eitaa logo
ارزانسرای کفش و صندل کیانی 👠
19.2هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
35 فایل
❤️هوالرزاق❤️ کفش‌و‌کتونی تک به‌قیمت عمده🤩 ✅مستقیم ،بدون واسطه از تولیدی خرید کن🥰 بهترین کیفیت با کمترین قیمت 😍 اول مقایسه کنید بعد خرید💰 جهت ثبت سفارش👇 🧑‍💻 @Hamzeh4k 📲 09357722560 ✅لینک کانال جهت عضویت👇 https://eitaa.com/ArzansarayeKiani
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 ❗️ نیما که از خانواده ای ثروتمند بود با مریم دختری متدین و محجبه ازدواج میکند.بعد از مدتی متوجه میشوند که بچه دار نمیشوند سایه یک نگرانی عمیق بر سر زوجین بود تااینکه مریم در یک آرایشگاه زنانه با فردی آشنا شد که اظهار داشت فالگیری را می شناسد مریم به فالگیر مراجعه کرد فالگیر در اولین جلسه سیبی را به مریم می دهد و اظهار میدارد دعا خوانده است و باید نصف آنرا داماد و نصف دیگر را شما میل کنید و قول میدهد که به طور حتم شما با همین یکبار مراجعه مشکلت حل و بچه ای زیبا و سالم به دنیا خواهید آورد. مریم همان شب به شوهرش که عازم سفر خارج بود ماجرا را اطلاع میدهد و نیما هم کلی خوشحال می شود.نیما پس از 20 روز به ایران مراجعت میکند وخیلی زود متوجه می شود عروسش حامله و در شرایط حمل جنین قرار دارد. ابتدا بسیار خرسند وخوشحال می شود . اما وقتی که ماجرا را با خانواده خود در میان می گذارد ایشان دختر را جهت معاینه قطعی نزد پزشک معالج قبلی میبرند. پزشک پس از معاینه از صحت جنین اطمینان پیدا میکند ولی با مراجعه به محتویات پرونده پزشکی میگوید امکان بچه دار شدن زوجین از لحاظ علمی وجود ندارد چون داماد کلاً عقیم است. بالاخره در اثر شک خانواده داماد، پسر تحت معاینات بسیار دقیق پزشکی ار لحاظ عقیم بودن ویا غیر عقیمی قرار میگیرد. تمامی معاینات و آزمایشات حاکی از عقیم بودن داماد است. ماجرا به گوش 👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
❗️ من خيلي خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم… والدينم خيلي کمکم کردند… دوستانم خيلي کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود… فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر بود… اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي مي کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته باشم… يه روز خواهر نامزدم با من گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي… سوار شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان 500 دلار به من بدي بعدش ..... 👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
. ❗️ روزي خوش‌چهره در حال چت کردن با يک دختر بود. پس از گذشت دو ماه و آشنايي با و رفتار او پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا کرد و به او پيشنهاد ازدواج داد. اما دختر به او گفت: «مي‌خواهم رازي را به تو بگويم.» پسر گفت: «گوش مي‌کنم.»ـ دختر گفت: راستش را بخواهي من از همان کودکي بودم و هيچوقت آنطور که بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو مي‌خواهم.» آرین گفت: «مشکلي نيست.» دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»😳 آرین گفت: «ناراحت از اين نيستم که دختري که تمام اخلاقياتش با من مي‌خواند است. از اين ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلي نيست من باز هم تو را مي‌خواهم.» دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم مي‌خواهي با من ازدواج کني؟» آرین در کمال و با لبخندي که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» پرسيد: «مطمئني آرین؟ آرین گفت: «آره و همين امروز هم مي‌خواهم تو را ببينم.» دختر با خوشحالي قبول کرد و همان روز آرین با قديمي‌اش و با يک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نيامد. پس از ساعاتي موبايل آرین زنگ خورد و آرین شوکه شده بود باور نمیکرد این اون دختره نیست چه بوده ترسیده بود که ... 👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
. ❗️ روزي خوش‌چهره در حال چت کردن با يک دختر بود. پس از گذشت دو ماه و آشنايي با و رفتار او پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا کرد و به او پيشنهاد ازدواج داد. اما دختر به او گفت: «مي‌خواهم رازي را به تو بگويم.» پسر گفت: «گوش مي‌کنم.»ـ دختر گفت: راستش را بخواهي من از همان کودکي بودم و هيچوقت آنطور که بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو مي‌خواهم.» آرین گفت: «مشکلي نيست.» دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»😳 آرین گفت: «ناراحت از اين نيستم که دختري که تمام اخلاقياتش با من مي‌خواند است. از اين ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلي نيست من باز هم تو را مي‌خواهم.» دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم مي‌خواهي با من ازدواج کني؟» آرین در کمال و با لبخندي که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» پرسيد: «مطمئني آرین؟ آرین گفت: «آره و همين امروز هم مي‌خواهم تو را ببينم.» دختر با خوشحالي قبول کرد و همان روز آرین با قديمي‌اش و با يک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نيامد. پس از ساعاتي موبايل آرین زنگ خورد و آرین شوکه شده بود باور نمیکرد این اون دختره نیست چه بوده ترسیده بود که ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
🌸🍃🌸🍃 ❗️ نیما که از خانواده ای ثروتمند بود با مریم دختری متدین و محجبه ازدواج میکند.بعد از مدتی متوجه میشوند که بچه دار نمیشوند سایه یک نگرانی عمیق بر سر زوجین بود تااینکه مریم در یک آرایشگاه زنانه با فردی آشنا شد که اظهار داشت فالگیری را می شناسد مریم به فالگیر مراجعه کرد فالگیر در اولین جلسه سیبی را به مریم می دهد و اظهار میدارد دعا خوانده است و باید نصف آنرا داماد و نصف دیگر را شما میل کنید و قول میدهد که به طور حتم شما با همین یکبار مراجعه مشکلت حل و بچه ای زیبا و سالم به دنیا خواهید آورد. مریم همان شب به شوهرش که عازم سفر خارج بود ماجرا را اطلاع میدهد و نیما هم کلی خوشحال می شود.نیما پس از 20 روز به ایران مراجعت میکند وخیلی زود متوجه می شود عروسش حامله و در شرایط حمل جنین قرار دارد. ابتدا بسیار خرسند وخوشحال می شود . اما وقتی که ماجرا را با خانواده خود در میان می گذارد ایشان دختر را جهت معاینه قطعی نزد پزشک معالج قبلی میبرند. پزشک پس از معاینه از صحت جنین اطمینان پیدا میکند ولی با مراجعه به محتویات پرونده پزشکی میگوید امکان بچه دار شدن زوجین از لحاظ علمی وجود ندارد چون داماد کلاً عقیم است. بالاخره در اثر شک خانواده داماد، پسر تحت معاینات بسیار دقیق پزشکی ار لحاظ عقیم بودن ویا غیر عقیمی قرار میگیرد. تمامی معاینات و آزمایشات حاکی از عقیم بودن داماد است. ماجرا به گوش 👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
❗️ سلام من محمد هستم این داستانی که میگم مال ده ساله پیشه وقتی که 15 سالم بود وخواهربزرگم تازه یه بچه 1 ساله داشت خونه ما تو یه شهرک بود و بافت قدیمی داشت و یه درخت سدر وسط حیاطمون یه روز که تنها تو خونه بودم متوجه صدایی از حیاط شدم وقتی ب حیاط رفتم دیدم یه خیلی با موهای بلند و بور و صورتی زیبا داشت زیر درخت بود و خیره نگام میکرد ک یهو دیدم روی هوا معلقه ..... 👇 eitaa.com/joinchat/1634402347C70ddb20368
. ‌❗️ از دبیرستان که بیرون اومدیم شمیم گفت:لادن موافقی به کافی شاپ برویم؟گفتم:کافی شاب؟گفت اره اره مگه بده؟ اخمی کردم و گفتم:به کلاس ما نمیخوره به کافی شاپ بریم. گفت به یک بار امتحانش می ارزه. گفتم: سر به سرم نگذار شمیم! اگر برادرم مرا ببینه پوستمو میکنه. میدونی که او خیلی متعصبه شمیم دست بر دار نبود. به شوخی گفت:برادرت غلط میکنه که حرف بزند. تازه مگه اومدن به کافی شاب خلافه؟ خلاصه انونقدر گفت و گفت تا راضی شدم با او به کافی شاپ برم ......👇 eitaa.com/joinchat/1634402347C70ddb20368
❗️ سلام من محمد هستم این داستانی که میگم مال ده ساله پیشه وقتی که 15 سالم بود وخواهربزرگم تازه یه بچه 1 ساله داشت خونه ما تو یه شهرک بود و بافت قدیمی داشت و یه درخت سدر وسط حیاطمون یه روز که تنها تو خونه بودم متوجه صدایی از حیاط شدم وقتی ب حیاط رفتم دیدم یه خیلی با موهای بلند و بور و صورتی زیبا داشت زیر درخت بود و خیره نگام میکرد ک یهو دیدم روی هوا معلقه ..... 👇 eitaa.com/joinchat/1634402347C70ddb20368
. ❗️ روزي پسري خوش‌چهره در حال چت کردن با يک دختر بود. پس از گذشت دو ماه و آشنايي با اخلاق و رفتار او پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا کرد و به او پيشنهاد ازدواج داد. اما دختر به او گفت: «مي‌خواهم رازي را به تو بگويم.» پسر گفت: «گوش مي‌کنم.»ـ دختر گفت: راستش را بخواهي من از همان کودکي فلج بودم و هيچوقت آنطور که بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو عذر مي‌خواهم.» پيتر گفت: «مشکلي نيست.» دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»😳 پيتر گفت: «ناراحت از اين نيستم که دختري که تمام اخلاقياتش با من مي‌خواند فلج است. از اين ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلي نيست من باز هم تو را مي‌خواهم.» دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم مي‌خواهي با من ازدواج کني؟» پيتر در کمال آرامش و با لبخندي که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» دختر پرسيد: «مطمئني پيتر؟ پيتر گفت: «آره و همين امروز هم مي‌خواهم تو را ببينم.» دختر با خوشحالي قبول کرد و همان روز پيتر با ماشين قديمي‌اش و با يک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نيامد. پس از ساعاتي موبايل پيتر زنگ خو رد و پیتر شوکه شد بود اینکه اون نبود این اصلا پاهاش 👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
🔴 ‌ ⁉️حدود ساعت ٣ بعد از ظهر، به همراه سه نفر دیگر از فرمانده ها در ارتفاعات گولان بودیم. من، آقای قاسم سلیمانی، آقای مرتضی قربانی، و آقای اسدی. ♨️💢از ماموریتی بر می گشتیم که دیدیم راه را آب گرفته و ماشینهایی که نیروها را می آوردند، در راه مانده اند و وضعیت بدی ایجاد شده بود. وانت ما هم در راه ماند و پیاده از ارتفاعات بالا آمدیم. که سردار را دیدیم که.... 👇 eitaa.com/joinchat/1634402347C70ddb20368
. ❗️ چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و میزدم و به نظرم ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید خیلی افتاد ..... 👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C5209af879c
😰 یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد . بعد از آنکه دوباره اصرار کردند در کمال گفت : وقتی قبر را نبش کردم............. ماجرا در لینک زیر👇👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C5209af879c