جرات که نمیکردم با خودش حرف بزنم. به بغل دستیم که اونم ماشالله پهلوونی بود واسه خودش گفتم: «جناب! جسارتا فتنه شده؟»
با تعجب پرسید: «چطور حاجی؟»
گفتم: «قراره گروهان بریزیم تو خیابون و از کف خیابون جمعشون کنیم؟»
دوزاریش افتاد. لبخندی زد و گفت: «نه ... داریم میریم سردخونه! مگه از لحن شیرین و رحمانی حاج عماد مشخص نیست؟!»
گفتم: «لحن رحمانی؟!! شما موقع فتنه ها هم باهاش بودی؟»
گفت: «بعله که بودم. چطور؟»
گفتم: «اون موقع چطور صداتون میکرد؟»
دیدم در جواب سوالم، لُپاش پر از باد کرد و با چشمای گرد شده و لبای غنچه شده فقط گفت: «اوووف ...»
گفتم: «گرفتم!ممنون!»
رفتیم سردخونه! هیجان داشتم. هر چند مرده زیاد دیدم و از وقتی پدر و پدر خانم خدابیامرزمو شستم، کلا ترس از امواتم ریخته. اما اون لحظه هیجان داشتم.
⛔️ ببخشید اینو مینویسم ...
شرمندم ...
کاش خانما و کسانی که ناراحتی قلبی و این چیزا دارن، این یه پاراگراف را نمیخوندن ...
اما :
چون ویروس کرونا یه ویروس تنفسی و ریوی هست، مخصوصا کسانی که از قبل مشکل ریوی داشته باشن و یا معتاد و سیگاری بد جور باشن و ریه هاشون داغون باشه، این ویروس پدر و پدر جد شش ها را در میاره. ینی چی؟ ببخشیدا ... ینی وقتی بیماری به اوج خودش میرسه و دیگه سیستم ایمنی بدنشون جواب نمیده، تنگی نفس به بدترین وضع خودش میرسه ... دست و پاها جمع و جور میشه و به خودش میپیچه ... و در اوجش که دقایق آخرشون باشه، حالت غرق شدن و نرسیدن اکسیژن به شش ها و ریه ها دست میده ... خب آدمی هم که داره غرق میشه، سیاه نه ... بلکه کبود میشه ... چشماش بد برمیگرده ... صورتش حالت بدی پیدا میکنه و عموما کج و کوله میشه ... و چون تا لحظات اخر هم دهنش خیلی باز کرده بوده و تلاش میکرده نفس بکشه، دهن و زبونش ... پناه بر خدا ... پناه بر خدا ... پناه بر خدا ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
خب معمولا اموات اینجوری رو به حاج عماد میدادند و زحمتش با تیم اونا بود. البته خودشون میگفتن رحمت.
تصور کنین ... حاج عماد و پنج نفر دیگه ... و من!
در مقابلمون هم حدود ده پونزده نفر امواتی که در چندین روز جمع شده بودند. بعضیاشون هم با اون وضعی که تشریح کردم.
رفتار عماد خیلی برام جالب بود. ایستاد مقابل همه اموات و برای تک به تک اونا فاتحه خوند. برای همشون طلب مغفرت کرد و از طرف همشون به امام حسین علیه السلام سلام داد.
بعدش ایستاد بالا سرِ ...
گریم گرفته ... کیبورد رو نمیبینم از بس حالاتش و کارایی که انجام میداد منو یاد لحظه ای مینداخت که قراره خودم ...
خلاصه ...
ایستاد بالا سرِ سنگِ بزرگ غسالخونه و با صدای خاص خودش گفت: «بچه ها بسم الله ... جیگرای بابا رو بیارین ببینم کی به کیه؟ بدو ماشالله ... بدو که کار داریم ...»
آب سرد و گرم قاطی کرد. میگفت: «سردشون نشه ها ... خیلی هم گرم نباشه که بسوزن ... آهان ... حالا شد ... ولرم ... بازم ولرم تر ... چرا منو نگا میکنی؟ بگیر اون طرفشو ...»
بچه ها میگیرین چی دارم میگم؟
شاید نتونم اون حس و حال عجیبی که اونجا داشت رو توصیف کنم.
اسمشونو میخوند و براشون با صدای پهلوونی و بلند، چاوشی میخوند. عجیب اون ساعت گریه کردم. عجیب. اینقدر که دوس داشتم بخوابم زیر دستش و بگم منم غسل بده ...
فکر کنین ... با صدای مرشد و پهلوونی و بلند ... از زیر ماسک مخصوص... همینجوری که داشت آب میگرفت روی سر و صورت نفر اولی میگفت:
«آی خدا ... این پدر پیری که الان داریم آمادش میکنیم که بیاد مهمونی، پیرغلام اهل بیت بوده ان شاءالله. آی خدا ... نکنه بهش بد بگذره ... نکنه اذیتش بکنن ... نکنه بدهی مدهی داشته باشه ... نکنه قضا پضا داشته باشه ... خدا تو که کریمی ... این بیچاره رو هم بیامرز ...»
واسه نفر بعدی میگفت:
«خدایا این از قیافش پیداست که مرد بدی نبوده ... دستاشم کارگری هست و پینه داره ... بابای کدوم بنده خداها هست نمیدونم ... اما مشخصه زحمت کشیده روزگار بوده ... خدا ... اگه اینو بخوای بسپاری به این و اون که بازم گیر میکنه ... بسپارش به علی و اولاد علی که ردیف بشه ... اذیت نشه ...»
نفر بعدی ...
«این بیچاره که جوون بوده ... ماشالله ... چه بره رویی هم داشته ... رو پیشونیش جای مهر نیست ... احتمالا مهر خونشون از اون مهر بزرگا بوده که جاش رو پیشونی نمیمونه ... خدا ما خوشکل میشوریمش ... تو هم خوشکل تحویلش بگیر ... حوری پوری ... هر چی صلاح میدونی نصیبش کن ... اگه جوونی و خبط و خطایی هم کرده به علی اکبر امام حسین ببخشش ...بالاخره جوون بوده ... ما هم جوون بودیم ... جوونی کردیم ... ندید بگیر ...»
بعدی ... بدو ماشالله ...
