|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون 📚 پارت ۷ صبح رفتم سرکار . حاجی عنایتیان خیلی تو حق مردم حساس بود . بهم می گفت : پسرم
#رمان_شیون📚
پارت ۸
رفتم تو اتاقش.خیلی خوش اخلاق شده بود گفت : پسر گلم من داشتم می مردم چرا منو آوردی بیمارستان .
از این رفتارش تعجب کرده بودم چون هیچ وقت بهم نگفته بود پسرم همیشه می گفت هی پسرک .
بهش گفتم :
هیچ وقت با هیچ کدوممون مهربون نبودی این اولین بارتونه
-مهربون نبودم میخوام باشم منو ببخش پسرم که این همه سال اذیتت کردم حلالم کن
منم احساساتی شدم بغلش کردم
میبرمت کمپ ترک اعتیاد
- من میخوام به زندگی برگردم
برمی گردی کمکت می کنم . دیگه بخواب
رفتم بیرون منتظر بودم مرخص شه بریم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود گفت : کجایی پسرم ؟
بیمارستان
- چی شده تو خوبی ؟
نگران نباش بابارو آوردم
- اون چش شده ؟
اوردوز کرده بود قرص زیاد خورده بود . مامان چی شده بود؟ خونه به هم ریخته بود .
- بهت می گم بگو کدوم بیمارستان بردیش ؟
بیمارستان بوعلی سینا ، میدان حُرّ ، خیابان شهید همایی .
- الان میام
بیام دنبالت ؟
- نه خودم میام
گوشیو قطع کردم دستمو گذاشتم رو زانوم سرمم گذاشتم رو دستم .خوابم برد .
یکی زد روشونم بیدار شدم . مامانم بود
-کو بابات؟
من : تو اتاق خوابیده . مامان توضیح بده چی شده .
-داشت مواد می کشید اومدم بساط شو جمع کردم قرصا شو انداختم جلوش گفتم چرا ترک نمی کنی ؟
گفت : برای کی ترک کنم دوست ندارم ترک کنم . منم دست خواهرتو گرفتم رفتم بیرون.
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam