رهبر معظم انقلاب :
برخی حوادث را ما هرگز فراموش نکرده و نمیکنیم و درباره شهادت سلیمانی پای حرفی که زدهایم ایستادهایم و در وقت خودش به آن عمل خواهد شد.
#انتقام_سخت
#مرگ_بر_آمریکا
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
بعد از تو خانه دیگر از رونق می افتد
چون خانه ی بی مادر از رونق می افتد
باتو به هر ترتیب رونق دارد اما
تو می روی و آخر از رونق می افتد
هم خانه ی حیدر ندارد بی تو لطفی
هم خانه ی پیغمبر از رونق می افتد
بعد از فدک اهل ریا فهمیده بودند
با خطبه هایت منبر از رونق می افتد
بعد از تو مرگ و زندگی فرقی ندارد
رهبر نباشد لشکر از رونق می افتد
چیز عجیبی نیست این گوشه نشینی
چون مرغ بی بال و پر از رونق می افتد
حال علی آیینه ی بیماری توست
بی تو جهان حیدر از رونق می افتد
بیمار هستی ، خانه ات رونق ندارد
اما نباشی بدتر از رونق می افتد
#مجتبی خرسندی
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
شب و کابوس از چشمِ منِ کَم سو نمیاُفتد
تبِ من کَم شده اما تبِ بانو نمی اُفتد
غرورم را شکسته خندهی نامحرمی یارَب
چه دردی دارد آن کوچه که با دارو نمیاُفتد
جماعت داشت میآمد دلم لرزید میگفتم
که بیخود راهِ نامردی به ما این سو نمیاُفتد
کِشیدم قَد به رویِ پایم و آن لحظه فهمیدم
که حتی ردِ بادِ سیلی اش بر گونه میاُفتد
نشد حائِل کند دستش گرفته بود چادر را
که وقتی دست حائِل شد کسی با رو نمیاُفتد
به رویِ شانهام دستی و دستی داشت بر دیوار
به خود گفتم خیالت تخت باشد او نمیاُفتد
سیاهی رفت چشمانش سیاهی رفت چشمانم
وَگَرنه مادری در کوچه بر زانو نمیاُفتد
میانِ خاک میگردیم و میگویم چه ضربی داشت
خدایا گوشواره اینقَدَر آنسو نمیاُفتد
دو ماهی هست کابوس است خواب هر شَبَم ، گیرم
تبِ من خوب شد اما تبِ بانو نمیاُفتد
#حسن لطفی
#حضرت_زهرا #مرثیه_حضرت_زهرا
وا مانده زخم سینه از مسمار وامانده
در حسرت بهبود زخم تو دوا مانده
ما نیز بیماریم از بیماری ات بانو
پس خوب شو زهرا و اینگونه شفامان ده
ای مستجاب الدعوه ام طوری دعا کردی
که در دهان زینب آمینِ دعا مانده
محجوب من، حرف تو را میخواندم از چشمت
آن هم که پشت پلک مجروح تو جا مانده
ما هر دوتا مشگل گشا هستیم اما تو
آنقدر مجروحی که این مشگل گشا مانده
حال علي بدتر نباشد بهتر از تو نيست
من مانده ام با اين غرور زير پا مانده
هر بار که میبینمش صدبار میمیرم
حق دارم آخر روی چادر رد پا مانده
داری نفس را نیمه نیمه میکشی، پیداست
یک استخوان دنده از باقی جدا مانده
تا صبح مثل زخم تو خون گریه میکردم
وا مانده زخم سینه از مسمار وامانده
🔸شاعر:
#گروه_یا_مظلوم
____
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
گوشه ی چادر تو تا که به در میگیرد
مرتضی پشت سرت دست به سر میگیرد
تو فقط فضه بیا فاطمه را زود ببر
چون که دارد دَم در معرکه در میگیرد
از همان روز که برگشتی از آن کوچه حسن
زانویش را چه غریبانه به بر میگیرد
دخترت گفت در این خانه که نامحرم نیست
پس چرا مادرمان رُخ ز پدر میگیرد
فاطمه دخترمان حال تو را میداند
چند روزیست تو را زیر نظر میگیرد
زودتر خوب شوی فاطمه جان خوبتر است
زن همسایه سه ماه است خبر می گیرد
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
بخند...گریه ات آخر مرا ز پا انداخت
مرا ز پا و تو را دیگر از نوا انداخت
به جان من بخورد درد تو، نخور غصه
غم تو لرزه به اندام مرتضی انداخت
غریبگی نکن ای آشنای مرد غریب
بگو چگونه تورا کوچه از صدا انداخت
بگو چه کار کنم تا مرا حلال کنی؟
تورا حمایتِ از من در این بلا انداخت
دو تا نشان زده با تیر خود، زمین خوردم
همان کسی که تورا بین کوچه ها انداخت
ببینمت! چقدر بد زده تو را نامرد
که ضرب پنجه او روی گونه جا انداخت
ببین نتیجه سیلی بی هوا این است
ز هر کلام تو یک در میان هجا انداخت
نفس کشیدی و من بند آمده نفسم
لباس خونی تو از نفس مرا انداخت
ز لب گزیدن تو درد سینه ات پیداست
جدال دنده و سینه تو را ز پا انداخت
#علی اکبر نازک کار
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
هر زمان کردم نظر دیدم که بیداری چرا؟
پیشِ رویم چادر از رو بر نمیداری چرا؟
کس نمیگوید سلامم...کس نمیگوید جواب
بین این غمها تو قفلِ غم به لب داری چرا؟
رنگِ رخسارت خبر از روزگارت می دهد
کارِ خانه پس چرا لبخندِ اجباری چرا؟
هر چه پرسیدم ز حالت زود گفتی بهترم
پس بگو دستت ز پهلو بَر نمیداری چرا؟
ردِّ خونی پشتِ در روی زمین بینم... ولی
خیره با چشمان کم سو سوی مسماری چرا؟
یارِ هجده ساله ام رنگت چنان صد ساله هاست
دست بر زانو خمیده سمت دیواری چرا؟
این دعایت را شنیدم مرگ میکردی طلب
نوبهارِ خانه ام از عمر بیزاری چرا؟
ای همه پشت و پناهم عزم رفتن کرده ای؟
قصدِ این داری که از من دست برداری ؟ چرا؟
صبح تا شب کارِ خانه نیمه ی شب گرمِ آه
هر زمان کردم نظر دیدم که بیداری چرا؟
#داریوش جعفری
#حضرت_زهرا #مرثیه_حضرت_زهرا
گاهی به یک نگاه سخن گفته میشود
ناگفته های شوهر و زن گفته میشود
حالا که ظاهر تو به سنت نمیخورد
راز سه ماهه پیر شدن گفته میشود
دست مرا که بست به دستت قلاف زد!
در این ورم خجالت من گفته میشود
یکروز میرسد که دراین کوچه های تنگ
حتما دلیل بغض حسن گفته میشود
تب کردن از علائم آتش گرفتن است
حال تو از حرارت تن گفته میشود
ای شمع آب رفته ی من!دلخوشم فقط...
به چند استخوان که بدن گفته میشود!
شانه بزن که درد دل بچه ها به تو
درلحظه های شانه زدن گفته میشود
روزی به چادر تو حیا گفته شد ولی..
روزی به چادر تو کفن گفته میشود
🔸شاعر:
#سید_پوریا_هاشمی
____
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
شمع من سوسو مزن حیدر خجالت می کشد
دست بر پهلو مزن حیدر خجالت می کشد
خواستی برخیزی از جا به علی خود بگو
هی به فضه رو مزن حیدر خجالت می کشد
جان من بر لب رسید از سرفه هایت جان من
خانه را جارو مزن حیدر خجالت می کشد
من خودم گیسوی زینب را مرتب می کنم
شانه بر گیسو مزن حیدر خجالت می کشد
در میان بسترت وقتی که می آیم بمان
اینچنین زانو مزن حیدر خجالت می کشد
این علی دیگر علی خیبر و خندق که نیست
بوسه بر بازو مزن حیدر خجالت می کشد
#علی حسنی
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
با سینه ی شکسته علی را صدا مکن
اینگونه پیش من کفنت را سوا مکن
هفتاد و پنج روز، زِمن رو گرفته ای
امروز را بیا و از این کارها مکن
من رو زدم تو خنده به تابوت می کنی؟!