در حالی که یه بغض خاص و درشتی هم توی گلو و صداش میپیچید میگفت:
«آهان ... این که ماشالله مثل خودمون هرکولیه برا خودش ... چقدر مثل خودمه ... دستاشو ببین خدا ... چقدر گنده است ... ایشالله دست یتیم و صغیر گرفته باشه ... ایشالله دست ضعیف و فقیر گرفته باشه ... ماشالله پاهاش مثل خودمون خیلی ستونی و درشته ... ایشالله باهاش مسجد رفته باشه ... هیئت رفته باشه ... دنبال گناه ندویده باشه ... دنبال ناموس مردم ندویده باشه ...»
بگیر اون طرفشو ... تو هم بیا کمک ... ماشالله سنگینه داداشمون ...
«آی خدا ... آی کریم ... آی رحیم ... این بنده خدا چرا اینقدر جنازش داغونه؟ بدنش خالکوبی جوونی داره ... پیر شده اما بازم جاش مونده ... ایناش ... کاش به جای «رفیق بی کلک مادر» روی شونه راستش و «من پری رو میخوام» رو شونه چپش، چیز دیگه نوشته بود ... کاش نوشته بود «من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو...»»
اصلا انگار همینجوری میدید و میشناخت و میگفت ...
دلی میگفت...
یکی مثل من به این فکر فرو میرفت که وقتی نوبت من شد و خدا توفیق داد و به دل حاج عماد انداخت و اون ساعت بالا سرم بود، خدا چه چیزایی به زبونش جاری میکنه؟😭😭
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
⛔️ خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت هجدهم
اون روز با حاج عماد خیلی خوش گذشت. اینی که میگم «خوش» گذشت، خوش گذشتا. اصلا یه خوشی میگم و شما هم یه خوش میشنوین. خیلی معدود مواردی پیش میاد و شایدم اصلا برای کسی پیش نیاد که تو زندگیش یه روز کنار یه تعداد جسم بی جان و حتی بعضیاش یه کم چیز ... چیز دیگه ... چی میگن بهش ... ناجور ... جسم بی جان ناجور قرار بگیره با یه حاج عماد! اون وقته که بهتون میگم لذت معنوی و اشک داغ داغ که از چشمت میریزه روی صورتت و نمیتونی به خاطر ماسک و اینا اشکتو پاک کنی و چشمت تمیز کنی، چقدر کیف میده؟
وقتی برگشتیم قرارگاه، من خیلی خسته بودم. تجهیزات درآوردیم و ضد عفونی شدیم و غسل کردیم و نماز مغرب و عشا خوندیم و رفتیم پیش بچه ها.
پرسیدم: حاج محسن و بچه هاش امشب راهی میشن یا فردا؟
گفتن: فردا صبح بعد از نماز صبح.
از خدا خواسته، سه چهار تا لقمه لوبیا چیتی خوردم و مثل جنازه ها افتادم. چون هم اجسام بی جان آن بندگان خدا سنگین بود و اون روز به من فشار اومده بود و هم نیاز به سکوت و خلوت داشتم و باید یه کم با خودم میبودم.
از اون شب دیگه براتون نگم که تا صبح خواب بابای خدا بیامرزم دیدم و چقدر باهاش حرف زدم و چه چیزایی بهم گفت. چون در کل این دو سالی که پدرم مرحوم شده، این شاید اولین بار هست که خواب مفصلی دیدم و تونستم بشینم پیشش و باهاش حرف بزنم و جوابم بده.
تقریبا نیم ساعت قبل از اذان صبح، مناجات «مولای یا مولای» حضرت امیر در مسجد کوفه گذاشتن و کم کم همه از خواب بیدار شدن و اهل نافله به خواندن نافله مشغول شدند.
نماز صبح خوندیم. رفتم پیش حاج محسن و بهش گفتم اگه اجازه میدید امروز با تیم شما باشم. گفت: اشکال نداره فقط ما الان میخوایم بریما. اگه آماده نیستی فورا برو آماده شو.
گفتم: آمادم. اما چرا الان؟
گفت: یه عده دیگه هم هستن که اونا هم به نظرم خودمون بشوریمشون بهتر باشه.
اون لحظه نفهمیدم چی میگه و منظورش چیه؟ فقط گفتم چشم و رفتم دوتا لقمه نون پنیر گذاشتم تو دهنم و بعدش رفتم اتاق تجهیز بچه ها و آمادم کردند.
اصلا فکرشم نمیکردم اون روز چه چیزا در انتظارم هست و قراره با چه چیزایی روبرو بشم. بسم الله گفتیم و آیت الکرسی جمعی خوندیم و راه افتادیم.
وقتی رسیدیم به غسالخونه مد نظر، دیدیم هنوز درش باز نشده. رفتن کلید آوردن و کارای اولیه و نامه و ...
تا اینکه در باز شد. حالا حاج محسن و هفت هشت نفر دیگه مثل خودش و من یه طرف! حدود هشت نه تا میت کرونایی هم یه طرف!
حاج محسن به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت: آماده ای؟
اون گفت: بله حاجی. شروع کنم؟
حاج محسن هم اشاره کرد و گفت: بسم الله!
دیدم اون رفت یه گوشه غسالخونه ایستاد و یه گلویی صاف کرد و شروع کرد: بسم الله الرحمن الرحیم ... زیارت میکنیم حضرت اباعبدالله الحسن علیه السلام از راهی دور اما با قلبی نزدیک ... از طرف خود ... پدر ... مادر ... ذوی الحقوق ... علما ... صلحا ... شهدا ... و از طرف این بندگان خدا که اجسام بی جانشون در اینجا هست و ان شاءالله امروز آنها را غسل و کفن خواهیم کرد و بدرقه خانه آخرت خواهند شد قربتا الی الله ... السلام علیک یا ابا عبدالله ... السلام علیک یا بن رسول الله ...
شروع کرد ... چه صدای محزون و محجوبی ... چه صوت و لحن مناسبی ... مداح نبودا ... اما از اونا بود که فقط کافیه خیلی معمولی بگن السلام علیک یا اباعبدالله تا دلت بره سمت کربلا. حالا چه برسه بخواد یه کم سوز هم به صداش بده ...
اون همینجوری که میخوند حاج محسن اشاره کرد و بقیه مشغول سرد و گرم کردن آب و درست کردن آب شامپو و بعدش هم آب سدر و کافور و ... شدند.
شمردیم فقط نه نفرشون مال کرونایی ها بودند. حاجی گفت عجله ای کار نمیکنیم اما لطفا دقت کنین که بندگان خدا خیلی معطل نشن اینجا. شاید روحشون اینجا باشه و خیلی خوششون نیاد که معطل دست من و شما باشند.
