|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون 📚 پارت ۳ ...رفتم خونه ، تو خونه دئوا شده بود بابام خواهرمو زده بود. نفس عمیقی کشید و گفتم
رمان #شیون 📚
پارت ۴
یه چیز دیگه ای هم ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رفتار محسن بود
وقتی که رفتم خونش مشروبات الکلی آورده بود بهش گفتم :
داداش این چیزا چیه آخه مریض میشی
-نه بابا تو هم بیا بخور
نه داداش یه لیوان آبم برام بیاری کافیه
- با یبار خوردن نمیری جهنم
.یه ذره از مشروبات الکلی ریخت تو لیوان.
گفتم:
داداش میگم نمی خورم دیگه
-این اُمُل بازیا چیه آخه؟؟
آره داداش من اُمُلم . الان اینو بخورم برم تو خیابون مزاحم ناموس مردم بشم خوبه ؟
- از همون اولم همینقدر بی مخ بودی
با عصبانیت گفتم :
داداش کاری نداری؟ من باید برم
-باشه خداحافظ آقای بی اعصاب
رفتم بیرون پرس و جو کردم مثل اینکه تازه اومده بود به این محله.
بی خیال شدم
رفتم خونه بابام مریض بود مادرم خونه نبود خواهرمم مدرسه بود .
رفتم سمت بابام
من: بابا خوبی ؟
-میخوای چجوری باشم داغونم
من: مامان کجاست
-رفته داروخونه
من : پول داشت ؟
- نمی دونم حال ندارم ولم کن .
گوشیم زنگ خورد حاج علی احمدی بود . حاجی علی پسر عموی مامانمم بود.
گوشیو برداشتم
سلام حاجی
- سلام محمد جان خوبی خانواده خوبن ؟
خوبن به مرحمت شما
- خداروشکر . یه کار مهم باهات داشتم فردا میای مسجد ؟
چشم حاجی . ان شاء الله خیر باشه .
-خیره
حاجی نوکرتم حتما فردا میام
-پس یاعلی
یاعلی
ادامه دارد ...
|@Ashab_ghalam|
#داستان_کوتاه
لایق وصل📜
از در خانه بیرون آمد و از مادر خداحافظی کرد و طبق نذری که کرده بود به سمت حرم حرکت کرد
وقتی به حرم رسید سلامی داد و گوشهای به راز و نیاز پرداخت
انگار پیوندی خاص با خدایش ایجاد کرده بود و در حال عشق بازی بود
نمی دانست دارد به او نزدیک میشود
ناگهان صدای جیغ و فریاد مردم آمد و آن حال را برهم زد
بلند شد و به سمتی دوید تا اینکه آن تیر خصم گلبرگ را پرپر کرد و محمد رضا پرکشید
او لایق وصل پرودگارش شد
او دیگر دانش آموز نبود بلکه آموزگار عشق شد برای مردمش
او دیگر محمدرضای مادرش نبود
او محمد رضای مردم و وطنش شد
او دیگر محمدرضا نام نداشت ، او شهید محمدرضا شد
تقدیم به روح بلند شهید محمدرضا کشاورز شهید حرم حضرت شاهچراغ ⚘️❤️
《بااندکی تخیل》
|@Ashab_ghalam|
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون 📚 پارت ۴ یه چیز دیگه ای هم ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رفتار محسن بود وقتی که رفتم خ
رمان #شیون 📚
پارت ۵
... صبح رفتم مسجد پیش حاجی برام چایی آورد و گفت:
《دنبال کار میگشتی؟》
آره حاجی
-خب برات یه کاری پیدا کردم مشاور املاک باید بشی
صاحب بنگاه هم رفیقمه آدم خوبیه اسمش حاجی عنایتیانه
آدرس هم برات پیامک می کنم.
هر کی شما بگید خیلی آدم خوبیه . خیلی ممنونم حاجی
از حاجی خداحافظی کردم و رفتم بنگاه و سلام کردم
حاجی عنایتیان؟
-بله خودم هستم . بفرمائید
من از طرف حاجی احمدی اومدم
-خیلی خوش آمدین
ممنونم . برای کار مزاحم شد و اینکه حقوق چقدره و چه کاری باید انجام بدم
-عجله نکن پسرم . حقوق هم باید مشتری پیدا کنی و درصد کمیسیون بهت میدم حقوق ثابت نیست هر چقدر کارکنی پول درمیاری . بازم سوالی داری؟
نه خیلی ممنون فقط از کِی باید شروع کنم
-از فردا
پس خداحافظ
-خدا به همرات پسرم
ادامه دارد...
|@Ashab_ghalam|
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون 📚 پارت ۵ ... صبح رفتم مسجد پیش حاجی برام چایی آورد و گفت: 《دنبال کار میگشتی؟》 آره حاجی
رمان #شیون 📚
پارت ۶
رفتم بیرون خوشحال بودم رفتم که برم مغازه خرید کنم برا خونه تو راه بودم به چهار راه رسیدم یه بچه دیدم تقریبا پانزده ساله. داشت گُل و ویفر می فروخت ازش قیمتارو پرسیدم
گفت : گلا ۲۰ تومن ویفرا ۲۵ تومن
یه گل بده
-باشه چشم
ازش یه گل برا مادرم خریدم و رفت دورتر یکی پولاشو ازش گرفت صداش زدم
آقا پسر یه لحظه میای
-اومدم
اومد ازش پرسیدم :
این آقایی که پولتو گرفت کیه؟ باباته؟
-نه اوس ممد دستفروش صاحبکارمه
واقعا پاش مشکل داره ؟
- آره فلج اطفال شده وقتی بچه بود . آقا برو الان محمود قمار باز میاد من باید کار کنم .
