"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_سوم _باشه سارا جون،اعصاب خودت و بقیه رو زیاد بهم نریز.من آدم موندن جهایی که نباید نیستم.راستش
#قسمت_چهارم
چشم های خیس شده و بغض فرو خفته ام به اطراف اشاره ای کردم و گفتم:
_یعنی همه این هارو هم...
اجازه نداد حرفم تمام شود،با همان لبخند گفت:
_آره الی جان،همه این زائر هارو هم آقا دعوت کرده.اصلا تا دعوت خودش نباشه نمی شه اومد باپوسش.اون خواستت،تو هم بادلت بخواهش.حالا من برم بقیه رو صدا کنم واسه نماز نگن این چه سرگروه بدی بود.
خندید و دور شد.نگاهم حیره ماند به رفتنش...
شب توی حسینیه دوباره دور هم جمع شدیم.یک اکیپ شاد و سر زنده.دوستانی که به سرعت با آنها خو گرفته بودم ولی به هیچ شکلی شبیهشان نبودم.مریم و زینب گوشه ای نشسته بودند وریز ریز می خندیدند.
ظرف پسته ام را برداشتم و بدون مقدمه کنارشان نشستم.زینب با ذوق زیاد گفت:
_وای خدا جون من عاشق پسته ام.خوب شد دوست ما شدی ها المیرا.
خندیدم و گفتم:
_نوش جونت،اصلا فکر نمی کردم یه روز تو همچین گروهی باشم.
مریم همانطور که پسته ای را با دندان می شکست گفت:
_وای چرا،مگه ما چمونه؟
_چیزی تون نیست ولی خب نماز میخونید،چادر می پوشید،آرایش نمی کنید و اینا دیگه.
گمانم خیلی زود رفته بودم سر اصل مطلب. زینب محکم روی شانه مریم زد و با خنده صدا داری گفت:
_ به جان خودم مریم، این فکر کرده الان بیاد اینجا ما چادر هامون رو کیپ می کنیم و میشینیم دسته جمعی ختم قرآن می گیریم و انقدر روزه میخونیم تا از نفس بیفتیم...
و هر سه از تصور این صحنه شروع به خندیدن کردیم.زینب که چشمانش حالا از شدت خنده خیس شده بود گفت:
_جان من همینجوری فکر نمی کردی؟
_ خوب آره.حق بدید بهم، تا حالا تو همچین جمع هایی نبودم و یکم تصورش برام سخت بود.راستش حتی دوست نداشتم بیام اولش...
مریم که از زینب آرام تر بود گفت:
_ میگم حالا چرا برادر و مادرت اصرار داشتن بیای این سفر؟
آه بلندی کشیدم و شانه هایم را بالا انداختم:
_اوووم... خوب خودم هنوز درست و حسابی نمیدونم، ولی کلاً آرمان از من اعتقاداتش قوی تره و خصوصاً به امام رضا خیلی علاقه داره. پدرم که بیشتر توی مسافرت کاری هستش. آنچنان هم اهل رفت آمد خانوادگی نیستیم.مامانم خب بیشتر اوقات مشغول کار و باره خودشه کلاس های مختلف میره. منم که تو گشت و گذار با رفیقامم. میدونی آرمان زیاد دل خوشی از این گشت زدنای من نداره چون زیاد با دوستام حال نمی کنه.
البته اون قدر با فهم و شعور هست که چه چیزی نگه ولی درکل حسش رو می فهمم. به خیال خودش منو فرستاده اینجا که روحیم عوض بشه و آرامش اعصاب و روان بگیرم. اولش فکر میکردم توهم زده و به خاطر اینکه خیلی برام عزیزه حرفشو قبول کردم اومدم. اما الان که تو جو اینجا قرار گرفتم و یکم همه چیز برام واضح تر شده و خوب تر فکر می کنم می فهمم چرا این تصمیم رو گرفته. اینجا عجیب آرامش داره. همون آرامشی که داداش آرمان بارها از اش حرف زده بود و من هیچ وقت نفهمیده بودمش. آخه اون حتماً سال چند بار میاد اینجا ومدام هم به من اصرار میکنه گاهی همراهش بیام اما همیشه به هر دلیلی اتفاقی می افتاد و من نمی تونستم...
