eitaa logo
-عروةُ‌الوثقی!
1.2هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
40 فایل
بسم‌الله !- چقدرزیباست‌زمزمه‌آرام‌آب، کهـ‌درگوشم‌مۍخواند: چقدرخوش‌است‌اقبالم. آرۍ،من‌همان‌جوانه‌روییده‌شده درکنارآبشارم. {تبیلغ| @Abmin_Kaf} -بیسیم‌ِکانال📻 https://harfeto.timefriend.net/17178852949420 'عروة الوثقی"محکم؛استوار
مشاهده در ایتا
دانلود
-عروةُ‌الوثقی!
قسمت چهارم تماس های شخصی پیدا کردن به آدم ... اونم از روی رنگ رژش ... توی دبیرستان به این بزرگی بی
قسمت پنجم: مسئله دارها دوباره داشتم کنترلم رو از دست میدادم ... دلم میخواست با مشت بزنم توی دهنش ... دستم رو مشت کرده بودم اما سعی میکردم خودم رو کنترل کنم ... برگشت پشت میزش ..... کاراگاه ..... .... مندیپ - توماس مندیب به نظر میاد شما کارتون رو خوب بلدید که با این شرایط ظاهری .... اداره پلیس به شما هنوز اجازه کار کردن میده . اما باید بگم .... منم کارم رو خوب بلدم ... میدونید چی مدرسه ما رو یکی از آرام ترین و بهترین دبیرستان های ایالت کرده .... و باعث شده بالاترین امتیازها رو داشته باشیم؟ من می تونم از چند صد متری افراد مسئله دار رو بشناسم . و برام خیلی جالبه افسر پلیس واحد جنایی رو این وقت از روز ... توی چنین شرایطی می بینم. چند لحظه سکوت کرد ..... پیشنهاد میکنم کارتون رو خارج از این دبیرستان شروع کنید .... چون من بچه های شرور رو قبول نمی کنم .... و همین طور که میبینید در تشخیص آدمهای مسئله دار هم خیلی خوبم هیچ چیز از ابرو و رتبه علمی دبیرستان واسم مهمتر نیست ... پس دوستانه از تون خواهش کنم ... بدون وسط کشیدن پای دبیرستان پرونده رو حل کنید .... البته ما از هیچ کمکی دریغ نمی کنیم .... تمام سلول های بدنم گر گرفته بود ... انگار توی مغزم سرب داغ میکردن ... به هر زحمتی بود خودم رو کنترل کردم .... میدونستم میخواد من رو برای شروع به درگیری تحریک کنه .... اما چرا؟ .... چی توی فکر و پشت این رفتار آرام بود؟ ..... بدون گفتن کلمه ای از در خارج شدم .... معاون سریع پشت سرم می اومد ... چند قدمی که رفتم برگشتم سمتش ... می خوام همین الان کل چارت تحصیلی کریس تادئو رو ببینم ... با تمام نکات و جزئیات .... اسامی دوست هاش .... و هر کسی که توی این دبیرستان لعنتی باهاش حرف می زده پشت سر معاون .... توی مسیر چشمم به اولین پلیسی که افتاد رفتم سمتش ..... سریع به قیچی آهن بر با دستکش بیار .... از دفتر اصلی که اومدم بیرون حاضر باشه پرونده کریس رو داد دستم .... به محض باز کردنش .... اولین نظریه ام تایید شد ... عکس روی پرونده . عکس کریس تادئو نبود... شاید چهره ها یکی بود .... اما این عکس تیپ و شخصیت توی عکس ..... متعلق به اون جنازه نبود ... کریس تادئوی ۱۶ ساله ای که به قتل رسیده ... با عکس توی پرونده اش خیلی فرق داشت ...
-عروةُ‌الوثقی!
۱- خیر من فقط تبادل انجام میدم تحقیق کنید🙃 ۲- بله حتما! من نویسنده نیستم قبلا هم گفتم این داستان یا
چه خوب که کسی غیر خودم رمان رو داره میخونه😌 -اینجانب هر پارتی که میذاره دوباره میاد میخونه✌️🏽
-عروةُ‌الوثقی!
قسمت پنجم: مسئله دارها دوباره داشتم کنترلم رو از دست میدادم ... دلم میخواست با مشت بزنم توی دهنش ..