داشت که می رفت ازش پرسیدم اسمت چیه ؟
گفت حیدر
رفتم سمت اوس ممد دستفروش و با عصبانیت گفتم : چرا پولای اون بچه رو میگیری
- آقا چی میگی کدوم بچه ؟
من : خودتو به اون راه نزن
- کدوم راه ؟
هولش دادم پاش خورد به جدول پاش مصنوعی بود در اومد
- آقا چیکار می کنی من مگه چیکار کردم ؟
به حال خودم که اومدم پشیمون شدم رفتم کمکش کردم پاشو جا انداخت
گفتم : حیدر میگفت بچه بودی فلج اطفال شدی چه جوری اینجوری الان
- خودم بهش گفتم به کسی نگه . این پولا هم دست من نمیمونه یه از خدا بی خبری ازم میگیره
کی؟
-محمود قمار باز . این چهارراه دست اونه صاحبخونه هم هست1 اگه جلوش وایستم زن و بچه مو می اندازه بیرون .
من : شما مگه جانباز نیستی امتیاز نداری ؟
- نه . دنبالش رفتم اما ندادن
چرا؟
- میگن بودجه نیست . فقط یه یارانه دارم میگیرم بقیشم خدا خودش میرسونه منم دارم کار می کنم پسرمم سرکار می ره .
من : فقط همین پسرو داری ؟
-آره
من:خداحفظش کنه.
-سلامت باشی پسرم . برم به کارام برسم کاری نداری ؟
من: شمارتو بده اوس ممد .
- باشه بنویس
نوشتم و خداحافظی کردم با خودم گفتم یه کار خوب براش پیدا می کنم
ادامه دارد...
|@Ashab_ghalam|
رمان #شیون 📚
پارت ۷
صبح رفتم سرکار . حاجی عنایتیان خیلی تو حق مردم حساس بود . بهم می گفت :
پسرم حواست به حق الناس باشه مواظب باش یه صفرم جابجا نکنی.
یه هفته با جون و دل کار کردم و بالاخره یه معامله کردمو و اولین حقوقم رو گرفتم
رفتم خونه که خبر خوب رو به خانواده بدم که خونه به هم ریخته بود لیوانا شکسته بود. هیچ کس هم خونه نبود به جز بابام اونم افتاده بود رفتم تکونش دادم بیدار نشد نگران شدم برداشتم بردمش بیمارستان
رفتیم بیمارستان رو صندلی منتظر بودم دکتر اومد بیرون گفت :
پدرتون چه قرصی مصرف می کردن ؟
قرص اعتیاد از این سفیدا
- حدود پنجاه تا از اونا تو معده ش بود . معده شو شست و شو دادیم خطرو رد کرده .
ممنون دکتر خسته نباشید . می تونم ببینمش ؟
- بهوش که اومد می تونید ببینیدش .
ممنون
ادامه دارد ...
|@Ashab_ghalam|
May 11
May 11
May 11
May 11
May 11
May 11
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون 📚 پارت ۷ صبح رفتم سرکار . حاجی عنایتیان خیلی تو حق مردم حساس بود . بهم می گفت : پسرم
#رمان_شیون📚
پارت ۸
رفتم تو اتاقش.خیلی خوش اخلاق شده بود گفت : پسر گلم من داشتم می مردم چرا منو آوردی بیمارستان .
از این رفتارش تعجب کرده بودم چون هیچ وقت بهم نگفته بود پسرم همیشه می گفت هی پسرک .
بهش گفتم :
هیچ وقت با هیچ کدوممون مهربون نبودی این اولین بارتونه
-مهربون نبودم میخوام باشم منو ببخش پسرم که این همه سال اذیتت کردم حلالم کن
منم احساساتی شدم بغلش کردم
میبرمت کمپ ترک اعتیاد
- من میخوام به زندگی برگردم
برمی گردی کمکت می کنم . دیگه بخواب
رفتم بیرون منتظر بودم مرخص شه بریم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود گفت : کجایی پسرم ؟
بیمارستان
- چی شده تو خوبی ؟
نگران نباش بابارو آوردم
- اون چش شده ؟
اوردوز کرده بود قرص زیاد خورده بود . مامان چی شده بود؟ خونه به هم ریخته بود .
- بهت می گم بگو کدوم بیمارستان بردیش ؟
بیمارستان بوعلی سینا ، میدان حُرّ ، خیابان شهید همایی .
- الان میام
بیام دنبالت ؟
- نه خودم میام
گوشیو قطع کردم دستمو گذاشتم رو زانوم سرمم گذاشتم رو دستم .خوابم برد .
یکی زد روشونم بیدار شدم . مامانم بود
-کو بابات؟
من : تو اتاق خوابیده . مامان توضیح بده چی شده .
-داشت مواد می کشید اومدم بساط شو جمع کردم قرصا شو انداختم جلوش گفتم چرا ترک نمی کنی ؟
گفت : برای کی ترک کنم دوست ندارم ترک کنم . منم دست خواهرتو گرفتم رفتم بیرون.
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam