خدا حافظ😂😂😂😂 🇵🇸𝓐𝓻𝓶𝓪𝓷 | آرمـان

اللهم عجل لولیک الفرج

اوه خدای من 😂😂😂😂 ضربه‌ی ملایم مغزی : ))) #توئیت

آسید با چفیه فلسطینی وارد ریاض شد

ﺁﻣﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﮐﺴﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻓﺤﺶ میخورن 👇👇 -ﻋﮑﺎﺱ ﻋﮑﺲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ -ﺩﺍﻭﺭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ فیفا ⚽️ -ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺳﺮ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ -ﮔﻮﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺍﺳﺖ 📱 -ﺧﻮﺩ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ -عمه های گرامیتان -کسی که تلگرامو فیلتر کرده -کسی که بهت گواهینامه داده😑😂‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌

(بسم تعالی) اینجا ياد میگیری سبک زندگی بهتری داشته باشی💚😍 فعالیت های کانال شامل:حجامت،و برسی و درمان بیماری ها.... (ویزیت هایی که مجازی صورت میگیره کاملا رایگانه و در صورت حضوری بودن مبلغی در نظر گرفته شده(۵۰،۰۰۰)💵🍃 🤍هدف ما در این کانال حفظ سلامتی،پیشگیری، تشخیص و بهبود بیماری های جسمی و روحی شما عزیزان است. 🔹تحت نظر استاد وحید صادقی👨‍⚕ گرداننده پاسخگو:) @Tabibeshahr313 🩺طبیب @TABIBSHAHR1881 📞شماره تماس ۰۹۳۹۹۴۶۴۱۹۲ @HakimVahid313

کتاب زیتون سرخ کتاب زندگینامه همسر شهید علی امینی در دوره انقلاب بسیار عالی زیبا شهید علی امینی

هیچ‌چیز‌بالاتر‌از‌حسن‌کلام‌و‌رفتار‌ر نیست‌ قسمتی‌از‌وصیت‌نامه‌شهید‌ حمید‌سیاه‌‌کالی‌مرادی‌ غبار‌روبی‌و‌گل‌افشانی‌مزار‌شهید‌ به‌مناسبت‌سالگرد‌شهادتشان ‌۱۳۹۱/۹/۴تاریخ شهادتشان است @Arman_Ot133

آقا جون بعد اینکه پول رو گذاشت کف دست ناصر با طعنه گفت:«مثلا پسر بزرگ کردیم عصای دستمون باشه! چه کار می‌کنی پولتو؟ حقوقتم که داری می‌گیری!». ناصر اومد دستای آقا جون رو گرفت فشار داد و گفت:«آخه پدر من پول کرایه هست، پول رفت‌وآمد، پول سوار ماشین شدن، پول ماشین‌سواری، خلاصه زندگی خرج داره دیگه! اینا همه هست...». کارش همین بود. هر چی می‌تونست زبون می‌ریخت که از بابا جمال پول بگیره. اصلا نمی‌دونستیم چقدر حقوق می‌گیره! هر از چند وقت یک بار مثل بچه کوچولوها دستش رو پیش آقاجون دراز می‌کرد برای پول توجیبی، بعدها روشن شدیم که چون سید به پاکی حقوقی که از سپاه می‌گرفت اطمینان داشت، همه شو برای فقرا و مستمندایی که می‌شناخت خرج می‌کرد. #گزیده‌ای‌از‌زندگی‌نامه‌شهید‌سید‌ناصر‌سیاهپوش @Arman_Ot133

#جنگ_غزه #جنایات_اسرائیل #زامبی_صهیونیست #رژیم_زامبی_صهیونیست #کشتار_کودکان #رژیم_کودک_کش #طوفان_الاقصی

یا ابا صالح المهدی @Arman_Ot133

سیم خاردار ... یک نفر باید داوطلب می‌شد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند؛ یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد؛ گفتند: «بیا!» گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!» چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به هَـوای نفس کُجا ... شهدا شــــرمنده ایم 🌷🌷 شهدا دوووسِتون داریم 🌷🌷🌷 @Arman_Ot133