قسمت ششم چهره های دردسرساز موهای ژل زده و نیمه بلند .... تی شرت مشکی .... و ..... حالت موها و چهره اش توی عکس ... دقیقا عین کنکهای شر دبیرستانی بود .... با اون چهره های دردسرساز و خراب کار ... سرم رو بالا آوردم و به معاون پوزخند زدم . اون مدیر فوق العاده تون که گفت بچه های شرور رو نمی پذیره .... تشخیصش در مورد شناخت مسئله دارها اغراق بیش از حد بود؟ ... یا این بچه به دلیل خیلی مخصوصی استثناء پذیرش شده بوده؟ ..... چند لحظه صبر کرد .... حرفهای زیادی پشت چشم هاش بود و از توی مغزش حرکت می کرد... در نهایت فقط لبخند سنگینی زد. بابت برخوردهای آقای مدیر عذر می خوام..... ذاتا فرد بدی نیست اما این دبیرستان از همه چیز واسش مهمتره . مکت کرد ... و دوباره ... از همه چیز ... تاکیدش روی " از همه چیز ... قابل تامل بود .... و با تاکید خود مدیر روی ابرو و اعتبار علمی دبیرستان همخونی داشت. غیر مستقیم میخواست حرف بزنه؟ یا در شرایطی بود که با کمی فشار و هل دادن ... خیلی چیزها برای گفتن میتونست داشته باشه و چی شد که کریس رو قبول کردید؟ ... قبل از اینکه آقای .... به عنوان مدیر اینجا انتخاب بشه .... کریس دانش آموز این دبیرستان بود ... و آقای مدیر هیچ دانش آموزی رو به راحتی و بی دلیل اخراج نمی کنه ..... پرونده رو دادم دست خانمی که کنار دستگاه کپی و فکس ایستاده بود .... به کپی میخوام از تمام صفحات ... چیزی جا نیوفته. و دوباره چرخیدم سمت معاون .... کپی گرفتن بهانه چند لحظه ای بود که زمان بیشتری برای فکر روی سوال بعدی بخرم ...... از وقتی مدیر جدید اومده چند تا دانش آموز رو اخراج کردید؟... با چه بهانه هایی؟ حالت چهره اش عوض شد. .... مطمئن شدم دلائل زیادی برای غیر مستقیم صحبت کردن داره ... لبخند رضایت کوچکی که چهره اش رو پر کرده بود و سعی در کنترلش داشت این چیزها چیزهایی نیست که در موردش حرف بزنیم ..... اومدم توی حرفش .... مشکلی نیست .... میتونم ازتون دعوت کنم برای پاسخ به سوالات به اداره پلیس بیاید .... به دعوت کاملا دوستانه ..... حالت رضایت توی چهره اش بیشتر شد ..... بدون میکروفن و دوربین؟ ..... بدون میکروفن و دوربین - چرا باید از دعوت به اداره پلیس و بازجویی غیر مستقیم خوشحال بشه؟ .... به آدم انسان دوسته که کمک به بشریت برای مبارزه با ظلم و جنایت بهش احساس یک نوع دوست و قهرمان رو میده؟ ... با دنبال اهداف دیگه ای توی این گفت و گو میگرده؟ حداقل توی چهره اش نشانی از ناراحتی برای مرگ کریس تادئو رو نداشت .....
-عروةُ‌الوثقی!