«یا اَبا عَبْدِ اللّهِ، لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّهُ، وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَهُ بِکَ عَلَیْنا وَ عَلى جَمیعِ اَهْلِ الْاِسْلامِ...»
روش حاج محسن این بود که کارای شست و شو را فقط خودش تنها انجام نمیداد. برای هر جنازه، سه نفر معین میکرد که همه کاراشو انجام بدن. اما اونا موظف بودند همه مراحل و کارای حاج محسن رو انجام بدن و از بس با خودش در اینجور مواقع بودند دیگه واسه خودشون یه پا حاج محسن شده بودند.
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
میدیدم که همه مستحبات و مکروهات موقع شستن راهم رعایت میکردند. رو به قبله میذاشتنش ... پیراهنش رو با احترام و از سمت پاها میچیدن و ازش جدا میکردند. البته اگه پیراهن و شلوار داشت ... حواسشون بود که به هیچ وجه عورت میت پیدا نشه و پارچه از روی عورتش برداشته نشه ...
و یا مثلا قشنگ وقت میذاشتن و نجاسات بدن میت را میشستن و تمیزش میکردند. اگر مانع و یا وسیله ای از بیمارستان همچنان بهش وصل بود جدا میکردند و راحتش میکردند. اگر وارثینش براش سدر و کافور و شامپوی جدا آورده بودند فقط از همونا استفاده میکردند و...
«فَاَسْاَلُ اللّهَ الَّذى اَکْرَمَ مَقامَکَ وَ اَکْرَمَنى بِکَ، اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارِکَ مَعَ اِمامٍ مَنْصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَیْتِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِه...»
حواسشون بود که چشمای میت همچنان باز مونده، ببندند و اگه نمیشد رو هم گذاشت و خشک شده بود، آب مستقیما روی چشمش و دهن و گوشش نریزن.
ببخشید ... شرمندم ... اما حواسشون بود که اگر چهره برگشته و یا صورت خوشی نداره، مراعاتش کنن و تا جایی که میشه گردن و صورت و دست و پاهاشو کج و کوله نذارن.
حاج محسن رو به اون کسی که عاشورا میخوند کرد و گفت: حاجی تند نخون ... با دل استراحت بخون ...
«وَ اَسْاَلُهُ اَنْ یُبَلِّغَنِى الْمَقامَ الْمَحْمُودَ لَکُمْ عِنْدَ اللّهِ، وَ اَنْ یَرْزُقَنى طَلَبَ ثارى (ثارِکُمْ) مَعَ اِمامٍ هُدًى (مَهْدىٍّ) ظاهِرٍ ناطِقٍ بِـالْحَقِّ مِنْکُمْ ...»
بعد از اینکه تمیزش کردند، غسل با آب خالص ... اول سر و صورتش میشتن ... بعدش طرف راست ... بعدش طرف چپ ...
بعدش با آب سدر یه بار کامل میشستن و بعدش هم با آب و کافور که بوی خوش بگیره و مثل دسته گل بفرستنش خونه آخرت!
اینا معمولیش بود که انجام میشد. ولی دو سه تا جنازه بود که ... دیگه نخوام بگم چطوری بود ... نمیشد ... غسل دادن با آب و سدر و نمیدونم کافور و این چیزا اصلا نمیشد انجام داد. به خاطر همین تصمیم گرفتند اونا را تیمم بدن.
«اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِکَ ...»
حاجی هر کدومشون رو سه بار تیمم داد. نمیدونم اونا تو چه شرایطی بودند که وضعشون این شده بود. ولی دیگه روزگاره. نه خبر میده و نه وفا سرش میشه. پیش میاد. خیلی پرس و جو و کنجکاوی هم فایده نداره. حاج محسن همشونو تیمم داد و کارای مستحب و واجبش انجام داد.
سفارش کرده بودیم که پلاستیک و کاور نو و تمیز و غیر بیمارستانی بیارن که اونا رو اونجا بذاریم. داشتیم دونه دونه اونا رو اونجا میذاشتیم که حاجی گفت: «همه مشغول کفن کردن نشین. برین سراغ بقیه. تا بقیه رو برای شستن اماده میکنین، ما سه چهار نفر کفن میکنیم.
بچه ها گفتن: «حاجی سه چهار تا دیگه هست که کرونایی نیستنا. تکلیف چیه؟»
حاجی رو کرد به من و گفت: «برو به مسئولشون بگو بیاد!»
رفتن دنبال مسئولش و اومد. حاجی بهش گفت: «اونا هم بیارین بشوریم.»
اون مسئول گفت: «اونا کرونایی نیستن. اون سه تا خیلی مهم نیست. مهم همین هشت نه تا بود که زحمتش کشیدید.»
حاج محسن گفت: «ینی چی مهم نیستن؟ ینی از بچه های خودتون میان و اونا رو میشورن؟»
گفت: «نه ... ولشون کن ... نمیدونم ...»
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
حاجی گفت: «اگه منع قانونی و این چیزا نداره تا هستیم بذار بشوریم.»
مرده گفت: «نمیدونم. هر کاری دوس دارین بکنین اما مسئولیتش با خودتون. ینی به من نگفتین و خودتون خود سر شستینا»
حاجی یه فکری کرد و رو به ما کرد و گفت: «نظر شماها چیه؟»
اونا چیزی نگفتن اما منِ جناب نخودِ هر آش فورا گفتم: «بسم الله ... دیگه تا اینجا اومدیم اونا رو هم بشوریم ... مسلمونن بنده خداها!»
مرده یهو یه نیش خندی زد و گفت: «حالا مسئله همینه ... اتفاقا اون دوتای سمت چپی مسلمون نیستن!»
برگشتم و بهش گفتم: «اهل کتابن؟»
گفت: «آره» و رفت.
با بچه ها تصمیم گرفتیم کارایی که میشه برای اونا کرد انجام بدیم. مثلا غسل ندارن اما میشه اونا را نظافت داد. خیلی با احترام آوردمیشون بیرون و کاور و پلاستیکشون باز کردیم و شروع کردیم همینجور که داشت عاشورا تموم میشد، اونا رو هم با آب ولرم و شامپو تمیز کردیم و ازاله نجاست کردیم و خیلی تر و تمیز گذاشتیمشون توی کاور مخصوصی که خانوادشون آورده بودند.
