eitaa logo
|اصحاب قلم✍️|
99 دنبال‌کننده
21 عکس
7 ویدیو
1 فایل
رمان📚 داستان کوتاه📜 شعر 🕯 شعر طنز😊 لطیفه🤣 ویراست های جالب 📨 معرفی کتاب📗 مطالعه کوتاه📃 دلنوشته❤️ ارتباط با ادمین : @Amirsangi
مشاهده در ایتا
دانلود
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۱۴ در اتاق جناب سروان رو زدم و وارد شدم . سلام جناب سروان . رائفی هستم ، تماس گرفته
رمان 📚 پارت ۱۵ رفتم خونه مامانم هی می پرسید -محمد چی شده؟ از صبح نیستی تلفن جواب نمیدی . بابات کجاست؟ از دیشب غیبش زده با سختی گفتم: راستش مامان صبح از بیمارستان زنگ زدن گفتن بابا تصادف کرده -چی ؟ بابات تصادف کرده؟ الان کجاست ؟ چیزیش که نشده ؟ یه ماشین به بابا زده و بابا رو کشته . -یا ابالفضل مامانم غش کرد خواهرم اومد بلندش کردیم . خواهرم گفت: -محمد چی شده؟ چرا مامان غش کرده بابا چی شده؟ با بغض گفتم بابا مُرد خواهرم به دیوار تکیه داد و نشست. دروغ گفتم اما چاره ای نبود اون دوران جزو سخت ترین اوقات زندگیم بود برای مراسم ختم پولی تو جیبم نبود رفتم پیش حاج علی در رو زدم حاجی اومد بیرون سلام کردم -سلام محمد جان خوبی ؟ از این طرفا خوب نیستم حاجی ببخشید مزاحمتون میشم -چیزی شده پسرم؟ با گریه گفتم: حاجی بابام مرد با بهت گفت: -بابات ؟ بابات که حالش خوب بود . بغلم کرد -پسرم تسلیت میگم غم آخرت باشه. ممنون حاجی فقط مزاحم شدم که یه کم پول قرض بگیرم برای مراسم ختم -چه مزاحمتی پسرم بیا داخل نه حاجی مزاحم نمیشم -حالت خوب نیست پس تعارف نمی کنم پس وایستا برم یه مقدار نقد دارم بهت می دم بقیش رو به کارتت میریزم .‌ خیلی خیلی ممنونم حاجی فقط شرمندم -این چه حرفیه محمد تو هم جای پسر نداشتم. حاجی رفت بالا و یه مقدار برام پول آورد و بقیش رو به کارتم ریخت . ادامه دارد... @Ashab_ghalam
📚 اگر به روانشناسی علاقه داری اگر میخوای بدونی شرطی سازی چیه این کتاب رو بخون. @Ashab_ghalam
📃 《...این طور نبوده که ریاست در آنها تأثیر کرده باشد؛ آنها در ریاست تأثیر کرده بودند... بیانِ امام‌روح‌الله‌الموسوی در مورد و @Ashab_ghalam
شبکه اجتماعی ویراستی ویراستی در مدار راستی تجربه شیرین نوشتن و آگاهی از آنچه در دنیا می گذرد😊 از تولید ملی حمایت کنیم... نصب ویراستی👇 https://virasty.com/r/t41
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۵ رفتم خونه مامانم هی می پرسید -محمد چی شده؟ از صبح نیستی تلفن جواب نمیدی . بابات
رمان 📚 پارت ۱۶ مراسم ختم رو گرفتم همه ی کار ها که تموم شد بعد دو روز رفتم بنگاه حاجی عنایتیان سلام کردم ، حاجی بلند شد و اومد بغلم کرد. -پسرم بهت تسلیت میگم خدا پدرت رو قرین رحمت قرار بده. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه حاجی خیلی ممنونم -بشین پسرم باشه چشم .‌ نشستیم به حاجی گفتم : ببخشید چند روز تاخیر داشتم -این چه حرفیه پسرم حاجی من اومدم بگم که دیگه سرکار نمی تونم بیام. -چرا ؟ دانشگاه گفته غیبتام زیاد بشه این ترم عقب میوفتم -که اینطور ، مطمئن باشم مشکل دیگه ای نیست. نه حاجی فقط همینه هم دانشگاهه هم تو خونه وقت بیشتری باید بگذرونم تا مامانم و خواهرم احساس نبود پدرم رو نکنن . -احسنت پسرم. حاجی دیگه مزاحم نمیشم -مراحمی پسرم میموندی‌ یه چایی می‌خوردیم. نه دیگه بیش از مزاحم نمیشم . -باشه بیشتر تعارف نمی کنم خدا به همراهت‌ پسرم . خداحافظ رفتم خونه ادامه دارد... @Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۶ مراسم ختم رو گرفتم همه ی کار ها که تموم شد بعد دو روز رفتم بنگاه حاجی عنایتیان
رمان 📚 پارت ۱۷ مامانم تو حیاط نشسته بود رفتم کنارش نشستم اصلا حواسش به من نبود صداش زدم مامان ،مامان حواسش جمع شد گفت: -جانم مادر کی اومدی؟ همین الان -کجا بودی؟ سرکار -بزار برم برات چایی بیارم نه مامان زحمت نکش خودم میارم -باشه مادر قربونت برم . دستشو بوسیدم و رفتم چایی بیارم گفتم: مامان صدیقه کجاست؟ -تو اتاقشه چایی رو پیش مامانم گذاشتم و رفتم اتاق صدیقه . صدیقه آبجی چرا اون گوشه نشستی ؟ -محمد جانم آبجی با بغض گفت: -میشه بیشتر پیشمون بمونی ؟ من خیلی تنهام تو چشام اشک جمع شد نشستم کنارش . آره آبجی جونم از امروز به جز موقع دانشگاه پیشتونم -محمد دوست دارم منم آبجی گلم بیا بریم پیش مامان تنهاست -باشه محمد با صدیقه رفتیم پیش مامانم ، مامانم دستی به سر صدیقه کشید دست منم گرفت کنار خودش نشوند گفت : -من باید چیز مهمی بهتون بگم چه چیزی مامان؟ -ارثیه. متوجه شدم اما پرسیدم کدوم ارثیه؟ -ارثی که از مامانم بهم رسیده دو تا زمینه که ارزشش خیلی بالاست . صدیقه گفت : مامان شما ارثیه داشتید و ما با سختی زندگی کردیم ؟ -درست میگی مادر ، اما باباتو چیکار می کردم . اگر میدونست ارثی در کاره همشو بر باد میداد. صدیقه سرشو انداخت زمین گفتم: مامان اون زمینا کجاست؟ ما مامان بزرگ داشتیم پس چرا هیچوقت ندیدمش ؟ -زمینا تو روستای مادریمه محمود آباد سفلی وقتی با بابات ازدواج کردم منو آورد اینجا و دیگه نذاشت پدرو مادرم رو ببینم و فقط تلفنی خبر تولد تو رو تونستم بهشون بدم. محمد این ارث در اصل مال توئه اما به اسم منه وقتی به دنیا اومدی پدر و مادرم اینقدر خوشحال بودن این زمینا رو برای تو نگه داشتن . میشه زمینا رو فروخت ؟ -آره فقط سندش خونه بابابزرگته ادامه دارد... @Ashab_ghalam
رمان📚 داستانک📜 شعر 🕯 شعر طنز😊 لطیفه🤣 ویراست های جالب 📨 معرفی کتاب📗 دلنوشته❤️ مطالعه کوتاه 📃 میخوای؟؟ بیا اینجا👇 @Ashab_ghalam
《معراج السعاده》 میخوای بدونی علم اخلاق چیه ؟ دوست داری سالک الی الله بشی؟ اگر جوابت آره ست این کتاب رو بخون
merajo-saadat.pdf
3.76M
پی دی اف کتاب بالا👆
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۷ مامانم تو حیاط نشسته بود رفتم کنارش نشستم اصلا حواسش به من نبود صداش زدم مامان
رمان 📚 پارت ۱۸ خب کی بریم سند رو بگیریم؟ -هر وقت که تو بتونی فردا خوبه؟ -آره. فردا شد ماشین حاجی احمدی رو قرض گرفتم و سه نفری راه افتادیم رسیدیم به روستای مامانم، مامانم با تعجب می گفت: -اینجا چقدر تغییر کرده بالاخره رسیدیم در خونه ی بابا بزرگم در زدیم کسی جواب نداد . مامانم گفت: -محمد از دیوار برو بالا باشه چشم . رفتم اونور دیوار مامان بزرگم رو دیدم که نشسته رو صندلی بیرون رو نگاه می کنه سلام کردم و گفت: -بوی دخترم میاد تو کی هستی پسر؟ محمدم مامان بزرگ نوتون‌‌. با خوشحالی بلند شد اومد پیشم و بغلم کرد گفت: -مادر تنها اومدی؟ نه مامان بزرگ مامانم و خواهرم هم هستن‌. -خیلی خوبه پس کجان ؟ پشت درن -برو در رو باز کن مادر . در رو باز کردم مامانم با گریه مامان بزرگم رو بغل کرد دستی هم سر صدیقه کشید و بغلش کرد. به مامانم گفت: -مادر رضا کجاست ؟ نیومده؟ مامانم سرشو انداخت زمین رضا تصادف کرد و مرد . مامان بزرگم متاثر شد. -پدر و مادرش پارسال مردن رفت پیششون. رفتیم داخل خونه نشستیم. ادامه دارد...‌ @Ashab_ghalam
📚 برای یک مسلمان زشته که اصول عقایدش‌ رو ندونه پس این کتاب رو بخون🖐.