قسمت ششم چهره های دردسرساز موهای ژل زده و نیمه بلند .... تی شرت مشکی .... و ..... حالت موها و چهره
قسمت هفتم به صحنه جرم وارد نشوید قیچی آهن بر رو گرفتم و راه افتادم سمت پله ها - اوبران از دور اومد طرفم ...... پیداش نکردید مگه نه؟ ...... با تعجب زل زد بهم ..... از کجا فهمیدی؟ ... این مدرسه زیادی تمییزه .... زیادی ..... با قیچی قفل لاکر کریس رو شکست .... اولین چیزی رو که بعد از باز شدن اون در ... اصلا انتظار نداشتم .... مواجه شدن با بوی اسپری خوش بو کننده فضا بود ... واسه یه پسر دبیرستانی زیادی مرتبه .... گفتی زیادی اینجا تمییزه منظورت همین بود؟ ..... چند لحظه به وسیله های توش خیره شدم و اونها رو بالا و پایین کردم ...... نه .... در بیرونی لاکر تازه رنگ شده .... اما نه توی این چند ساعت ..... دسته کلیدم رو از جیبم در آوردم و خیلی سریع شروع کردم به تراشیدن رنگ روی در رنگ ها ورقه ورقه از روش کنده شد ... چی کار می کنی توماس؟ ..... و دستم رو محکم گرفت ..... نظریه ام رو اثبات میکنم ... طبق گفته های مدیر و ظاهر این مدرسه .... هیچ خبری از کنگ های دبیرستانی نیست اما به در لاکر نگاه کن... قبلا روش با اسپری طرح کشیده بودن - طرحی که قطعا کار خود مقتوله ... اما فکر میکنم خودشم پاکش کرده ..... طوری بهم نگاه میکرد که انگار هیچ چیز از حرف هام رو نمی فهمید ...... فکر میکنی از کادر مدرسه کسی توی قتل کریس تادئو نقش داشته؟ قطعا مدیر و معاونش هر دو از مظنونین این پرونده بودن... مدیری که من رو پیچوند و مودبانه تهدید کرد ... و داشت با آستانه تحمم بازی میکرد .... و نمی دونستم قتل اون دانش آموز براش مهم نبود یا به نحوی از این اتفاق خوشحال بود؟ .... و معاونی که پشت حالت هاش ..... هزاران فکر و نظریه خوابیده بود اما هنوز برای به زبان آوردن هر حدسی زود بود ..... توی حیاط .... سمت پارکینگ .... دوباره چشمم به خون روی زمین افتاد ... جنازه رو برده بودن و حالا فقط آثار جنازه بود روی زمینی که رنگ خون به خودش گرفته بود ..... پاهام از حرکت ایستاد .... و نگاهم روی اون خونها خشک شد. هیچ وقت به دیدن این صحنه ها عادت نکردم .... برعکس .... برای من هیچ وقت دیدن جنازه های غرق خون.... تکه تکه شده .... زخمی ... سوخته .... عادی نشد ...... چرا خشکت زده؟ ..... صدای اویران من رو به خودم آورد ...... هنوز گیجی از سرت نرفته؟ یا اینکه به چیز جدید پیدا کردی؟ ..... نگاهم رو از لوید گرفتم..... اما درست قبل از اینکه دوباره حرکت کنم چشمم به دختری هم سن و سال مقبول افتاد. با فاصله از نوار زرده به صحنه جرم وارد نشوید ... ایستاده بود. نمی تونستم چشم ازش بردارم ... نه به خاطر زیبا بودنش . اون تنها کسی بود که بین تمام آدمهای اون روز .... با اندوه به صحنه جنایت نگاه می کرد ....
قسمت هشتی اشک هایم برای تو اویران اومد سمتم ..... چی شده توم؟ .... به چی خیره شدی؟ ... اون دختر رو نگاه کن .... همون که تل مخمل زرد با موهای بلند قهوه ای داره .... بین تمام آدم هایی که امروز بهشون برخوردیم ... مطمئنم اون تنها کسیه که به خاطر کریس تادئو گریه کرده ... با حالتی بهم نگاه میکرد انگار داره به به احمق گوش می کنه ..... اما اون که رژ بنفش نزده ..... حوصله اش رو نداشتم .... چرا باید با کسی حرف میزدم که فکر میکنه به احمقم .... بدون توجه به اویران راه افتادم سمت اون دختر ..... تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع به حرکت کرد .... دو مرتبه صداش کردم اما با همون سرعت می رفت و بهم بی توجهی میکرد .... دویدم و از پشت کوله اش رو کشیدم . نمی خوای بشنوی یا واقعا کری؟ ... توی این فاصله لوید هم رسید ..... من لوید اوبران هستم و ایشون همکارم توماس مندیپ از واحد جنایی .... میشه چند لحظه با شما صحبت کنیم؟ ..... کیفش رو دوباره گذاشت روی شونه اش .... و در حالی که سعی میکرد صداش رو کنترل کنه و خودش رو مسلط و بی تفاوت نشون بده . به قدم عقب رفت ..... من چیزی نمی دونم .... چند بار دیده بودمش اما اصلا نمی شناختمش .... اونجا هم ایستاده بودم ... عین بقیه ... میخواستم ببینم چه خبره .... فقط همین . دوباره کیفش رو جا به جا کرد .... عصبی شده بود و اون بند کیف واسش نقطه تعادل ..... دوست بودید یا محبت به طرفه بوده؟ ... پاش بین زمین و آسمون خشک شد و برگشت سمتم. - جی؟ - چشم هاش توی حیاط دبیرستان دو دو میزد می ترسید؟ .... یا نگران بود؟ حالت جدی به خودش گرفت .... کمی هم تهاجمی ... آشفتگی درونش رو بین اون حالت ها مخفی کرد. گفتم که من اصلا اون رو نمی شناختم..... پس چرا به خاطرش گریه کردی؟ خوب پاک شون نکردی ... هنوز جای اشک ها گوشه چشمت مونده .. جمله تمام نشده یهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش .... پوزخند معناداری صورتم رو پر کرد ... و سرم رو جلو بردم .... تقریبا نزدیک گوشش ..... به این چیزی که تو الان خوردی میگن گول و این حرکتی که کردی یعنی تمام مدت حق با من بود .... حالا جواب سوال هام رو میدی یا میخوای به بار دیگه تکرارشون کنم؟ -
قسمت نهم تابوت چوبی صدا و لبش به لرزه افتاد ... دندون هاش رو محکم بهم فشار میداد شاید بهتر بتونه خودش رو کنترل کنه .... و صداش بریده بریده می اومد ..... به بار گفتم .... به بار دیگه هم .... میگم ... من ... اون رو نمی شناختم ... اویران دخالت کرد و سعی کرد آرومش کنه - عین همیشه وقتی نباید حرف بزنه با عمل کنه دخالت می کرد. نشناختن تو هم عین نشناختن بقیه است؟ ... هیچ کس توی این دبیرستان اون رو نمی شناسه ... هیچ کسی اون رو ندیده ..... هیچ کسی ازش خاطره نداره .... واسه هیچ کسی مهم نبوده .... به چیزی رو می دونی؟ ... انگار خیلی وقته واسه همه مرده .... یا شاید واسش آرزوی مرگ میکردن .... لابد اشک هایی هم که تو امروز واسش ریختی .... همه از سر شادی بوده اویران من رو کشید عقب .... می فهمی چی کار میکنی؟ ... نمی تونی مجبورش کنی حرف بزنه .... اینجا پایین شهر نیست ... هر غلطی میخوای بکنی ... هلش دادم کنار ..... دیگه نه تنها لبش .... که صورت و چشم هاش و دست و پاش هم می لرزید ... فقط به قدم تا موفقیت و پیروزی مونده بود .... به قدم که بالاخره به نفر در مورد کریس تادئو حرف بزنه خیلی آروم رفتم طرفش - دستم رو کردم توی جیبم و گوشیم رو در آوردم .... از چهره مقتول عکس گرفته بودم . از اون سمت که رز بنفش توی صورتش کشیده شده بود از اون طرف صورتش که سمت زمین افتاده بود و خون تا سمت گوش هاش پیش رفته بود .... بدون اینکه چیزی بگم .... عکس رو باز کردم و یهو گوشی رو بردم جلوی صورتش ..... کسی رو میشناسی که چنین رژی به لبش بزنه؟ ..... تعادلش رو از دست داد . عقب عقب رفت و محکم افتاد روی زمین اشک مثل سیل از چشم هاش می جوشید . هیچ وقت نگاه کردن به چهره غرق خون .... و چشمهای بی روح و نیمه باز کسی که دوستش داشته باشی .. کار راحتی نبوده ..... رفتم سمتش و نیم خیز نشستم .... این اشک ها مال کسی نیست که کریس رو نشناسه ... مال کسیه که داره با سکوتش ... به به قاتل اجازه میده راحت و آزاد برای خودش بگرده .... و اون عشق .... به زودی با به تابوت چوبی - میره زیر خروارها خاک .... در حالی که هیچ کس واسش مهم نیست .... هیچ کس .....
