمانی يک قصر آغاز شد.
در مدت باقیمانده، شاه يكساله هم قصرش را در جزيره ساخت و هم مواد غذايی و وسايل مورد نياز زندگیاش را به جزيره انتقال داد
ده ماه بعد، وقتی شاه خوابيده بود
مردم ريختند و بدون حرف و گفتگو شاهی را كه يكسال پادشاهیاش به سر آمده بود
از قصر بردند و به دريا انداختند
او در تاريكی شب شنا كرد تا به يكی از قايقهايی كه دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسيد
سوار قايق شد و به طرف جزيره راه افتاد، به جزيره كه رسيد، صبح شده بود
خدا را شكر كرد به طرف قصری كه ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پيرمردی كه دوستش شده بود روبرو شد
به پيرمرد سلام كرد و پرسيد:
تو اينجا چه میكنی؟
پيرمرد جواب داد: من تمام كارهای تو را زير نظر داشتم بگو ببينم تو چه شد كه به فكر ساختن اين قصر در اين جزيره افتادی؟
مسافر گفت: من مطمئن بودم كه واقعهٔ به دريا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همين دليل گفتم كه پيش از وقوع و به وجود آمدن اين واقعه بايد فكری به حال خودم بكنم
پيرمرد گفت: تو مرد باهوشی هستی، اگر اجازه بدهی من هم در كنار تو همين جا بمانم
از آن پس، وقتی كسی دچار مشكلی میشود كه پيش از آن هم میتوانسته جلو مشكلش را بگيرد
و يا هنگامی كه كسی برای آينده برنامه ريزی میكند، گفته میشود كه
علاج واقعه قبل از وقوع بايد کرد...
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ @Arameeshbakhoda
⭐️بـا سپـردن همـه چیــز
💫بہ دستـان گـرم خـدا
⭐️خـودت را بـرای
💫فردایی بهتـر آمـاده کن
⭐️آن وقت زیبـاتر از همیشـه
💫نفـس میکشی
⭐️زیبـاتر از همیشـه میبینی
💫الهـی امشـب هر چی
⭐️خوبی و خوشبختیه
💫خـدای مهـربون براتون رقـم بزنه
⭐️کلبـههاتون از محبـت گـرم
💫و آرامـش مهمـون همیشگی
⭐️خونـههاتون باشـه
💫شبتـون بہ دور از دلتنگی عزیزان
⭐️همگـی در پنـاه حـق باشیـد
شما باید کاملاً در لحظهٔ حال حضور داشته، بیدار باشید تا بتوانید از چای لذت ببرید
تنها در هوشیاری نسبت به زمان حال است که دستان شما میتوانند گرمای دلپذیر فنجان را حس کنند
تنها در حال است که میتوانید
عطر چای را ببوئید
طعمش را بچشید
و از لطافتش لذت ببرید
وقتی عمیقاً در فکر گذشته هستید
و یا نگران آینده
از تجربه لذت بردن از یک فنجان چای
هیچ چیز دستگیرتان نمیشود
چشمتان را به فنجان میدوزید
و چای تلف میشود
اگر کاملاً در لحظه حال حضور نداشته باشید، پراکنده میشوید و زندگی میگذرد
اینگونه است که احساس عطر، ظرافت
و زیبایی زندگی را از دست میدهید
انگار که زندگی دارد به سرعت
در پشت سر شما جریان مییابد
گذشته تمام شده است
از آن بیاموزید و بگذارید برود
آینده هنوز نرسیده است
برای آن برنامه ریزی کنید
اما بیهوده نگران آن نباشید
نگرانی بی فایده است.
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
آرتور اش قهرمان افسانهای تنیس
هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد
طرفداران آرتور از سرتاسر جهان
نامههایی محبت آمیز برایش فرستادند
یکی از دوستداران وی
در نامه خویش نوشته بود:
چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:
در سر تا سر دنیا
بیش از پنجاه میلیون کودک
به انجام بازی تنیس علاقهمند شده
و شروع به آموزش میکنند
حدود پنج میلیون از آنها
بازی را به خوبی فرا میگیرند
از آن میان قریب پانصد هزار نفر
تنیس حرفهای را میآموزند
و شاید پنجاه هزار نفر
در مسابقات شرکت میکنند
پنج هزار نفر
به مسابقات تخصصیتر راه مییابند
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات
بین المللی ویمبلدون را مییابند
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه مییابند
و دو نفر به مسابقات نهایی
وقتی که من جام جهانی تنیس را
در دستهایم میفشردم
هرگز نپرسیدم که خدایا چـرا مـن!؟
و امروز وقتی که درد میکشم
باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم
چــــرا مــــن!!!؟؟
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda
↩️ چه وقت #انسـان بزرگی میشویم؟!
🍃هرگاه از خوشبختی کسانی که
دوستمان ندارند، خوشحال شدیم...
🍂هرگاه برای تحقیر نشدن دیگران
از حق خود گذشتیم...
🍃هرگاه شادی را به کسانی که
آن را از ما گرفتهاند هدیه دادیم...
🍂هرگاه خوبی ما به علت
نشان دادن بدی دیگران نبود...
🍃هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم
🍂هرگاه بہ بهانهٔ عشق
از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم
🍃هرگاه اولین اندیشه ما برای
رویارویی با دشمن انتقام نبود...
🍂هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد
مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد...
🍃هرگاه بالاترین لذت ما
شاد کردن دیگران بود...
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
☑️ کـانـال آرامــِش بـا خـــدا☟
کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
➯ @Arameeshbakhoda