.#قسمت دوم
زنی که شوهرش را با اسید سوزاند
بدانم ان خانه متعلق به کیست و شوهرم آنجا چه کار داشته زنگ زدم. از طبقه اول شروع کردم، کسی جواب نداد. زنگ دوم را زدم، مردی از پشت آیفون جواب داد. بلافاصله اسم شوهرم را گفتم، اما گفت: اشتباه آمدهاید، ما اینجا چنین کسی را نداریم.
زنگ طبقه سوم را که زدم، زنی جواب داد. گفتم: منزل آقای …
گفت: بله، ولی الآن تشریف ندارند.
سرم گیج رفت. به سختی خودم را نگه داشتم و به دیوار تکیه کردم. زن از پلهها پائین آمد و در را باز کرد. نگاهم که به صورتش افتاد، از حال رفتم. چند دقیقه بعد درحالی به هوش آمدم که زن جوان لیوان آب قند در دست داشت. تقریباً هم سن و سال خودم بود، پسربچه کوچکی هم کنارش ایستاده بود و او را مامان صدا میزد. همان روز فهمیدم این زن همسر دوم شوهرم است. او چهار سال قبل شوهرش را از دست داده بود و از یک سال قبل به عقد موقت بهروز درآمده بود. هرچه فکر کردم این کار بهروز مجازات کدام گناه من است، به نتیجهای نرسیدم. از تمام زجر و سختیها، گذشت و قناعتها و احترام و توجهاتی که در این زندگی و برای بهروز متحمل شدم، احساس پشیمانی کردم. به ۱۵ سال عمر تباه شدهام فکر کردم، از اینکه جوانی را در این زندگی تباه کرده بودم، احساس خوبی نداشتم. نمیتوانستم مثل بعضی زنها خودم را فریب دهم، حتی اگر شوهرم آن زن را رها میکرد و از کارش هم ابراز پشیمانی میکرد، باز هم نمیتوانستم او را ببخشم. مزد زحمات من در زندگی این نبود. تصمیم گرفتم از او جدا شوم. بهروز حاضر به طلاق من نبود. اول فکر می کردم به خاطر عشق و علاقه یا شاید هم به خاطر بچههایمان نمیخواهد این زندگی از هم بپاشد، اما وقتی فهمیدم مشکل بهروز شرطی است که ضمن عقد با هم داشتیم و بر اساس آن او مجبور است علاوه بر پرداخت مهریه، نیمی از داراییاش را هم به من ببخشد، غرورم جریحهدار شد. فهمیدم که از آن همه عشق و محبت سالهای اول زندگی مشترک حتی سر سوزنی هم باقی نمانده است. داشتم دیوانه میشدم، وضع بچهها هم از من بهتر نبود. درس و مدرسه را رها کرده و دنبال من به خانه پدرم آمده بودند. از این همه آشفتگی و نابسامانی در حال ویرانی بودم. دیگر حاضر نبودم حتی یک لحظه با بهروز زندگی کنم. اما نمیخواستم به راحتی هم از زندگیاش خداحافظی کنم. باید او هم مثل من طعم بدبختی را میچشید. افکار شیطانی یک لحظه هم رهایم نمیکرد. به هر راهی که بتوان با آن از بهروز انتقام گرفت، فکر کردم، به عاقبتش نمیاندیشیدم، فقط تشنه انتقام بودم. همین شد که به سراغ آن ماده لعنتی رفتم. میخواستم سر تا پای وجودش را بسوزانم. سوختنی که تا ابد رنگ آرامش را نبیند. بهروز همیشه به صورت جذاب و ظاهر دلپسندش افتخار میکرد. حالامن با ریختن اسید روی صورتش، او را تا ابد خانهنشین کردهام. اکنون که یک سال از آن روز سیاه میگذرد، بهروز همچنان خانهنشین است و من خاکسترنشین. او در میان فامیل و دوستان مورد ترحم و دلسوزی قرار گرفته و من در کنار دیوارهای سرد و سیاه زندان حتی از محبت فرزندانم نیز محروم ماندهام. اعتراف میکنم که اشتباه کرده ام. هرچند بهروز در حق من جفا کرده بود، اما من کاری کردم که نه تنها آرامش را از او که از خودم، بچههایم و پدر و مادرم تا ابد گرفتم. نمیدانم چه سرنوشتی در انتظارم است. شاید قصاص، شاید هم…
چند ماه است که بچههایم را ندیدهام. برایم پیغام فرستادهاند که من زندگی شان را تباه کردهام. دخترم گفته: وقتی بابا ما را رها کرد و زنی بیگانه را به ما ترجیح داد، هنوز دلخوش بودیم که مادری مهربان و دلسوز داریم، تکیهگاهی که میتواند جای خالی پدر را برایمان پر کند، اما حالاکه تو هم پشت میلههای زندان در انتظار سرنوشت نامعلومی نشستهای، به چه کسی امیدوار باشیم. در این دنیای مهربان تنها و بیپناه ماندهایم. ای کاش مادر، ای کاش قبل از این اقدام عجولانه برای یک لحظه به آینده ما و خودت هم فکری میکردی، همین!
░⃟⃟🌸#کلامی_از_بهجت
@behjat135
.#قسمت دوم
زنی که شوهرش را با اسید سوزاند
بدانم ان خانه متعلق به کیست و شوهرم آنجا چه کار داشته زنگ زدم. از طبقه اول شروع کردم، کسی جواب نداد. زنگ دوم را زدم، مردی از پشت آیفون جواب داد. بلافاصله اسم شوهرم را گفتم، اما گفت: اشتباه آمدهاید، ما اینجا چنین کسی را نداریم.