قسمت دهم: مکان یاب اشک های اون به هق هق های عمیق تبدیل شده بود .... حتی نمی تونست از روی زمین بلند بشه ..... اوبران با عصبانیت من رو کنار کشید ...... می فهمی چی کار کردی؟ ... می فهمی الان کجای شهر ایستادیم یا اینکه هنوز مستی؟ .... فکر کردی پدر و مادرش خبر دار بشن باهاش چی کار کردی راحت ولت میکنن؟ .... اول زنده زنده پوستت رو می کنن .... بعد هم استخوان هات رو می اندازن جلوی سنگ هاشون .... اونقدر سرش رو جلو آورده بود و با غیض حرف میزد ... که حس میکردم هر لحظه است که آب دهنش پرت بشه روی سر و صورتم فکر کردی مادر و پدر فوقهای کلاس این بچه اگه به سر سوزن تخیل کنن ممکنه اسم بچه شون وسط بیاد .... اصلا میزارن بیاد اداره پلیس تا حتی دوستانه بخوایم بهش نگاه کنیم؟ .... چه برسه به سوال و بازجویی ...... پس خفه شو و بزار کارم رو بکنم ..... کمک کردم از جاش بلند شه و بشینه لب جدول .... چند دقیقه بعد گریه اش فقط اشک بود .... اشک هایی که آرام و یکی در میون شده بود ... و من سکوت کرده بودم ... میدونستم هر لحظه که بتونه دیگه خودش حرف می زنه ... آماده حرف زدن شده بود .... که سر و کله معاون مدرسه پیدا شد .... تا چشمش به اون افتاد ... رنگش پرید و چشم هاش شروع به دو دو زدن کرد .... واقعا صحنه جالبی برای دیدن بود. صحنه ای که لبخند پوزخند گونه من رو به خنده عمیق و بلندی تبدیل کرد ... حالتی که با ملحق شدن معاون به ما حتی به لحظه هم برای حمله به اون صبر نکرد .... و او (wow) ... چه جالب .... توی این دبیرستان به این بزرگی .... چقدر زود ما رو پیدا کردید آقای بولتر ... انگار به قلاده سگ مکان یاب بسته باشی . توی به چشم بهم زدن درست زمانی که می خواستم با دانش آموز شما صحبت کنم .... زیادی جالب نیست؟ .... به زحمت سعی کرد لبخند بزنه .... ازم خواسته بودید افرادی رو که با کریس نادنو ارتباط داشتن رو لیست کنم ... اطلاعات تماس شون رو هم به ترتیب اولویت نوشتم .... لیست رو داد دست اوبران ... به من نزدیک شد .... خیلی محکم توی چشم هام زل زد و صداش رو آورد پایین تر بهتره خدا رو شکر کنید که من زودتر خبردار شدم ... و به جای آقای پرویاس من اینجام ... و الا .. نه تنها شانس حرف زدن با این دانش آموز رو از دست میدادی .... که باید تاوان حرف زدن باهاش رو هم بدون حضور وکیل دبیرستان پس می دادی ...مدیر دبیرستان
قسمت یازدهم: امتیاز به اون دختر نگاهی کرد و با لبخند گفت ... نگران نباش لوسی ... هر چی میدونی بهشون بگو ... مطمئن باش آقای مدیر از هیچی خبردار نمیشه ..... دهن من قرصه .... این رو گفت و از ما جدا شد. .... با رفتن آقای بولتر معاون دبیرستان .... ظرف یک روز دومین نظریه من هم تایید شد ..... حالا می دونستم برای پیدا کردن سر این کلاف باید از کدوم طرف حرکت کنم ..... بازم آب میخوای با دیگه می تونی حرف بزنی؟ ..... چشم هاش غصه دار بود .... اما با وجود اینکه ترس و نگرانی توی وجودش موج می زد ... برای حرف زدن تصمیم قطعی گرفته بود ... در مورد کریس چی می خواید بدونید؟ .... می دونم سابقا عضو به گروه گنگ بوده ... میدونم رویه اش رو عوض کرده و توی دو نرم گذشته حسابی سعی کرده نمراتش رو بکشه بالا ... و برای ورود به دانشگاه تلاش کنم می دونم تو بهش علاقه مند بودی .... که احتمال قوی همه چیز به طرفه بوده ... و الان دیگه میدونم چرا هیچ کس در مورد کریس حرفی نمی زنه ... غیر از اینها هر چی که می دونی - اما قبل از هر چیز دیگه ای میخوام به چیز دیگه رو بدونم .... دفتر دبیرستان از کجا به این سرعت فهمید ما کجاییم .... و داریم با هم حرف می زنیم؟ ...... و این رو هم میدونستم که حرف زدن تحت چنین شرایطی و با این همه ترس و نگرانی ... برای به بچه ١٦ ساله چقدر سخته ..... به خاطر امتیاز کالج و دانشگاه .... غیر از گرفتن امتیاز درسی باید امتیاز تاییده و معرفی نامه از طرف دبیرستان بگیری .... یعنی از طرف مدیر ..... اگه آقای پرویاس تایید نکته ... معلم ها امتیاز کافی رو بهت نمیدن و شانست برای ورود به به دانشگاه خوب از بین میره ... مخصوصا معرفی نامه و بورسیه کالج .... نمی دونم جاهای دیگه هم اینطوری هست یا نه .... یا اصلا این کار قانونی هست یا نه .... ولی دبیرستان ما اینطوریه . به عده از بچه ها واسه گرفتن امتیاز بیشتر ... خبرچینی میکنن .... و بعدش اتفاقات زیادی ممکنه بیوفته ..... حتی اگر بکن توی دستشویی ها هم دوربین گذاشته .... من تعجب نمی کنم .... حالا حالت تدافعی مدیر نسبت به مدرسه اش و ترس لوسی از حرف زدن با ما کاملا قابل درک بود .... هر چند تمام شجاعتش رو جمع کرده بود .... اما نمی خواستم بیشتر از این توی چنین شرایطی قرارش بدم .. آخرین سوال - دختری رو با رژ بنفش تیره می شناسی؟
قسمت دوازدهم واحدهای مشترک چند لحظه سکوت کرد .... لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پله های غربی منتظرش بود. بقیه دوست های قدیمش رو نمی شناسم . خیلی آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ..... میدونم تو دختری نیستی که به گنگها نزدیک بشی از کمکت واقعا متشکرم .... امیدوارم اگه چیز بیشتری به نظرت رسید بازم بهمون کمک کنی .... و مطمئنم میدونی کجا پیدام کنی ..... دست کردم توی جیبم و کارتم رو بهش دادم... هنوز چند قدمی از هم دور نشده بودیم که برگشت سمت ما ..... آقای ساندرز - دبیر ریاضی مون ... کلاس ریاضی و شیمی من و کریس با هم بود. یعنی من از روی برگه انتخاب واحد اون انتخاب کردم ...... آقای ساندرز با بچه ها ارتباط خیلی خوبی داره . علی الخصوص به کریس خیلی نزدیک بود .... زمانی که هم سن و سال اینها بودم .... محبوب ترین درسم ریاضی و کامپیوتر بود ... کدنویسی هام حرف نداشت ...... با شنیدن اسم دبیر ریاضی .... برای یک لحظه برگشتم به گذشته .... شاید درخشان ترین سال های عمرم لیست رو از دست اویران گرفتم ..... فکر میکنم باید اسم مدیر رو توی لیست مظنونین اصلی قرار بدیم ..... حرف هاش رو میشنیدم اما ذهنم جای دیگه بود ..... کجایی توماس؟ .... شنیدی چی گفتم؟ ... اسم ساندرز توی لیست نیست. لیست رو از دستم گرفت ..... یعنی ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفیانه بوده؟ ..... ناخودآگاه نگاهم توی حیاط چرخید ..... بعید میدونم .... وقتی به دانش آموز خبر داشته - قطعا اونها هم میدونستن .... اونم با این مراقبت شدید... شاید به نظرشون موضوع خاصی نبوده که بخوان بهش توجه کنن ..... شاید . شاید هم نه .... به هر حال اینم به سوال دیگه بود. سوالی که میتونست هیچ ربطی به قتل نداشته باشه ... اما قطعا دنیل ساندرز سوژه ای بود که باید باهاش حرف می زدیم ......
