eitaa logo
|اصحاب قلم✍️|
95 دنبال‌کننده
16 عکس
1 ویدیو
1 فایل
رمان📚 داستان کوتاه📜 شعر 🕯 شعر طنز😊 لطیفه🤣 ویراست های جالب 📨 معرفی کتاب📗 مطالعه کوتاه📃 دلنوشته❤️ ارتباط با ادمین : @Amirsangi
مشاهده در ایتا
دانلود
از اعضای محترم بخاطر پائین بودن سطح نوشته ها عذر خواهی می کنم بنده تازه نوشتن رو شروع کردم و در حال کسب تجربه هستم . دعا کنید در راه کمک به فرهنگ کشورم ثابت قدم باشم . باتشکر از حسن توجه شما 🙏⚘️
ای همدم دل های شکسته 💔 ای گیرنده ی دست های بسته 🤲 ای روی تو، جمیل عالم 🌸🌹 جان من فدای اون نگاهت محمدسنگی✍️ |@Ashab_ghalam|
ماهی اگر شاعر می شد میگفت : الا یا ایها الماء ادر واتر و لا آبها که عشق آسان نمود اول ولی شد خشک دریاها |@Ashab_ghalam|
در بند گناه و توقع ز نگاهت در حال خطا و توقع ز شفاعت خواهم که شوم برده‌ی تو من از آن دم که در بند توام آزادم🪽 محمدسنگی✍️ |@Ashab_ghalam|
❤️ نامه ای به امام زمان 📜 سلام علیکم و رحمت الله خدمت حضرت امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف غرض از مزاحمت خدمت حضرتعالی. بنده ، بنده‌ی گنهکار حضرت حق هستم و محضر شریف درخواستی کوچک دارم و آن این است که بنده‌ی حقیر را لایق غلامی دانسته و منت بر سر بنده گذارده و مرا در راه تقرب به ذات اقدس مساعدت فرمائید . ان شاء الله تعالی محمد سنگی✍️ |@Ashab_ghalam|
📚ماهیگیر ...طعمه رو وصل کردم به چوب ماهیگیری و انداختمش تو آب ، نوای آهنگین طبیعت گوشم را نوازش میداد که صدایی ناموزون و بلند آرامشم رو از بین برد . انگار صدای تفنگ بود ، قدری تامل کردم به سمت صدا دویدم در بین درخت ها بوی خون به مشامم می رسید . وحشت وجودم رو فراگرفته بود، کمی نزدیک تر شدم تا متوجه بشم چه اتفاقی افتاده ، صدایی شبیه به صدای اسب می شنیدم . وقتی به محل حادثه رسیدم پشت درخت پنهان شدم حیوانی تیر خورده دیدم که مادرش بالای سر او ایستاده و شیون می کرد و شکارچی ها میخواستند که جنازه فرزندش را ببرن اما اون با تمام قدرت نمی گذاشت تا فرزندش رو از او دور کنن . دیدن اون صحنه اشک در چشمانم جاری کرد و به یاد مادرم افتادم و با خود گفتم این که حیوان است اینقدر فرزندش را دوست دارد. پس مادر من صد برابر او مرا دوست دارد. کمی خجالت کشیدم آخه چند وقت پیش دعوایی کرده بودم و به همون خاطر به کلبه اومدم تا تنها زندگی کنم . بی درنگ به سمت کلبه رفتم و سوار ماشینم شدم. بعد از دوساعت بالاخره به خانه رسیدم ، در زدم اما انگار کسی نبود . از دیوار رفتم بالا و افتادم تو حیاط . میدونستم مادرم کلید رو میذاره زیر گلدون . کلید رو برداشتم و در رو باز کردم. مادرم نبود رفتم سمت اتاق و دیدم مادرم افتاده روی زمین . سریع بلندش کردم و سوار ماشین کردمش ‌ . رفتم بیمارستان دکتر اومد مادرم رو معاینه کرد و حرفی زد که تمام درد های دنیا رو به قلبم وارد کرد . گفت مادرم از دنیا رفته . به دیوار تکیه دادم و افتادم . پشیمان بودم اما دیگه کار از کار گذشته بود و مادری وجود نداشت از اون واقعه به بعد آرامگاه مادرم آرامش من بود . مادری که میتونستم هر روز در خدمتش باشم اما فرصت رو از دست دادم . محمدسنگی✍️ |@Ashab_ghalam|
رمان 📚 نویسنده:محمد سنگی ✍️ پارت ۱ پانزده سالم بود که فهمیدم زندگی چیست. وقتی پدرم را دیدم که در خانه می خورد می خوابد ، مادرم رو دیدم که خانواده پدرم و خود پدرم اون رو آزار می دادن . یک روز پانزده سالگی تو خونه ی بابا بزرگم ،مامان بزرگم با بابام صحبت می کردن. مادربزرگ با غر و سرزنش می گفت: این زنت چرا غذا درست نکرده میره خونه باباش _ دیگه نمی زارم بره باید درد کمربندو بکشه زنگ می زنم بهش بیاد من رفتم تو اتاق و گفتم :چرا نمی زارید مامانم زندگی کنه؟ _این فضولی ها به تو نیومده . برو گمشو چرا همش من باید گم بشم خسته شدم . بلند شد منو با کمربند زد تا مامانم رسید مامانم گفت: چرا می زنیش ؟ _کدوم گوری بودی ضعیفه مامان و بابام گشنن دیگه نمی ری خونه ی بابات بابام با همون کمربند شروع کرد مادرمو زد. منم گریه ام گرفت و رفتم تو حیاط بعد چند دقیقه مامانم اومد تو حیاط بغلم کرد منم دستشو بوسیدم از اون موقع به خودم قول دادم که همیشه از مامانم مراقبت کنم. ادامه دارد... |@Ashab_ghalam|