زنگ طبقه سوم را که زدم، زنی جواب داد. گفتم: منزل آقای …
گفت: بله، ولی الآن تشریف ندارند.
سرم گیج رفت. به سختی خودم را نگه داشتم و به دیوار تکیه کردم. زن از پلهها پائین آمد و در را باز کرد. نگاهم که به صورتش افتاد، از حال رفتم. چند دقیقه بعد درحالی به هوش آمدم که زن جوان لیوان آب قند در دست داشت. تقریباً هم سن و سال خودم بود، پسربچه کوچکی هم کنارش ایستاده بود و او را مامان صدا میزد. همان روز فهمیدم این زن همسر دوم شوهرم است. او چهار سال قبل شوهرش را از دست داده بود و از یک سال قبل به عقد موقت بهروز درآمده بود. هرچه فکر کردم این کار بهروز مجازات کدام گناه من است، به نتیجهای نرسیدم. از تمام زجر و سختیها، گذشت و قناعتها و احترام و توجهاتی که در این زندگی و برای بهروز متحمل شدم، احساس پشیمانی کردم. به ۱۵ سال عمر تباه شدهام فکر کردم، از اینکه جوانی را در این زندگی تباه کرده بودم، احساس خوبی نداشتم. نمیتوانستم مثل بعضی زنها خودم را فریب دهم، حتی اگر شوهرم آن زن را رها میکرد و از کارش هم ابراز پشیمانی میکرد، باز هم نمیتوانستم او را ببخشم. مزد زحمات من در زندگی این نبود. تصمیم گرفتم از او جدا شوم. بهروز حاضر به طلاق من نبود. اول فکر می کردم به خاطر عشق و علاقه یا شاید هم به خاطر بچههایمان نمیخواهد این زندگی از هم بپاشد، اما وقتی فهمیدم مشکل بهروز شرطی است که ضمن عقد با هم داشتیم و بر اساس آن او مجبور است علاوه بر پرداخت مهریه، نیمی از داراییاش را هم به من ببخشد، غرورم جریحهدار شد. فهمیدم که از آن همه عشق و محبت سالهای اول زندگی مشترک حتی سر سوزنی هم باقی نمانده است. داشتم دیوانه میشدم، وضع بچهها هم از من بهتر نبود. درس و مدرسه را رها کرده و دنبال من به خانه پدرم آمده بودند. از این همه آشفتگی و نابسامانی در حال ویرانی بودم. دیگر حاضر نبودم حتی یک لحظه با بهروز زندگی کنم. اما نمیخواستم به راحتی هم از زندگیاش خداحافظی کنم. باید او هم مثل من طعم بدبختی را میچشید. افکار شیطانی یک لحظه هم رهایم نمیکرد. به هر راهی که بتوان با آن از بهروز انتقام گرفت، فکر کردم، به عاقبتش نمیاندیشیدم، فقط تشنه انتقام بودم. همین شد که به سراغ آن ماده لعنتی رفتم. میخواستم سر تا پای وجودش را بسوزانم. سوختنی که تا ابد رنگ آرامش را نبیند. بهروز همیشه به صورت جذاب و ظاهر دلپسندش افتخار میکرد. حالامن با ریختن اسید روی صورتش، او را تا ابد خانهنشین کردهام. اکنون که یک سال از آن روز سیاه میگذرد، بهروز همچنان خانهنشین است و من خاکسترنشین. او در میان فامیل و دوستان مورد ترحم و دلسوزی قرار گرفته و من در کنار دیوارهای سرد و سیاه زندان حتی از محبت فرزندانم نیز محروم ماندهام. اعتراف میکنم که اشتباه کرده ام. هرچند بهروز در حق من جفا کرده بود، اما من کاری کردم که نه تنها آرامش را از او که از خودم، بچههایم و پدر و مادرم تا ابد گرفتم. نمیدانم چه سرنوشتی در انتظارم است. شاید قصاص، شاید هم…
چند ماه است که بچههایم را ندیدهام. برایم پیغام فرستادهاند که من زندگی شان را تباه کردهام. دخترم گفته: وقتی بابا ما را رها کرد و زنی بیگانه را به ما ترجیح داد، هنوز دلخوش بودیم که مادری مهربان و دلسوز داریم، تکیهگاهی که میتواند جای خالی پدر را برایمان پر کند، اما حالاکه تو هم پشت میلههای زندان در انتظار سرنوشت نامعلومی نشستهای، به چه کسی امیدوار باشیم. در این دنیای مهربان تنها و بیپناه ماندهایم. ای کاش مادر، ای کاش قبل از این اقدام عجولانه برای یک لحظه به آینده ما و خودت هم فکری میکردی، همین!
#کلامی_از_بهجت
@behjat135
هدایت شده از 👇🏻 تبلیغات گسترده ونوس 👇🏻
📻#نوستالژی هایی که هیچ جا پیدا نمیکنی
#کارتون های دهه ۶۰،۷۰📽
#آهنگهای دهه ۶۰،۷۰🎤
#خاطرات فراموش شده🪕
شروع #قسمت اول 😍
📌📌👇همه اینجاس👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1364656341C65395a2ffd
https://eitaa.com/joinchat/1364656341C65395a2ffd
فسیل ترین ها رو اینجا داریم😅