دروغ چرا!حقیقتش خوشحال هم می شدم.
💙ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ"🇵🇸
#قسمت_سوم پدر و مادری که ۱۰سال از جداییشان می گذشت و همیشه کارد و پنیر بودند و من کیمیای بیچاره شد
#قسمت_چهارم
نجمه بود. دوستم. طبق معمول همیشه دلشوره داشت و نگرانم بود.
_کجایی کیانا؟ دیشب خواب بد دیدم صبح صدقه انداختم. خیلی مواظب خودت باش!
_پیش ننه سوری بودم الانم دارم می رم سراغ دامون.
چنان جیغ بلندی زد که انگار نصف اتوبوس صدایش را شنید:
_چی؟! خل شدی؟ پسرهء آشغال ولت کرده و اون همه درشت بارت کرده، اون وقت به جای اینکه تف بندازی تو صورتش، یه کاره داری می ری اونجا که بگی چی؟ که التماس کنی؟ برگرده پیشت؟
_می شه تحقیرم نکنی؟ فقط می خوام برم و حرفامو بهش بزنم.
_ول کن توروخدا. چه حرفی؟ اون مگه حرف حالیشه اصلا؟ باز یه حماقت جدید نکن. از دست تو. آدمو خل می کنی.
_خب پس چیکار کنم؟ بهم خیانت کرده نجمه. نمی تونم خودمو بزنم به کوری. رفته با اون دخترهء عوضی رفیق شده...
_هه... مسخره ست! خیانت چیه؟
مگه اون شوهرته؟ بابا پسرای مدل دامون همینجورین. هر روز با یکی می پرن. به محض اینکه طرف دلشون رو زد، میرن دنبال یه دختر جدید. تو فکر می کنی میفهمه تعهد چیه یا شاید مثل احمق ها منتظر خواستگاریش نشسته بودی. همین که دستش عکسی چیزی نداری باید خداروشکر کنی.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
_تو جای من نیستی نجمه. باورم نمیشه یه سال از بهترین روزای زندگیمو برای اون آشغال هدر دادم.
_الحمدلله جای تو نیستم! ناراحت نشو ولی دلم می سوزه که هر روز گلومو پاره می کردم تا بگم این ره که تو می روی به ترکستان است ولی نفهمیدی. حالام جای این که سرت بخوره به سنگ باز می خوای دسته گل به آب بدی.
_خب میگی چیکار کنم؟ یعنی ولش کنم تا به ریشم بخنده؟
_آره کیانا جان ولش کن. اون فردا اصلا تورو یادشم نمیاد. بچسب به زندگی خودت.
خطا کردی و خطا رفتی ولی بازم خدا بهت رحم کرد. برو خونه و اگه خواستی عزا بگیر ولی پیش اون پسره دیلاق نرو... خب؟
با چند جمله دیگر قانعم کرد به عقب نشینی. اتوبوس که توی ایستگاه ایستاد سریع بلند شدم برای پیاده شدن. کسی گوشهء لباسم را کشید و گفت:
_خانم، کتابت رو جا گذاشتی.
برگشتم و مجبوری و از روی بی حوصلگی کتاب را گرفتم. با دیدن طرح جلدش ناگهان شوک شدم و چیزی توی قلبم فرو ریخت.
تصویر همان شهید خندان که بارها روی بنر خیابان دیده بودم. نام کتاب را لمس کردم. ابووصال... توی کیفم چپاندمش و پیاده شدم... اما این تمام ماجرای عجیب و غریب آشنایی ام با شهید دهقان نبود!
🧡ادامه دارد...
🔴کپی"ممنوع"
#فور
"حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove