May 11
از اعضای محترم بخاطر پائین بودن سطح نوشته ها عذر خواهی می کنم
بنده تازه نوشتن رو شروع کردم و در حال کسب تجربه هستم .
دعا کنید در راه کمک به فرهنگ کشورم ثابت قدم باشم .
باتشکر از حسن توجه شما 🙏⚘️
#شعر
ای همدم دل های شکسته 💔
ای گیرنده ی دست های بسته 🤲
ای روی تو، جمیل عالم 🌸🌹
جان من فدای اون نگاهت
محمدسنگی✍️
|@Ashab_ghalam|
ماهی اگر شاعر می شد میگفت :
الا یا ایها الماء ادر واتر و لا آبها
که عشق آسان نمود اول ولی شد خشک دریاها
#شعر_طنز
|@Ashab_ghalam|
#شعر
در بند گناه و توقع ز نگاهت
در حال خطا و توقع ز شفاعت
خواهم که شوم بردهی تو
من از آن دم که در بند توام آزادم🪽
محمدسنگی✍️
|@Ashab_ghalam|
#دلنوشته❤️
نامه ای به امام زمان 📜
سلام علیکم و رحمت الله خدمت حضرت امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
غرض از مزاحمت خدمت حضرتعالی.
بنده ، بندهی گنهکار حضرت حق هستم
و محضر شریف درخواستی کوچک دارم و آن این است که بندهی حقیر را لایق غلامی دانسته و منت بر سر بنده گذارده و مرا در راه تقرب به ذات اقدس مساعدت فرمائید . ان شاء الله تعالی
محمد سنگی✍️
|@Ashab_ghalam|
#داستان_کوتاه
📚ماهیگیر
...طعمه رو وصل کردم به چوب ماهیگیری و انداختمش تو آب ، نوای آهنگین طبیعت گوشم را نوازش میداد که صدایی ناموزون و بلند آرامشم رو از بین برد .
انگار صدای تفنگ بود ، قدری تامل کردم به سمت صدا دویدم
در بین درخت ها بوی خون به مشامم می رسید .
وحشت وجودم رو فراگرفته بود، کمی نزدیک تر شدم تا متوجه بشم چه اتفاقی افتاده ، صدایی شبیه به صدای اسب می شنیدم .
وقتی به محل حادثه رسیدم پشت درخت پنهان شدم
حیوانی تیر خورده دیدم که مادرش بالای سر او ایستاده و شیون می کرد و شکارچی ها میخواستند که جنازه فرزندش را ببرن اما اون با تمام قدرت نمی گذاشت تا فرزندش رو از او دور کنن . دیدن اون صحنه اشک در چشمانم جاری کرد و به یاد مادرم افتادم و با خود گفتم
این که حیوان است اینقدر فرزندش را دوست دارد. پس مادر من صد برابر او مرا دوست دارد. کمی خجالت کشیدم
آخه چند وقت پیش دعوایی کرده بودم و به همون خاطر به کلبه اومدم تا تنها زندگی کنم .
بی درنگ به سمت کلبه رفتم و سوار ماشینم شدم.
بعد از دوساعت بالاخره به خانه رسیدم ، در زدم اما انگار کسی نبود .
از دیوار رفتم بالا و افتادم تو حیاط . میدونستم مادرم کلید رو میذاره زیر گلدون . کلید رو برداشتم و در رو باز کردم.
مادرم نبود رفتم سمت اتاق و دیدم مادرم افتاده روی زمین . سریع بلندش کردم و سوار ماشین کردمش .
رفتم بیمارستان دکتر اومد مادرم رو معاینه کرد و حرفی زد که تمام درد های دنیا رو به قلبم وارد کرد . گفت مادرم از دنیا رفته .
به دیوار تکیه دادم و افتادم . پشیمان بودم اما دیگه کار از کار گذشته بود و مادری وجود نداشت از اون واقعه به بعد آرامگاه مادرم آرامش من بود .
مادری که میتونستم هر روز در خدمتش باشم اما فرصت رو از دست دادم .
محمدسنگی✍️
|@Ashab_ghalam|
رمان#شیون 📚
نویسنده:محمد سنگی ✍️
پارت ۱
پانزده سالم بود که فهمیدم زندگی چیست. وقتی پدرم را دیدم که در خانه می خورد می خوابد ، مادرم رو دیدم که خانواده پدرم و خود پدرم اون رو آزار می دادن .
یک روز پانزده سالگی تو خونه ی بابا بزرگم ،مامان بزرگم با بابام صحبت می کردن.
مادربزرگ با غر و سرزنش می گفت:
این زنت چرا غذا درست نکرده میره خونه باباش
_ دیگه نمی زارم بره باید درد کمربندو بکشه زنگ می زنم بهش بیاد
من رفتم تو اتاق و گفتم :چرا نمی زارید مامانم زندگی کنه؟
_این فضولی ها به تو نیومده . برو گمشو
چرا همش من باید گم بشم خسته شدم .
بلند شد منو با کمربند زد تا مامانم رسید
مامانم گفت: چرا می زنیش ؟
_کدوم گوری بودی ضعیفه مامان و بابام گشنن دیگه نمی ری خونه ی بابات
بابام با همون کمربند شروع کرد مادرمو زد.
منم گریه ام گرفت و رفتم تو حیاط بعد چند دقیقه
مامانم اومد تو حیاط بغلم کرد منم دستشو بوسیدم از اون موقع به خودم قول دادم که همیشه از مامانم مراقبت کنم.
ادامه دارد...
|@Ashab_ghalam|
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون 📚 نویسنده:محمد سنگی ✍️ پارت ۱ پانزده سالم بود که فهمیدم زندگی چیست. وقتی پدرم را دیدم که
رمان#شیون 📚
پارت ۲
زندگی سخت تر می شد با مشقت رسیدم به ۱۸ سالگی بخاطر اینکه پول نداشتیم رفتم سربازی و بعد دوسال با حقوقای سربازی که جمع کرده بودم رفتم دانشگاه
روز اول دانشگاه اینجوری شروع شد
باسلام و عرض خسته نباشید مهدوی هستم استاد تعلیم و تربیت اسلامی هستم و قرار به کسانی درس بدم که در آینده انسان تربیت کنن و به جامعه تحویل بدن من استاد سخت گیری نیستم اما درساتونو بخونید . یکی یکی خودتون رو معرفی کنید .
دانشجوها یکی یکی خودشون رو معرفی می کردن
رسید به خانم آذری محو کمالات و حیای در رفتارش بودم که صدای استاد اومد
آقا اسم شریفتون ؟
حواسم جمع شد گفتم
محمد رائفی هستم
_حواست کجاست پسرم؟چند بار صدات زدم . حواستو جمع کن
چشم استاد
کلاس که تموم شد چشمم دنبال خانم آذری بود .انگار یه چیزی تو وجودش منو به سمت خودش میکشید . خودمو جمع کردم رفتم تو حیاط.
یه آقایی برام آشنا بود اون انگار منو می شناخت.
اومد جلو سلام کرد گفت
-آقا منو می شناسید ؟
ببخشید به جا نمی آرم اما خیلی آشنا هستین
-دبیرستان امام صادق یادتون هست ؟
بله اونجا درس می خوندم سال دهم
-من محسن سلیمانی هستم کلاس ۱۰۴ همکلاسی تون، رفیقتون
شناختمش خیلی باهم رفیق بودیم
محسن توئی ؟!داداش کجابودی اون سال هرچی پرس و جو کردم پیدات نبود گفتن رفتی شهرستان
-آره ، من رفتم شهرستان و زندگیم از این رو به اون رو شد
بد شد یا خوب ؟
-مفصله برات توضیح می دم بعدا
گوشیش زنگ خوردو رفت یه گوشه، تلفنش که تموم شد اومد خداحافظی کرد و رفت.