کسی چه میدونه؟ شاید همینا اهل مجلس امام حسین بودند که موقع غسل و کفنشون، خدا تو دل هفت هشت تا آخوند بندازه که اونا رو بشورن و فرازهای پایانی زیارت عاشورا رو هم براشون بخونن.
کسی چه میدونه؟
خدا عالمه و ارحم الراحمین!
حالا ایناهمش به کنار ... ما موندیم و یه نفر دیگه! اون مسئولی که اومد و باهامون حرف زد، درباره اون نفر آخری چیزی به ما نگفت. به خاطر همین مشکوک میزد.
تصمیم گرفتیم بیاریمش ببینیم اون بنده خدا با خودش چند چنده؟
یه کم سنگین تر از بقیه بود. ولی چیزی که توجهمون جلب کرد این بود که معلوم بود بدنش سردِ سردخونه ای نشده و هر چی هست، تازه مرده. خشک نشده بود. مفاصلش هنوز یه کم نرم بود.
با بسم الله حاج محسن، کاورش باز کردیم. یه حال خاصی شدیم. جوون بود. اما ... از شما چه پنهون هم انگ خیسی و نجاست رو شلوراش مونده بود و هم صورتش سیاه سیاه شده بود و زبونش لای دندوناش ...
بگذریم ...
هممون موندیم چیکار کنیم؟ معلوم بود اما بعدش هم بهمون گفتن که بنده خدا که اون لحظه خوابوندیمش رو سنگ غسالخونه، اعدامی هست و چند ساعتی هست که اعدام شده.
نگاهمون رفت به سمت حاج محسن. حاجی گفت: «اشکال نداره... اونم داداش خودمون ... بسم الله ... میشوریمش... کامل و خاص و با دل شکسته هم میشوریمش...»
رو کرد به همونی که عاشورا خونده بود و گفت: «برو ... یه عاشورای دیگه اختصاصی داداشمون برو ... برو که روزی ما و این بنده خدا همینه ... خاص بخون ... دو خط هم روضه حرّ بخون ... بسم الله ...»
اصلا یه وضعی شد غسالخونه ... تا اون لحظه عقده هیچکدوممون باز نشده بود. نه حاج محسن ... نه من ... نه بقیه بجه ها ...
ولی خدا بگم چیکارش کنه اون پسره ... نمیدونم چرا وسط سیاهی چهرش، یه چیز خاصی داشت که انگار داشت التماسمون میکرد ...
اصلا چیکار کرد اون رفیق روضه خونمون ... دشتی زد به صحرای کربلا و چشماشو بست و آروم آروم تو سر خودش میزد و روضه حرّ میخوند ...
حاج محسن وسط گریه هاش گفت: «عجله نکنین ... وقت صرفش کنین ... پسر عجیبیه ...»
همینجور که میشستنش، باهاش حرف هم میزد:
چیکار کردی پسر؟😔
چطوری طناب انداختن دور گردنت که اینجوری گردنت شکسته ...😱😭
مگه خدا ستار العیوب نیست؟😭
چرا صداش نکردی و یا ستّار نگفتی؟😭
خدا آبرو ریز بنده هاش نیست ... چرا پس اینجوری شد؟😭
گناهت چی بوده پسر؟
مادر و پدر داری؟ اگه داری، الان تو دل اونا چه خبره؟😭😭
حالا اینا به کنار ...
چیکار کردی که روزیت این شده که بالا جنازت عاشورا بخونن؟😭😭😭
سینه زن بودی؟
گریه کن بودی؟
خب میگفتی به خودش که آبروت حفظ کنه ...😭
گفتی و نکرد؟
توبه کردی و قبول نشد؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
⛔️ خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت نوزدهم
فضای عجیبی در روزهای کرونایی در قرارگاه های بچه های جهادی و طلاب حاکم بود. اون از بیمارستانش. اون از قرارگاهش. اون از سردخونه و مرده شور خونش و ...
وقتی اون پسر اعدامی رو شستیم و یه دست کفن مرتب هم کردیم و آماده شد، گذاشتیم که هر وقت خواستن بیان ببرن و دفنش کنند. بچه ها از یه در دیگه میخواستن خارج بشن که حتی نفهمن این پسر کیه و کس و کارش کین و کجایین؟
ولی یه جوری بود. دل کندن ازش سخت بود. حالا ما کلی آدم شسته بودیم و تیمم داده بودیما. ولی اون جوون یه جور خاصی بود. انگار تو وجودش آهن ربا داشت که همینجوری بچه ها ایستاده بودن و نگاش میکردن.
من اگه یه روزی قرار باشه واسه بچه هام از کرونا و روزای خاصش بگم، محاله که دو نفر رو یادم بره و از اونا چیزی نگم: یکی بنیامین! که خدا بگم چیکارش کنه؟ اصلا خرابمون کرد و رفت! یکی هم همین جوون اعدامی! که انگار داشتیم بعد از مرگش میشناختیمش ولی دیگه دیر شده و باید خاکش کنن.
بگذریم ...
بچه هایی که غسل میدادن و زحمت کفن و دفن اموات کرونایی رو میکشیدن، اگه جا داشت غسل میدادن اما اگه هم دیگه نمیشد تیمم میدادند. حتی الان شنیدم که بعد از روزهای اول که تیم ما اونجا فعال بود، سایر تیم ها مجبور شده بودند اغلب اموات را فقط تیمم بدهند و شرایط غسل را نداشتند.
نتیجه سلامتی من و چند تا از بچه های دیگه اومده بود و کم کم باید کلا قرارگاه را هم ترک میکردیم و جای خودمون رو به سایر اعزّه میدادیم.
ولی با یک چیزی روبرو بودیم که نمیشد ازش گذشت ولی واجعا جای کار داشت. اونم این بود که تعداد بانوی غساله کم بود و کم کم داشت میزان و تعداد اموات بانو هم افزایش پیدا میکرد.
از یه طرف اغلب خواهرا و خانواده ها بنا به شرایط و تکلیفی که داشتند مشغول دوختن ماسک و لباس مخصوص و این چیزا بودند و از یه طرف دیگه شاید حداکثر خواهرانی که از بانوان محترم طلبه بودند و جهادی در کار غسل دادن اموات داوطلب شده بودند سه نفر بود. البته جایی که ما بودیم سه نفر بودند و من اطلاعی از سایر جاها ندارم.
