#مهمانی هور (داستان کوتاه)
ایستاد کنار اسکله و دستش را قاب چشمانش کرد. قایق های موتوری پر می رفتند و خالی برمی گشتند. بعضی از آنها نیروها را با خود می برند و بعضی مهمات جابجا می کردند. دلواپس نیروهایش بود که آن طرف هور و لابه لای نیزارهای سبز زیتونی کمین کرده بودند و شاید میان آب های عمیق مملو از جلبک.
-برادر محمد.. شما.. اینجا کنار اسکله چه می کنید..؟.
-منتظرم قایق خالی برسد و تجهیزات موردنیاز بچه ها را جلو ببرم...
همانطور که میان آب راه چشم دوخته بود و رفت و آمد قایق ها را رصد می کرد قایق عاشورا را دید که ساعتی پیش تجهیزات و نیرو به پد خیبر برده بود. سکاندار مامور بود تا او و تجهیزات و امکانات همراهش را به آن طرف ببرد. قایق نزدیک و نزدیک تر شد و با خودش موج بلندی را به سمت اسکله اورد. موج معلق زنان خودش را به اسکله رساند و دامن بلندش را تا میانه اسکله و جایی که محمد و معاونش ایستاده بودند.
قایق که پهلو گرفت و موج از تب و تاب افتاد جعبه های مهمات و لوازم موردنیاز بچه های که میان نیزارها و خشکی جزیره مجنون مستقر شده بودند را دست به دست کردند و میان قایق عاشورا گذاشتند و آمده حرکت به سمت جلو و رسیدن به محل استقرار نیروهای ادوات و دیده بان هایی که در دل نیزارهای جزیره مجنون و آب راه ها بودند. قایق در میان صدای صلوات آدم هایی که روی اسکله ایستاده بودند به سمت مقصد حرکت کرد.
[]
محمدچشمانش را به جلو دوخته بود . درست روبرو . میان نیزار . قایقش جلودار بود و تعدادی نیروی تازه نفس پشت سرش .
قایق آرام آرام سینه آب را می شکافت و جلو می رفت و آنهایی که با قایق دنبالش بودند دست ها را دور قنداق تفنگ ها و قبضه قلاب کرده بودند . دستش را سایه بان چشم کرد . دوربین کشید و گفت :
- شما همینجا میان آب راه باشید . می رم جلو و برمی گردم .
هنوز خیلی دور نشده بود که صدای وحشت ناکی آرامش هور را بهم زد . آسمان ترکید . هور بهم ریخت . یکی صدا زد:
-خمپاره ...
دیگری داد زد :
-توپ.. توپ...
پناه بگیرید... برید تو نیزار....
نه خمپاره بود و نه گلوله توپ. صدای مهیبی فضا را شکافت و در چشم به هم زدنی دیوار صوتی شکست.
هواپیماها شیرجه رفته بودند .بمب و راکت بود که روی نیزار می ریخت . نه از قایق فرمانده نشانی مانده بود و نه از مهماتی که فرمانده ادوات لشکر 5 نصر برای نیروهایش می برد . مهمات هم ترکیده بود و در میان انفجار ، بوی دود و نیزار سوخته، حرف هایی داشت که فقط ملائک شنیدند. هور کرب و بلا شده بود.
ابوالقاسم محمدزاده