اینگونه با دلی که شکسته است تا مکن
پیراهن اضافه نداری عوض کنی
پس بر لباس خونی خود اعتنا مکن
از این طرف به آن طرف خانه پیش من
پیراهن حسین مرا جا به جا مکن
من بیشتر به فکر توام درد می کشی
پس زودتر برو، برو فکر مرا مکن
هر قدر هم که باز بگویم نرو بمان
بی فایده است پس برو و پا به پا مکن
اصلا بیا بدون خداحافظی برو
حتّی برای ماندن من هم دعا مکن
#علی اکبر لطیفیان
روضه و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها
"السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أهلَ بَيْتِ النُّبُوَّة"
استعانت گر كند ما را خدايِ فاطمه
سر مي اندازيم محشر زيرِ پايِ فاطمه
يك گلو بندش سه تا بدبخت را خوشبخت كرد
هر كه عاقل بود رفت و شد گدايِ فاطمه
گريه كن هاي حسينش را شفاعت مي كند
دستِ عباس هست رويِ دست هاي فاطمه
*فرداي قيامت كه صدايي مياد:" غُضُّوا أبصارَكُم" چشم هارو ببنديد چون فاطمه ميخواد واردِ صحراي محشر بشه، چند تا وسيله بي بي مياره برا شفاعت اُمتِ باباش پيغمبر، اولين وسيله اش كه چادر رو كنار ميزنه، همه مي بينن يه سَرِ بريده رويِ دست ميگيره، صدا ميزنه: آي گريه كُن هاي حسينم! وسيله ي دوم دستاي قلم شده ي عباسِ، آخه دستاي خودِ مادر هم شكسته شده بود...*
بر مقامش هر كه سر خم كرد شد پيغامبر
انبياء را پس بخوانيد انبيایِ فاطمه
*بي بي جان! ما كه مريض ميشيم، بيشتر از يك هفته نميشه حالمون خوب ميشه، قربونت برم كه سه ماه تويِ بستر افتاده بودي، ما كه يه دردي مي گيريم يه جاي بدنمون درگير ميشه، يه جايي نهايتاً درد ميگيره، من چي بگم از اون خانومي كه بازوش درد مي كرد، پهلوش درد مي كرد، سينه اش درد مي كرد، همه جايِ بدنِ بي بي سياه شده بود...*
ميخ در از سينه بيرون آمد و خون گريه كرد
گشت اگاه از دلِ درد آشنايِ فاطمه
تا رسول الله در شأنش فداها گفته است
كيست ديگر لايقش گردد فداي فاطمه
*يعني مقامِ زهرا رو نمي دونستن؟ نمي ديدن پيغمبر چه جور احترام مي كرد زهرا رو؟*
مُسْتَجَابُ الدَّعْوه حالا مرگِ خود را خواسته
بي اجابت باشد اي كاش اين دعاي فاطمه
*بچه هارو جمع كرد، حسن اومد، حسين اومد، زينبين اومدن، با يه ذوقي با يه شوقي وضو گرفتن، آماده شدن؛ فاطمه جانماز رو پهن كرد، چادر نماز رو به سر كرد، بچه ها همه رو به قبله، مادر هم رو به قبله، آروم آروم دست هارو بالا آوُرد، دست كه بالا نمي اومد، حسن گفت: مادر بذار كمكت كنم... آروم آروم اين دستا رو آوُرد بالا، مادر ميخواد برا خودش دعا كنه، زينبين از اون طرف دست هارو آوُردن بالا، حسين هم از اون طرف، منتظرن مادر برا خودش دعا كنه بعدِ يه مدتي، ديدن مادر با اون صدايِ بي رمقش، گفت: " اللهم عجل وفاتي سريعا" يهو همه بچه ها اين دست هارو زدن تو سرشون، چي ميگي مادر!*
كارِ دنيا را ببين در سن هجده سالگي
شانه هاي كودكانش شد عصاي فاطمه
محوريت چون كه با زهراست در متنِ حديث
مي شود اهلِ كِساء، اهلِ كِسايِ فاطمه
آب ميريزد براي بچه هق هق مي كند
*مي فرمود: حسين جان! بذار من برات آب بريزم، آخرِ عُمرش هم وصيت كرد: علي جان! خودت آب بهش بده، اين بچه زود تشنه اش ميشه...*
مقتل ميگه: از مادر آب خواستي
پيرهنت رو آقا بردن راستي
مقتل ميگه: پنجه تو موت كردن
بي پيروهن هي زير و روت كردن
───
آب ميريزد براي بچه هق هق مي كند
اي به قربانِ حسينِ سر جدايِ فاطمه
رو زد اما هيچ كس حاضر به همراهي نشد
دارد از انصار پیغمبر گلایه فاطمه
*آخه چهل رو يا شب، مي رفت با اميرالمؤمنين و بچه ها، روايت ميگه: مركبي رو اميرالمؤمنين آماده كرده بود، شايد بي بي نميتونسته راه بره، بي بي رو سوار بر مركب ميكرد، از اين خونه به اون خونه، همه ي امور عالم به دستشون بوده، گره ي همه رو باز ميكنن، كار به جايي رسيده كه علي و فاطمه دارن رو ميزنن به مردم... در ميزد زهرا، در رو باز مي كردن، بي بي مي فرمود: من رو ميشناسيد؟ روايت ميگه:اميرالمؤمنين عقب مي ايستاد، بي بي مي رفت جلو، مي گفت: علي جان! بذار من برم جلو، اينا صدايِ من رو بشنون ميان، بذار من برم جلو، من دخترِ پيغمبرم من رو ببينن ميان، حالِ من رو ببينن دلشون ميسوزه، ميگفت: من رو ميشناسيد؟ علي رو هم كه ميشناسيد؟ غدير رو كه يادتونه، بابام دستِ اين آقارو بُرد بالا... ميگفتن: آري ميشناسيم... خوب چرا ياري نمي كنيد؟ بعضي ها قول ميدادن بيان برا كمك اما نمي اومدن، روايت ميگه: بعضي ها در رو باز نمي كردن، بي بي اينقدر پشت در، در ميزد... يكي نبود بگه نامردا شما در زديد بي بي خودش اومد پشتِ در...*
كارِ دنيا رو مي بيني فاطمه!
چه جوري با من و تو تا ميكنه
تا ميخوايم يه كم با هم حرف بزنيم
زخمايِ تنت دهن وا ميكنه
خنده هايِ تو همه دل خوشيمه
من همون عليِ خوش رويِ توأم
بخدا درد تو هم دردِ منه
نگرانِ زخمِ پهلويِ توأم
با خود ميگم كي فكرشو مي كرد
يه روزي تو از علي رو بگيري
تو زنِ جَوُون خونه ي مني
مجبوري كه دست به پهلو بگيري
نزديكِ سه ماهه از خونه ي ما
صداي بگو بخند نيومده
نَفَست بند اومده اما هنوز
خونِ زخمِ سينه بند نيومده
دلِ نازكت رو با زخمِ زبون
همون روزِ عروسي نيش زدن
چشم نداشتن ببينن با هم خوشيم
خونه زندگيمون رو آتيش زدن
غصه مو به كي بگم نمي دونم
حق داره دلم اگه آهي داره
غصه ام اينه ميدونستن همشون
اين خونه بچه ي تو راهي داره
تو کوچمون داره شهادت میده دیوار
وسطِ راه خوردی کتک شدی گرفتار