اون سه بنده خدا دیگه بیشتر از یک هفته صلاح نبود اونجا باشن. هم به خاطر سلامتی و هم به خاطر شرایط روحی و این چیزا. بندگان خدا خودشون هیچی نمیگفتند و اعتراضی نداشتند. ولی خب! بچه ها باید یه فکری به حالش میکردند تا خدایی نکرده شاهد حادثه ناگوار برای اونا نباشیم.
نشستیم دور هم ببینیم چیکار میتونیم بکنیم؟ هر کسی یه چیزی گفت ونظری داد. یکی گفت فراخوان بدیم اما بنا به دلایل متعدد این پیشنهاد رد شد. یه نفر گفت با یکی دو تا از حوزه ها صحبت کنیم و بگیم اساتیدشون زحمتش بکشن اما خیلی از این پیشنهاد هم استقبال نشد. دو سه نفر گفتند خانمای خودمون اعلام آمادگی کردند و از ظرفیت همینا استفاده کنیم اما اینم جالب نبود و نمیخواستیم از یک خانواده، هم پدر گرفتار باشه و هم مادر! با اینکه خیلی هم اصرار داشتند اما صلاح نبود.
خلاصه مونده بودیم چیکار کنیم. بعد از دو ساعت جلسه و بحث، چون نمیخواستیم الا بختکی کار کنیم، قرار شد استراحت کنیم و ادامه بحث را بندازیم برای بین الطلوعین فرداش.
رفتم دراز بکشم که یادم به گوشیم افتاد. گوشیمو برداشتم و یه ضد عفونی کردم و روشنش کردم. ماشالله شاید دو هزار تا پیام نخونده داشتم. همینجوری که چشمی داشتم به عزیزانی که پیام دادند نگاه میکردم، یهو چشمم خورد به اکانت «محمد» و فورا بازش کردم. نوشته بود: «سلام. تماس فوری.»
دیگه نگا نکردم ببینم ساعت چنده؟ فورا زنگ زدم براش:
«ما با ولایت میمانیم
شور ما از عاشوراست ...»
فورا برداشت. گفتم: سلام علیکم
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
گفت: سلام حاج آقا! کجایی تو؟
گفتم: درخدمتم. خوبین الحمدلله؟
گفت: نه حالا اونقدر اما چند بار تماس گرفتم و دیدم نیستی و عکس کانالت صفحه سیاه زدی و ...
گفتم: ببخشید. داستان داره. بعدا برات مفصل میگم. چه خبر؟
گفت: سلامتی. دیگه میخواستم بدم ردت بزنن ببینم کجایی؟
گفتم: چیزی شده؟
گفت: نه ... حالا درباره کار بعدا حرف میزنیم... راستی رفتی برای کروناییا؟
گفتم: آره اگه خدا قبول کنه ...
گفت: قبول باشه ان شاالله ... اگه کاری از من برمیاد بگو بیام.
گفتم: حالا هستن بچه ها ... ولی اگه لازم شد چشم.
گفت: راستی نیروی خانم نمیخواین؟
تا اینو گفت، برقم گرفت و پاشدم نشستم و گفتم: چرا چرا ... اتفاقا خیلی هم لازمه ... همین حالا بحثش بود ... چطور؟
گفت: خب خدا را شکر ... دو سه روزه که چند نفر از خانما که با یکی از گروه های ما کار میکنند گفتن که برای شما هر چی پیام دادند شما اصلا سین نکردی و ازت دلخور شدند و الان هم به من گفتند که حاضرن اگه کاری مخصوص خانما باشه جهادی بیان و خدمت کنن.
گفتم: خدا رحمت کنه امواتشون. خیلی هم به موقع و لازمه. کی میتونن بیان؟
گفت: چطور؟ میتونم بگم که مثلا فردا پس فردا بیان. چون خودشون اینجوری اعلام آمادگی کردند و حداقل ده دوازده روز هم میتونن بمونن. بنده خداها هم به خودم گفتند و هم به خانمم گفتند.
گفتم: وای حاجی این عالیه! نگفتی چند نفرن؟
گفت: اطلاع دقیق ندارم اما اینجوری که گفتن شاید باشن چهار پنج نفر!
گفتم: باشه ... میگم واحد خواهران درخدمتشون باشن.
گفت: فقط حاج آقا لطفا حواست باشه ها ... کسی تو کار اینا خیلی دخالت نکنه و چراغ خاموش میان و میرن.
گفتم: اوکی. حواسم هست. اصلا میسپارم ... راستی کاش لیست اسامی میدادین که بدم به واحد خواهران و دیگه بگم کارشون راه بندازن.
گفت: اینجوری بهتره. باشه. وقتی اسامی را دادند برات میفرستم.
گفتم: عالیه. خدا خیرت بده.
بعدش چند دقیقه حرف زدیم و خدافظی کردیم. دقایقی بعد، یه لیست فرستاد و اسامی پنج نفر از خواهران طلبه با درج مقاطع تحصیلی سطح سه و چهار حوزه برام فرستاد. الحمدلله خواهران فاضل و زحمت کشیده ای بودند. چون تقریبا همشون میشناختم و قبلا جلساتی درخدمتشون بودیم.
بعد از نماز صبح به بچه ها خبر حل شدن این مسئله مهم را دادم و یه قلم خودکار برداشتم که اسامیشون یادداشت کنم و تحویل بخش خواهران بدیم:
پنج نفر:
خانم ....
خانم ....
خانم ....
خانم ....
و خانمِ پریا ... ☺️
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
خاطرات کاملا #کرونایی
قسمت بیستم
👈(قسمت آخر)👉
از روزی که پریا خانوم و دوستاش اومدن و یه عده دیگه هم از خانما ترغیب شدن و جهادی اومدن پای کار، قسمت خواهران به جنب و جوش افتاد و کاملا بی سر و صدا و خالصانه وایسادن به کار و غسل و کفن اموات.
ما نمیدونستیم چطوری ماسک و تجهیزات گرفتن و چطوری غذا و پخت و پز میکردن و چطوری جذب کردن و ... کلا ماشالله همه چیزو جداگانه و با سیستم خودشون چیده بودند.
روش کار و استقلال کامل در تامین اقلام مورد نیازشون سبب شده بود که حتی یکبار هم به برادرا مراجعه نداشته باشند و همین سبب افزایش ضریب پاکی فضا و برکت فوق العاده در کارشون شده بود.