یه ذره مشکوک بود رفتارش.
ادامه دارد ...
|@Ashab_ghalam|
#شعر🕯
...می شود پیدا دل گمگشته ام
میرود یادم ز حال خسته ام
ای جهانم ای قرارم ، بی قرارم
یار من باش دلبرم...
|@Ashab_ghalam|
#شعر زندگی🕯
زندگی روزی فراز است ، روزی نشیب
روزی غم است ، روزی شادی
روزی خوب است ، روزی بد
واین روز هاست که زندگی ما را می سازد
نمی دانم چرا قلب ما به این دنیای بی ثبات دل می بازد
ما مسافر این دنیائیم و روزی خواهیم رفت
آری ، روزی خواهیم رفت و دفتر زندگی را خواهیم بست.
بیائید برگ های این دفتر را پر از مهر و صفا کنیم
بیائید از خاطراتمان یادی کنیم
از دوستان ، از آشنایان ، یادی کنیم
بیاد دستان پر مهر پدر
بیاد چشمان بی قرار مادر
بیاد عدل و قرار
بیاد عشق و ملال
بیاد روز های کودکی
بیاد بازی های کوچکی
آری ، بیائید دست یکدیگر بگیریم
از بلا درس بگیریم
از فنا درس بگیریم
از بقا درس بگیریم
بیائید دست یکدیگر بگیریم
ز حال همدگر احوال بپرسیم
همچون کودکان درس یاری بگیریم
درس عشق ، صدق و عدل یاد بگیریم
|@Ashab_ghalam|
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون 📚 پارت ۲ زندگی سخت تر می شد با مشقت رسیدم به ۱۸ سالگی بخاطر اینکه پول نداشتیم رفتم سربازی
رمان#شیون 📚
پارت ۳
...رفتم خونه ، تو خونه دئوا شده بود بابام خواهرمو زده بود.
نفس عمیقی کشید و گفتم:
باز چی شده بابا؟
-ببند دهنتو پسره ی بی غیرت
رفتم پیش خواهرم بغلش کردم پرسیدم چی شده ؟
-رفته بودم مدرسه تو ایستگاه اتوبوس یه پسره مزاحمم شده بود . بابا یه دفعه رسید فکر بد کرد سوارم کرد و منو آورد تو خونه
مادرم خونه نبود خداروشکر وگرنه غصه می خورد .
به خواهرم گفتم به مامان چیزی نگی باشه ؟
- باشه
رفتم سمت بابام دستشو ماچ کردم گفتم :
بابا جان چرا اینکارا رو می کنین چرا اینقدر مامان و صدیقه رو آزار میدین
دستشو کشید
-برو گمشو پسره ی بی غیرت
باشه بابا من بی غیرت . ولی این رسم مسلمونی نیست
- باز رفتی رو منبر
از اولشم مارو دوست نداشتین
-نه . پاشو برو بیرون
زدم بیرون
چند ساعت بیرون بودم
برگشتم خونه که مامانم نگران نشه . شامو خوردمو خوابیدم صبح رفتم دانشگاه
به شدت درس می خوندم تا از زیر دین بابام خارج بشم
چون به زور پول می داد همشم غر می زد .
کلی آرزو داشتم . به فکر ازدواج هم افتاده بودم با دیدن خانم آذری . با خانم آذری دو سه بار بیشتر صحبت نکرده بودم . مثل عشق در یک نگاه می موند برام
خانم آذری شخصیت والایی داشت با این که ۲۰ سالش بود اندازهی یه زن چهل ساله می فهمید . این رو تو دوتا ملاقات فهمیدم . حیارو تو رفتارش می دیدم . تصمیم جدی گرفته بودم ولی بخاطر وضع پدرم چون معتاد بود نمی تونستم اقدام کنم.
ادامه دارد...
|@Ashab_ghalam|