#زنی_که_شوهر_زیبایش_را_با_اسید_سوزاند 😱
#قسمت_اول
دختر بزرگ خانواده بودم. تنها برادرم هنوز در دبیرستان درس میخواند. پدرم همیشه میگفت: «دختر فهمیده و باگذشتی هستی.» به همین خاطر مرا تکیه گاه و سنگ صبور خانواده میدانست و آرزویش عاقبت به خیریام بود. اما هنوز هم بعد از گذشت این همه سال نمیدانم چرا به چنین سرنوشتی دچار شدم مراسم عروسی من و بهروز بعد از یک دوره نامزدی یک ساله برگزار شد. البته کمکهای مالی پدرم و کم توقعی و گذشتهای من در برگزاری یک مراسم ساده بیتأثیر نبود. بعد از چند روز که از حال و هوای ازدواج و رفت و آمدهای تشریفاتی درآمدیم دوباره زندگی روال عادی خود را از سر گرفت. صبح زود از خانه بیرون میآمدم و نزدیکیهای غروب خسته از کار روزانه به خانه برمیگشتم. بعد هم مشغول انجام کارهای روزمره و خانهداری میشدم. سربازی بهروز تمام شده بود و دنبال کار میگشت. خوشبختانه با سفارش اطرافیان و البته تلاش و لیاقتی که در وجودش نهفته بود خیلی زود کار مناسبی پیدا کرد و مشغول شد.
روزها پشت هم می گذشت. در دومین سالگرد ازدواجمان صاحب فرزند شدیم. خداوند دختری زیبا و باهوش به ما هدیه کرد که نامش را «سپیده» گذاشتیم. حضورش گرمابخش زندگی و آشیانهمان بود. مرخصیهای چند ماه اول پس از بارداری به سرعت گذشت و من مجبور شدم دوباره سرکارم برگردم. اما کار کردن در چنین شرایطی خیلی سخت بود. بهروز اجازه نمیداد سپیده را به مهد کودک بفرستیم. خانه مادر من و بهروز هم خیلی از ما دور بود و امکان این که آنها از بچه نگهداری کنند، نبود. بدین ترتیب توافق کردیم من دیگر سر کار نروم و در عوض بهروز با سعی و تلاش بیشتری هزینههای زندگی را تأمین کند.
این گونه بود که من در خانه ماندم تا وظیفه همسرداری و مادری را به بهترین شکل انجام دهم. سه سال از تولد سپیده گذشته بود که باز هم باردار شدم. با به دنیا آمدن سالار، خوشبختیمان تکمیل شد. وضع کار بهروز هر روز بهتر از قبل میشد. خداوند برکت فراوانی نصیب زندگی ما کرده بود و من دیگر هیچ آرزویی غیر از خوشبختی فرزندانم نداشتم. ۱۵ سال از زندگی مشترکمان میگذشت. بهروز رئیس قسمت خرید اداره شده و دائم به مسافرتهای داخلی و خارجی میرفت. با بزرگ شدن بچهها و کم شدن مسئولیتم در خانه و نگهداری از آنها احساس تنهایی و افسردگی میکردم. بهروز که مدام مسافرت بود، بچهها هم مثل سابق نیازی به نگهداری شبانهروزی من نداشتند بنابراین تصمیم گرفتم دوباره به سر کار برگردم. پس از چند ماه تلاش بالاخره کار مناسبی پیدا کردم. حقوقش خیلی زیاد نبود اما برای من پول مهم نبود میخواستم از افسردگی و تنهایی رها شوم. شاید بیشتر دلم میخواست از فکر و خیالاتی که این اواخر به سرم زده بود نجات پیدا کنم. تصوراتی که یک لحظه رهایم نمیکرد. گاه فکر میکردم خیالاتی شدهام به همین خاطر سعی میکردم مثل سابق به زندگی خوشبین باشم اما تغییر رفتار بهروز مانع از آن میشد که با اطمینان و اعتماد قبلی و قلبی به او نگاه کنم. غیبتهای طولانی، بیتفاوتی و رفتار سرد و بیمحبتش مرا مشکوک کرده بود.
بالاخره تصمیم گرفتم کاری کنم تا از این شک و دودلی خارج شوم. یک شب که بهروز به بهانه مسافرت به شهرستان، از من و بچهها خداحافظی کرد تا به قول خودش به فرودگاه برود، مخفیانه او را تعقیب کردم حس بدی داشتم. میترسیدم. چند بار بین راه تصمیم گرفتم به خانه برگردم و با توهمات نابجا زندگیام را خراب نکنم اما انگار نیروی قویتری مرا به دنبال او می کشاند و…
او میکشاند و میگفت: از خواب غفلت بیدار شو، زندگیات در حال تباه شدن است. در همین افکار غوطهور بودم که متوجه شدم بهروز حرکتش را از فرودگاه به سوی شمال شهر تغییر داده است. تعقیبش کردم چند دقیقه بعد مقابل خانهای شیک در یکی ازخیابانهای شمال شهر ایستاد. با کلیدی که از جیبش درآورد در خانه را باز کرد. از شدت هیجان و ناراحتی و شاید هم کنجکاوی، تمام بدنم میلرزید. پاهایم سست شده بود. اول فکر کردم دنبالش بروم و وارد خانه شوم اما صبر کردم یک ساعت همانجا ایستادم خبری از بهروز نشد با تلفن همراهش تماس گرفتم. پرسیدم: کجا هستی با وقاحت تمام گفت: بندرعباس!
از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشدم اما هر طور بود خودم را کنترل کردم و حرفی نزدم. بیدرنگ به خانه برگشتم. آن شب بدترین شب زندگیام بود. هیچ وقت فکر نمیکردم نتیجه اعتماد بیش از حدم این باشد. نمیدانستم در آن خانه چه خبر است و چه گذشته اما همین قدر که شوهرم به من دروغ گفته بود گناهی نابخشودنی بود. عصر روز بعد بهروز به خانه برگشت. مثل همیشه از خستگی و کار زیاد مینالید. خیلی سعی کردم به روی خودم نیاورم. سردرد را بهانه کردم و از حرف زدن با او طفره رفتم. صبح روز بعد مقابل همان خانه چهار طبقه ایستاده بودم. نمیدانستم چه باید بگویم و چه کار کنم. فقط میخواستم...
ادامه دارد..
░⃟⃟🌸#کلامی_از_بهجت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ناشنیدهها #قسمت_اول
🔥 در تدارک آتش
🔻هیچ چیز اتفاقی نیست!
♻️ ادامه دارد...
#کلامی_از_بهجت
@behjat135