وقت خدافظی ما رسید. قرار شد پشت جبهه هم کمک کنیم. تقریبا هممون به این نتیجه رسیدیم و هم قسم شدیم که به صورت شبانه روزی و دو برابر تلاش جهادیمون در بیمارستان و غسالخونه و قرارگاه، در فضای مجازی فعالیت کنیم.
مثلا چند نفر به کمک بچه های رفع شبهات برن ... چند نفر برن کمک بچه های تهیه کلیپ و ضبط و پخش نماهنگ های کوتاه ... چند نفر برن علما و موسسات را راضی و توجیه کنن که لطفا مقداری از خمس مقلدانشون رو برای مبارزه با این بیماری مصرف کنند ... دو سه نفر قرار شد با سایر بچه هایِ جهادیِ شهر و جاهای دیگه ارتباط بگیرن و انتقال تجارب صورت بگیره ... عده ای هم بشین و تولید پست کنن ... یک یا چند نفر هم بشینن و روایت فتح این جبهه پر افتخار طلبگی و جهادی رو به خاطره و داستان بکشند.
اما هنوز کم داشتیم. نفر کم داشتیم. تجهیزات بدک نبود. آدم واسه شست و شو و تیمم و اینا داشتیم. اما بچه های 24 ساعته و پای کار برای فضای مجازی و اطلاع رسانی و تولید محتوای جبهه نرم کم داشتیم و داریم. نه صرفا بچه های گوشی اندروید به دست. بلکه بلا نسبت شما؛ بچه های موثر و موج آفرین و عاقل.
بگذریم ...
به خودم اومدم و دیدم با دست خالی ایستادم سر چهارراه منتظر تاکسی و میخوام برم خونمون. ماسک داشتم و به خاطر اینکه باید سر و صورتمون قشنگ توی بیمارستان و غسالخونه میپوشوندیم، کمی محاسنم از روزای گذشته کوتاهتر کرده بودم و پیراهم شلوار معمولی تنم بود و لباس روحانیتم یه کم چروک شده بود و به خاطر همین گذاشته بودم تو نایلون.
وقتی سوار تاکسی زردی شدم که جلوی پام ایستاده بود، دیدم یه خانم و یه آقا هم عقب نشستند. نشستم جلو و در رو بستم و راه افتاد.
رادیو روشن بود. یه آقایی داشت کنفرانس خبری میداد و میگفت: «نه خیر ... هیچ خبری نیست ... نه خبری از قرنطینه است و نه قراره جایی تعطیل بشه و اصلا امکان چنین چیزی هم نیست ... وزارت بهداشت ما اونچنان داره زحمت میکشه و اونچنان رونق بهداشتی و اونچنان مدیریت کارامدی از خودش نشون داده که اصلا مردم میگن: ما این ماسکارو نمیخوایم و نیاز نداریم!»
بجای دهن گوینده این جملات، یه کمی پیچ صدای رادیو رو گِل گرفتم و چرخوندم که صداشو نشنوم. در همین حین، راننده که از اون پیرمردای شیطون و شنگول طاغوتی بود گفت: «حق داری ... حق داری جوون ... ما دوره خدابیامرز شاه، جوونیمون کردیم و آردمون الک کردیم و الکمون هم آویختیم. خدا به داد شماها برسه با این جمهوری اسلامیشون!»
حالا منو میگی؟ حالم گرفته بود که از بچه ها جدا شدم و باید برم خونمون و به خاطر همین با شنیدن این خزعبلات، داشتم فقط نرمش قهرمانانه میکردم! خدا وکیلی!
یهو آقای پشت سریمون گفت: «قم آقا! قم!»
راننده با تعجب از تو آینه به اون آقاهه نگاهی کرد و گفت: «گفتی آخر همت پیاده میشی! نگفتی قم!»
آقاهه گفت: «نخیر آقا ... منظورم اینه که از قم اومده! این ویروس از قم اومده! اصلا بخاطر همینم بود که نمایندشون داشت تو مجلس شلوغش میکرد. آخرشم اومدن صندلیشو ضد عفونی کردن و اونم بدش اومد! چرا باید بدش بیاد؟»
خانمه که میخورد بالای پنجاه شصت سالش باشه گفت: «اصلش مال چشم بادمیاست ... بعدش یهو سر از قم و آخوندای خارجی درآورد!»
آقاهه که مشخص بود جونش میخواره با حالت شیطنت آمیز گفت: «هیچی دیگه ... بدبخت شدیم ... ویروسه رفت قم و هر چی هم بلد نبود، آخوندا یادش دادند ... دیگه قشنگ دهنمون سرویسه!»
سه تاشون زدن زیر خنده!
ولی من همینطور نشسته بودم و بنا نداشتم چیزی بگم تا اینکه راننده گفت: «آخوندا عامل پخش این ویروسه هستند. حالا تا یه چیزیم بگیم، فورا میخوان بزنن دهنمون سرویس کنن! مگه تعارف داریم؟ اقوام ما شمال زندگی میکنن! چند شبی هست اومدن پیشمون. ترسیدن مردم. میگن هیچ خبری نبوده. دو سه تا ماشین از قم اومدن رفتن شمال و ظرف مدت دو هفته همه جا ویروس پخش شده! بی بی سی میگفت آخوندا از طرف حکومت مامور شدن برن جاهایی که تو انتخابات کم شرکت میکنن این ویروس رو پخش کنن تا مردم حساب کار بیاد دستشون!!»
خب دیگه! داشتم جوش میاوردم. آخه این چه شعری بود که بافتن و اینا هم باور کردن؟!
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
به خودم گفتم دیگه بسه چرت و پرت! دیگه سکوت جایز نیست و اگه ولشون کنم، تا صدر اسلام پیش میرن!
رو کردم به راننده و گفتم: «آقا شما گاهی پشت کتف چپتون گزگز نمیشه؟»
یهو سکوت کامل بر ماشین حکمفرما شد. گفت: «چطور؟ شونه سمت چپم؟»
گفتم: «آره ... شونتون.»
گفت: «یه کم چرا ... چطور؟»
گفتم: «جدیدا وقتی سیگار میکشین خیلی طعم و حالش رو زبونتون و ته گلوتون احساس نمیکنین؟»
یه چند ثانیه نگام کرد و گفت: «دقت نکردم اما چرا فکر کنم ... یه جوریه ...»
گفتم: «لا اله الا الله! نکنه یه کم اشتهاتونم کم شده و ...؟»
ینی پلک نمیزدا ... با تعجب بیشتر گفت: «مثلا دیشب شام نخوردم ... از بس ...»