📃 خلیفة الله است . عمر طولانی دارد . کفار به دستش هلاک می شوند . تولدش پنهان بود . بشارت آمدنش را دادند . فرشتگان به یاریش می‌آیند . در عزای حسین گریان است ، برای عزیزش زیباترین خلق است . حکومتش جهانی است . صبر دارد . در گهواره سخن گفت . نام وکنیه‌اش نام و کنیه‌ی است. و شبیه‌ترین خَلق در خُلق‌وخو به او. 💐.به امامت رسیدن حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف را به تمام منتظران جهان تبریک می گویم.💐 ویراستی رو نصب کن👇 https://virasty.com/r/t41
هدایت شده از |مجاهد☫🇮🇷|
میخوای گروه یا کانالتو تبلیغ کنی اما نمی خوای براش خرج کنی؟؟ بیا اینجا👇 https://eitaa.com/joinchat/1021969309Cde95cd1527
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۸ خب کی بریم سند رو بگیریم؟ -هر وقت که تو بتونی فردا خوبه؟ -آره. فردا شد ماشین حا
رمان 📚 پارت ۱۹ داخل خونه نشسته بودیم که مامان بزرگم بلند شد مامانم بهش گفت: مامان زحمت نکشید ما چیزی نمی خوایم -بشین کاری دارم میام باشه چشم. مامان بزرگم رفت تو اتاق چند دقیقه بعد اومد بیرون با یه جعبه ، از جعبه دوتا کاغذ در آورد داد به مامانم گفت: مادر این حقته بگیر سند زمیناست -مامان نیازی نیست بمونه پیشتون مادر اگر نگیری ناراحت میشم ما پامون لب گوره بدردمون نمی خوره -این چه حرفیه مامان ان‌ شاء الله ۱۲۰ سال عمر کنید. باشه چشم میگیرم. مامانم سندارو گرفت و گذاشت کنار پرسید: مامان، بابا کجاست؟ -صحراست با گوسفندا کی میاد؟ -امروز قرار بوده بیاد. صدای در اومد خواستم پاشم که در رو باز کنم مامانم گفت: -محمد مادر بشین من میرم شاید بابا بزرگت باشه . به روی چشمم مامان رفتم تو ایوون که اگر بابا بزرگم باشه صحنه‌ی احساسی رو از دست ندم . مامانم در رو باز کرد ، بابا بزرگم بود همدیگه رو بغل کردن. اشکام تو چشام جمع شد یاد حسرت های خودم افتادم چون بابام هیچ وقت بغلم نکرده بود مامانم صدام زد -محمد جانم -با صدیقه بیا پائین بابابزرگ اومدن باشه چشم رفتم داخل صدیقه رو صدا زدم. صدیقه -جانم داداش بیا بریم پایین بابا بزرگ اومدن ادامه دارد... @Ashab_ghalam
🤣 چفیه چیست؟؟ چفیه سلاحیست با نهایت برد ۱ م که قابلیت تبدیل به ابزاری را دارد که کارآگاه گجت هم نداشت این سلاح در زمان غذا خوردن سفره می‌شود 🍜 در زمان خواب پتو 🛏 در زمان زخم باند پانسمان🩹 در زمان سفر بقچه 👛 در زمان نماز جانماز 🕋 در زمان بستن طناب🔗 و در زمان شهادت خونی میشود🩸 @Ashab_ghalam
1⃣اموزش ساخت تکست استایل متن 2⃣اموزش گذاشتن عکس در براش 3⃣سورپرایز هست😉 همه ی اینها در امار 15 در کانال زیر👇 https://eitaa.com/novin_artwork عضو شو و وایسا تا به امار برسه بعدش که اموزش رو دیدی✅ ترک نکنیاااا😁 چون بعدش یه قول اماری خفن تر داریم😉