قسمت سیزدهم اسمی که هرگز نشنیده ایم ؟! به خونه قدیمی .... دو طبقه اما تمییز و نوسازی شده مادرش هنوز گریه میکرد .... به زحمت میتونست حرف بزنه .... برام عجیب بود ... از زمانی که خبر مرگ پسرشون رو شنیده بودن چند ساعت می میگذشت و به بچه شرور چیزی نبود که این همه به خاطرش گریه کنن .... پدرش برای بانک کار میکرد ... و مادرش خیاط لباسهای مجلسی و پرام .... هر دوشون به سختی کار می کردن تا بتونن پسرشون رو به به کالج و دانشگاه خوب بفرستن .... تا بتونه آینده خوبی داشته باشه. چیزی که کریس هم توی سال آخر عمرش به دنبالش بود ..... دیدن تلاش خانواده باعث شده بود مسیرش رو عوض کنه؟ یا بعد از عوض شدن مسیرش تلاش خانواده چند برابر شده بود؟ .... هر چند مادرش بیشتر از سه سال بود که به برای کمک به مخارج خانواده وارد عرصه شده بود ..... چیزی مبهم و کنگ توی ذهنم موج میزد ... چیزی که هیچ سوالی آرامش نمی کرد و نمی تونستم پیداش کنم .... چیزی که توی حرفهای پدر و مادرش هم بهش اشاره ای نمی شد ...... تنها اشاره ارزشمند ... اسم ساندرز بود .... اونها حتی به اینکه پسرشون سابقا عضو به گروه گنگ بوده اشاره ای نکردن .... لالا .... دختری رو به این اسم می شناسید؟ ..... با شنیدن این اسم هر دوشون جا خوردن .... چشمهای مادرش پرید و نگاهی که توش نگرانی با قدری ترس قاطی شده بود رو چرخوند سمت همسرش . .... ذهن خودش نمی تونست جوابی براش پیدا کنه ..... آقای تادئو کمی خودش رو روی مبل جا به جا کرد ... نسبت ،همسرش کنترل بیشتری روی چهره اش داشت ... اما اون هم .... خیر کارگاه .... ما هرگز چنین اسمی رو نشنیدیم ...... با هیچ جمله ای به این اندازه نمی تونستم مطمئنم بشم که اونها دارن خیلی چیزها رو مخفی می کنن ..... اما چرا؟ چرا باید به افرادی که دنبال پیدا کردن قاتل پسرشون هستن دروغ یکن؟ اویران هنوز میخواست با اونها صحبت کنه .... اما صحبت باهاشون دیگه فایده ای نداشت ... نمی شد به هیچ حرف شون اعتماد کرد .... نه تا وقتی که به جواب این چرا ... پی می بردم ...... از جا بلند شدم.... خانم تادنو ... میتونید اتاق کریس رو بهم نشون بدید؟ ..... نگاهی به همسرش کرد و از جا بلند شد .... انگار منتظر اجازه و تایید اون بود ..... نسبت به همسرش کنترل کمتری روی خودش داشت .... باید از همدیگه جداشون میکردم .... اینطوری دیگه نمی تونست در پاسخ سوال ها به شوهرش تکیه کنه و اوضاع آشفته درونش این فرصت رو در اختیارم میگذاشت که جواب اون چرا رو پیدا کنم .
قسمت چهاردهم اتاق مقتول قبل از اینکه شوهرش فرصت پیدا کنه همراه خانمش بلند شه .... با لبخند به لوید نگاه کردم ..... کارآگاه اوبران .... شما به صحبت تون با آقای نادنو ادامه بدید..... بهتر از هر شخص دیگه ای .... اویران میتونست توی چنین شرایطی منظور حالت و نگاه من رو بخونه ..... با نگاه معناداری چرخید سمت پدر مقتول ..... خوب آقای تادئو. گفتید که ...... و من دنبال مادرش ..... از پله ها بالا می رفتم .... توی در ایستاده بود ... و من با دستکش کل اتاق رو می گشتم...... آخرین بار کی اتاق پسرتون رو تمییز کردید؟ ..... چشم های سرخش دوباره لرزید .... کریس خودش اتاقش رو تمییز می کنه .... این بار صداش هم لرزید ..... یعنی می کرد. هنوز نتونسته بود مرگ پسرش رو باور کنه .... باور کردنش سخت بود .... همون طور که باورش برای من .... که به پسر ۱۶ ساله چنین اتاق مرتب و تمییزی داشته باشه چند لحظه بهش نگاه کردم ...... خانم تادئو ... من بیشتر از ۸ ساله که دارم توی دایره جنایی کار میکنم شاید به نظر جوون بیام و ۸ سال زیاد نباشه اما نسبت به خیلی از همکارهام کارم بهتره ...... پسر شما قبلا عضو به کنگ بوده .... چیزی که اصلا بهش اشاره نگردید .... و خودتون هم می دونید چقدر می تونه در پیدا کردن قاتل مهم باشه شما مادرش هستید .... مادری که اون رو بزرگ کرده و براش زحمت کشیده چطور می تونید به ما دروغ بگید؟ - نمیخواید قاتل پسرتون رو پیدا کنیم؟ ..... نشست روی تخت کریس .... نمی تونست جلوی اشک هاش رو بگیره - تمام بدنش می لرزید ..... شوهرم گفت اگه پلیسها بفهمن کریس عضو کنگ بوده بیخیال پیدا کردن قائل میشن .... میگن بین اعضای گنگ یا دو تا گنگ دیگه بوده و همه چیز تمام میشه .... و و خیلی راحت پرونده رو درگیری مختومه اعلام میکنن . من فقط میخوام قاتل پسرم پیدا بشه ... میخوام به سزای کاری که با پسر می کرده برسه. دیگه نمی تونست حرف بزنه .. فقط گریه میکرد .... حتی اگر دلداری دادن رو بلد بودم .... چه کلمه ای می تونست اون زن رو آرام کنه؟ ... حتی زمانی که میتونستیم قاتل رو پیدا کنیم .... هیچ وقت قلب خانواده مقتول آرام نمی شد .... خانم تادنو ... میدونم این کلمات قلب شما رو آروم نمی کنه و نمی تونم قول بدم صد در صد پیداش میکنیم ... اما می تونم قول بدم برای پیدا کردن قاتل از هیچ کاری دریغ نمی کنم .... متاسفم که .... این تنها قولی هست که میتونم بهتون بدم
قسمت پانزدهم: بچه شرور ما با چشم های سرخ و یاد کرده اش بهم خیره شد ...... کریس وارد دبیرستان که شد تحت تاثیر یکی از گروههای کنگ اونجا قرار گرفت - عضوشون شده بود .... نمی دونم مواد هم مصرف میکردن یا نه .... اما چند بار توی جیب هاش سیگار پیدا کرده بودم ... با لالا هم همون جا آشنا شد .... خیلی بهم نزدیک بودن... نیمه شب به بعد برمی گشت .... حتی چند بار مست بود .... باورم نمی شد. مگه چند سالش بود که از اون سی شروع کرده بود؟... می گفت اونها من رو درک میکنن بین ما پیمان برادری بسته شده .... ماها به تیم هستیم .... به خانواده ایم.... من اونجا از ادم .... سرش پر شده بود از این کلمات ... مگه ما چی بودیم؟ ... زندان بانش بودیم؟ - ما خانواده اش بودیم .... پدر و مادرش ...... بغض سنگینی راه گلوش رد بست .... و چشم هاش بیشتر از گذشته میلرزید .... انگار منتظر کوچک ترین اشاره برای بارش دوباره بودن . رابطه اش با پدرش چطور بود؟ .... نگاه پر از دردش از پنجره به بیرون دوخته شد. .... و سکوت ناخوش آیندی فضا رو پر کرد .... ثانیه ها به سختی می گذشت. نگاهش با حالت معناداری برگشت روی من..... اینکه شوهرم نتونست بهتون اعتماد کنه و حقیقت رو بگه .... باعث شده بهش مشکوک بشید؟ ... شما بچه دارید کارآگاه؟ ... سرم رو به علامت رد تکان دادم ...... اگه بچه داشتید حسن ما رو درک می کردید .... و میدونستید هیچ پدر و مادری نمی تونن به بچه خودشون اسیب بزنن ... نمی دونستم توی اون شرایط چی بهش بگم .... بهش بگم من خانواده هایی رو دیدم که پدر یا مادر ..... قاتل فرزند خودشون بودن؟ .... با .... توی اون لحظات کاری جز سکوت کردن به ذهنم نرسید استیو مرد خوبیه واقعا به مرد خانواده است .... از وقتی کریس به دنیا اومد با همه وجود برای ما و آینده بچه مون تلاش میکرد و نمی تونست تحمل کنه که پسرش دست به چنین کارهایی می زنه. از هر راهی جلو اومدیم . اما فایده نداشت ... حتی پیش مشاور رفتیم استیو عاشق کریس بود ... عاشق پسرش بود .... مخصوصا بعد از آشنایی با آقای ساندرز ... کریس دیگه اون بچه شرور قبل نبود ... عوض شده بود . درسش .... رفتار و اخلاقش... دوست هاش - همه چیزش .... این به سال و نیم .... بهترین سالهای تمام عمرمون بود ..... یک سال و نیمی که چقدر زود به پایان رسیده بود ....