گفتم: «اجازه بدید من بگم؛ از بس فکر و این چیزا دارین و خسته و کوفته برمیگردین؟ آره؟»
یه دونه با کف دست زد رو فرمون و گفت: «آی قربون آدم چیز فهم! آره به خدا ... حالا چطور مگه؟ چیه اینا؟»
گفتم: «آقا جسارتا میشه دو تا سوال دیگه هم بپرسم؟»
گفت: «بفرما ... غلط نکنم شما دکتری! آره؟»
گفتم: «آب ریزش هم دارین؟»
یه فینگ بلند کشید و یه دستی به دماغش کشید و گفت: «آره ... یه کم ...»
ولی مشخص بود که داره رنگش عوض میشه! اون دو تا هم مثل چی داشتن گوش میدادن!
گفتم: «سرفه خشک هم دارین؟»
دیگه معلوم بود ترسیده! گفت: «آره ... بعضی وقتا ... آره ...»
دست چپمو گذاشتم رو ماسکم و دست راستمم رفت به طرف دستگیره در و گفتم: «جناب میشه همین بغل من پیاده شم؟»
با تعجب گفت: «وسط اتوبانیم! چرا جوون؟ صبر کن حالا!»
با عصبانیت گفتم: «آقا شما وضعت خیلی خرابه! چرا نرفتی قرنطینه؟»
اون خانمه که فورا روسریش گرفت جلوی دهنش و با ترس گفت: «وای خدا مرگم بده! وای خاک بر سرم! چشه این؟»
راننده با وحشت گفت: «چرا؟ چمه آقای دکتر؟»
گفتم: «آقا شما اوضات خرابه ... همون آخوندا که رفتن شمال و محله اقوام شما ... مریضیشون دادن به اقوام شما و شما هم از اقوامتون گرفتین! آقا وایسا میخوام پیاده شم!»
اون مرده که پشت سرم بود با عصبانیت به راننده گفت: «پیری مگه نمیشنوی که میگه میخواد پیاده شه؟ ما هم میخوایم پیاده شیم! وایسا ببینم!»
راننده که نزدیک بود به گریه بیفته گفت: «به قمر بنی هاشم پلیس وایساده ... وسط اتوبانیم ... نمیتونین که از دیوار شش متری برین بالا ... دو سه دقیقه صبر کنین پیادتون میکنم ... نوکرتونم هستم!»
من که خودمو به طرف در کشیده بودم گفتم: «البته آقا و خانم هم چون حداقل یه ربع بیشتره که تو ماشین هستن و شما هم ماسک نداشتین، به احتمال قوی مبتلا شدند! خدا به هممون صبر بده! مریضی بدیه! خدایا خودت رحممون کن!»
واقعا راننده دسپاچه شده بود و الان بود که بزنه در و دیوار! اون زنه و مرده هم داشتن پس میفتادند! اون مرد پشت سرم گفت: «حالا چی هست؟ همین کروناست؟ یا ابالفضل!»
گفتم: «نه ... از کرونا بدتره!»
راننده که عرق کرده بود، یه کم شیشه را داد پایین و با اعصاب خوردی گفت: «آخ سینمم میسوزه ... چیه که از کرونا بدتره؟ هی به ضعیفه گفتم این بچه های بی صاحاب خواهرت بلند نشن بیان ورِ دلم! مگه من یتیم خونه راه انداختم که گله ای پامیشن میان اینجا؟ گفتی اسمش چیه؟ دوا و درمونی هم داره؟ بیمه چطور؟ قبول میکنه؟ من زن و بچه دارم به قرآن!»
درست و حسابی نشستم و ماسکمو برداشتم ... دستمو گذاشتم رو دستش که روی دنده بود ... با تعجب نگام کرد ... داشت دستش میلرزید ... یه کم زور دستش کردم و یه لبخند زدم و گفتم:
«اسمش بیماریِ «نکنه کرونا گرفته باشم» هست!
از خود کرونا بدتره ...
اما بازم از اون بدتر «مرضِ شایعه» است؛ مرض اینکه هر چی بشنوم و هر چی فضای مجازی بگه و هر چی تو ماهواره و کلا هر چی همه بگن راست میگن الّا جمهوری اسلامی!
خیلی مرض خطرناکیه! لامصب مُسری هست و زود همه میگیرن!
پدر جان!
شما نه کرونا گرفتی و نه بیماری خاصی داری. اینایی هم که گفتم، همش علائمی بود که یا حدس زدم و یا بر اساس طبع و مزاجتون رخ میده و تا حدودی هم در این سن و سال برای شما طبیعیه.
شما متاسفانه ...
البته جسارتا ...
به بیماری شایعه ...
مرض اینکه همه دنیا راس میگن الا آخوندا ...
همه چی دست خودشونه و تقصیر پاسداراست ...
قم جای بدی هست و همه بدبختیامون زیر سر حوزه علمیه است ...
شما به این مجموعه بیماری ها گرفتارید.
و الّا در این ماشین نه کسی کرونا گرفته و نه علائم مریضی و ویروس داره و نه چیزی ...»
اینو گفتم و نشستم سر جام.
دیگه هممممه ساکت شدند و هیچی نگفتند.
ولی معلوم بود که خیلی تو فکر رفتن و ذهن و خیال هر کدومشون یه وری رفته.
کم کم رسیدیم به ایستگاه بی آر تی ... و باید مسیرمو عوض میکردم ...
گفتم: من همین کنار پیاده میشم ...
دست شما درد نکنه!
حلال بفرمایید ...
یاعلی ...
🔹🔹پایان🔹🔹
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مادربزرگم با وحشت گفت: یعنی آن مرد قرار است در گودال زیرزمین حبس شود؟! فکر نمیکردم خانه ام زندان شود و از حالا من و تو و بچه ها بشویم زندان بان!
سندی گفت: حق ندارید به طرف مطامیر بروید. روزی نصف نان و جرئه ای آب از بالا ... از سوراخی که از درش ساخته ایم، به قعر آن بینداز و برو!
مادربزرگم میگفت از وقتی آن مرد در سیاه چال خانه ما حبس شد، قلبم آرام و قرار نداشت. وقتی سندی در خانه نبود، به نزدیکیهای زیرزمین میرفتم. هر روز آن مرد، وقتی از عبادتهایش فارغ میشد، با سوز و آه، شروع به خواندن ابیات و اشعاری میکرد که جان را میسوزاند. در یکی از ابیاتش خود را موسی بن جعفر معرفی کرده بود. مادر بزرگم به مادرم گفته بود که شنیدم که چند مرتبه در اشعارش خود را موسی بن معرفی کرد.
روزها از پیِ هم میگذشت و مادربزرگم هر روز، به محض رفتن سندی از خانه، خود را به پشت درِ مطامیر میرساند و به مناجات و اشعار موسی بن جعفر گوش میداد. تا این که کمکم طبع شعر مادربزرگم گل کرد و شروع به سرودن اشعاری در مناقب موسی بن جعفر کرد. مادرم میگفت وقتی مادرش برای آنان لالایی میخوانده، از موسی بن جعفر میگفته. از اجداد معصومش که در اشعار موسی بن جعفر بوده برای مادرم و دیگر بچه هایش میخوانده. تا این که این طبع لطیف را سینه به سینه از مادربزرگم به مادرم و از مادرم به من منتقل شد و به همین خاطر است که اکثر اشعارم در مدح موسی بن جعفر است.
هر کدام از شاگردان طکشاجم خود را به گوشه ای از کلاس درس انداخته بود و مشغول ناله و گریه بودند. اما از آن روایت جانسوز، خودِ طکشاجم که در سنین پیری به سر میبرد، بیشتر از همه خُرد شده بود و اشک میریخت.
وقتی شاگردان کنار رفتند و طکشاجم میخواست از مسجد خارج شود این جملات را زیر لب میگفت و آهسته آهسته قدم برمیداشت و مسجد را ترک کرد: «اگر آن مادربزرگ نبود، اگر محبت آن زندانی در قعر سجون به دل مادربزرگان نمیافتاد ... نه ما طعم اسلام میچشیدیم و نه لذت شیعه بودن ... و نه سینهمان مملو از علوم آل محمد میشد. رحمت و غفران الهی به آن مادربزرگ و آن لالایی ها و ... درود بی حد و حصر پروردگار عالم به موسی بن جعفر و اجداد و اولاد طاهرینش.»
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 سال 120تا 128 قمری
جابر بن یزید جُعفی به دستور امام باقر عليه السلام خود را به ديوانگي زد و در صحن مسجد كوفه بچه ها را دور خود جمع ميكرد. اتفاقاً چند روز از جريان جنون جابر نگذشته بود كه از سوي هشام بن عبدالملك به والي كوفه فرماني رسيد كه: «جابر بن يزيد جعفي را گردن بزن و سرش را پيش من بفرست!»
والي كوفه پس از قرائت نامه از اطرافيانش درباره جابر پرس و جو كرد. آنان گفتند: «او مردي فاضل، دانشمند و محدث و اهل بحث و نظر است، ولي اخيراً ديوانه شده و اينك در صحن مسجد همراه بچه ها، اسب سواري مي كند.» والي شخصاً موضوع را تعقيب كرد و ديد كه جابر، سوار بر چوبي شده و بازي مي كند. وقتی دید جابر در سر پیری به چه روزی افتاده گفت: «سپاس خدا را كه مرا از قتل اين مرد رهايي بخشيد.»
🔷 سال 180 تا 190 قمری
نیمه شب، بهلول با امام کاظم علیه السلام در حاشیه شهر به طور مخفیانه ملاقات کرد. بهلول گفت: «به امر شما با ده نفرشان مناظره کردم.»
-بله. خبر پیروزی تو به دربار عباسیان رسیده. این کار تو سبب از رونق افتادن تمام آن ده نفری شد که کاندید ریاست دستگاه قضای عباسیان بودند.
-بله. شکست و عجز آنها در نزد مردم و شاگردانشان محرز شد.
-به زودی این مقام را به تو پیشنهاد میکنند.
-لابد تا پس از این که مرا به این مقام منصوب کردند، بتوانند از من حکم قتل شما را بگیرند و اینگونه شیعه را وادار به امام کُشی کنند.
-هم این، و هم این که تو را سپر همه اعتراضاتی کنند که از سوی شیعیان و علویان به عباسیان میشود.
-تکلیف چیست سرورم؟
-به سیره استادت ... جابر بن یزید جعفی عمل کن.
دو روز گذشت. ماموران حکومتی با جوایز و هدایای فراوان به خانه بهلول رفتند. وقتی در زدند، فرزندش در را باز کرد.
-با پدرت ... فخر شیعیان ... قاضی القُضات عباسیان کار داریم.
-پدرم قاضی القُضات شد؟ عجب!
-چرا تعجب میکنی؟ انگار از مقام و منزل علمی و معنوی پدرت بی خبری!
-بی خبر نیستم. اما بهتر است نگاهی به پشت سرتان بکنید.
وقتی همه رو برگرداندند، دیدند بهلول لباس کهنه ای به تن کرده و مثلا بر چوب بزرگی سوار شده و او را هی میکند. فرماندهی که خیال میکرد از آن روز وظیفه اش محافظت از قاضی القُضات عباسیان خواهد بود، با تعجب پرسید: «جناب بهلول چه میکنید؟! این خلاف شان شماست!»
بهلول جواب داد: «مگر کوری؟ خلیفه بازی میکنم!»
فرمانده با تعجب پرسید: «پس کو خلیفه؟!»
بهلول اشاره به چوبی کرد که لای پایش قرار داده بود و او را هی میکرد. گفت: «اینا. الان من سوار خلیفه ام و ساعتی دیگر، خلیفه سوار من خواهد شد.»
و این چنین بود که فرمانده ناامید شد و خبر دیوانگی بهلول را به دربار رساند. و از آن روز، بهلول تا ده سال، یعنی تا سال 190 هجری، با زبان و هیبت دیوانگان، از هر فرصتی برای بی آبرو کردن عباسیان استفاده کرد تا اینکه با همان حال از دنیا رفت.
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
💥Lenka
☄Baruti
💥Abraham
☄Joost
و
⚡️Darwin
در داستان فوق امنیتی
🔥🔥 خط سوم 🔥🔥
✍ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
داستانی از گوشه آفریقای جنوبی تااااااا قلب مخوف ترین نقطه نیویورک
هر شب
از ۲۳ شهریور
در کانال #دلنوشته_های_یک_طلبه
🔺ایتا :
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
🔺 تلگرام :
https://t.me/mohamadrezahadadpour
#لطفا_نشر_حداکثری
همه دوستانتان را به کانال و مطالعه این رمان دعوت کنید.