eitaa logo
|اصحاب قلم✍️|
95 دنبال‌کننده
16 عکس
1 ویدیو
1 فایل
رمان📚 داستان کوتاه📜 شعر 🕯 شعر طنز😊 لطیفه🤣 ویراست های جالب 📨 معرفی کتاب📗 مطالعه کوتاه📃 دلنوشته❤️ ارتباط با ادمین : @Amirsangi
مشاهده در ایتا
دانلود
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۵ رفتم خونه مامانم هی می پرسید -محمد چی شده؟ از صبح نیستی تلفن جواب نمیدی . بابات
رمان 📚 پارت ۱۶ مراسم ختم رو گرفتم همه ی کار ها که تموم شد بعد دو روز رفتم بنگاه حاجی عنایتیان سلام کردم ، حاجی بلند شد و اومد بغلم کرد. -پسرم بهت تسلیت میگم خدا پدرت رو قرین رحمت قرار بده. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه حاجی خیلی ممنونم -بشین پسرم باشه چشم .‌ نشستیم به حاجی گفتم : ببخشید چند روز تاخیر داشتم -این چه حرفیه پسرم حاجی من اومدم بگم که دیگه سرکار نمی تونم بیام. -چرا ؟ دانشگاه گفته غیبتام زیاد بشه این ترم عقب میوفتم -که اینطور ، مطمئن باشم مشکل دیگه ای نیست. نه حاجی فقط همینه هم دانشگاهه هم تو خونه وقت بیشتری باید بگذرونم تا مامانم و خواهرم احساس نبود پدرم رو نکنن . -احسنت پسرم. حاجی دیگه مزاحم نمیشم -مراحمی پسرم میموندی‌ یه چایی می‌خوردیم. نه دیگه بیش از مزاحم نمیشم . -باشه بیشتر تعارف نمی کنم خدا به همراهت‌ پسرم . خداحافظ رفتم خونه ادامه دارد... @Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۶ مراسم ختم رو گرفتم همه ی کار ها که تموم شد بعد دو روز رفتم بنگاه حاجی عنایتیان
رمان 📚 پارت ۱۷ مامانم تو حیاط نشسته بود رفتم کنارش نشستم اصلا حواسش به من نبود صداش زدم مامان ،مامان حواسش جمع شد گفت: -جانم مادر کی اومدی؟ همین الان -کجا بودی؟ سرکار -بزار برم برات چایی بیارم نه مامان زحمت نکش خودم میارم -باشه مادر قربونت برم . دستشو بوسیدم و رفتم چایی بیارم گفتم: مامان صدیقه کجاست؟ -تو اتاقشه چایی رو پیش مامانم گذاشتم و رفتم اتاق صدیقه . صدیقه آبجی چرا اون گوشه نشستی ؟ -محمد جانم آبجی با بغض گفت: -میشه بیشتر پیشمون بمونی ؟ من خیلی تنهام تو چشام اشک جمع شد نشستم کنارش . آره آبجی جونم از امروز به جز موقع دانشگاه پیشتونم -محمد دوست دارم منم آبجی گلم بیا بریم پیش مامان تنهاست -باشه محمد با صدیقه رفتیم پیش مامانم ، مامانم دستی به سر صدیقه کشید دست منم گرفت کنار خودش نشوند گفت : -من باید چیز مهمی بهتون بگم چه چیزی مامان؟ -ارثیه. متوجه شدم اما پرسیدم کدوم ارثیه؟ -ارثی که از مامانم بهم رسیده دو تا زمینه که ارزشش خیلی بالاست . صدیقه گفت : مامان شما ارثیه داشتید و ما با سختی زندگی کردیم ؟ -درست میگی مادر ، اما باباتو چیکار می کردم . اگر میدونست ارثی در کاره همشو بر باد میداد. صدیقه سرشو انداخت زمین گفتم: مامان اون زمینا کجاست؟ ما مامان بزرگ داشتیم پس چرا هیچوقت ندیدمش ؟ -زمینا تو روستای مادریمه محمود آباد سفلی وقتی با بابات ازدواج کردم منو آورد اینجا و دیگه نذاشت پدرو مادرم رو ببینم و فقط تلفنی خبر تولد تو رو تونستم بهشون بدم. محمد این ارث در اصل مال توئه اما به اسم منه وقتی به دنیا اومدی پدر و مادرم اینقدر خوشحال بودن این زمینا رو برای تو نگه داشتن . میشه زمینا رو فروخت ؟ -آره فقط سندش خونه بابابزرگته ادامه دارد... @Ashab_ghalam
رمان📚 داستانک📜 شعر 🕯 شعر طنز😊 لطیفه🤣 ویراست های جالب 📨 معرفی کتاب📗 دلنوشته❤️ مطالعه کوتاه 📃 میخوای؟؟ بیا اینجا👇 @Ashab_ghalam
《معراج السعاده》 میخوای بدونی علم اخلاق چیه ؟ دوست داری سالک الی الله بشی؟ اگر جوابت آره ست این کتاب رو بخون
merajo-saadat.pdf
3.76M
پی دی اف کتاب بالا👆
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۷ مامانم تو حیاط نشسته بود رفتم کنارش نشستم اصلا حواسش به من نبود صداش زدم مامان
رمان 📚 پارت ۱۸ خب کی بریم سند رو بگیریم؟ -هر وقت که تو بتونی فردا خوبه؟ -آره. فردا شد ماشین حاجی احمدی رو قرض گرفتم و سه نفری راه افتادیم رسیدیم به روستای مامانم، مامانم با تعجب می گفت: -اینجا چقدر تغییر کرده بالاخره رسیدیم در خونه ی بابا بزرگم در زدیم کسی جواب نداد . مامانم گفت: -محمد از دیوار برو بالا باشه چشم . رفتم اونور دیوار مامان بزرگم رو دیدم که نشسته رو صندلی بیرون رو نگاه می کنه سلام کردم و گفت: -بوی دخترم میاد تو کی هستی پسر؟ محمدم مامان بزرگ نوتون‌‌. با خوشحالی بلند شد اومد پیشم و بغلم کرد گفت: -مادر تنها اومدی؟ نه مامان بزرگ مامانم و خواهرم هم هستن‌. -خیلی خوبه پس کجان ؟ پشت درن -برو در رو باز کن مادر . در رو باز کردم مامانم با گریه مامان بزرگم رو بغل کرد دستی هم سر صدیقه کشید و بغلش کرد. به مامانم گفت: -مادر رضا کجاست ؟ نیومده؟ مامانم سرشو انداخت زمین رضا تصادف کرد و مرد . مامان بزرگم متاثر شد. -پدر و مادرش پارسال مردن رفت پیششون. رفتیم داخل خونه نشستیم. ادامه دارد...‌ @Ashab_ghalam
📚 برای یک مسلمان زشته که اصول عقایدش‌ رو ندونه پس این کتاب رو بخون🖐.