May 11
May 11
May 11
May 11
May 11
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون 📚 پارت ۷ صبح رفتم سرکار . حاجی عنایتیان خیلی تو حق مردم حساس بود . بهم می گفت : پسرم
#رمان_شیون📚
پارت ۸
رفتم تو اتاقش.خیلی خوش اخلاق شده بود گفت : پسر گلم من داشتم می مردم چرا منو آوردی بیمارستان .
از این رفتارش تعجب کرده بودم چون هیچ وقت بهم نگفته بود پسرم همیشه می گفت هی پسرک .
بهش گفتم :
هیچ وقت با هیچ کدوممون مهربون نبودی این اولین بارتونه
-مهربون نبودم میخوام باشم منو ببخش پسرم که این همه سال اذیتت کردم حلالم کن
منم احساساتی شدم بغلش کردم
میبرمت کمپ ترک اعتیاد
- من میخوام به زندگی برگردم
برمی گردی کمکت می کنم . دیگه بخواب
رفتم بیرون منتظر بودم مرخص شه بریم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود گفت : کجایی پسرم ؟
بیمارستان
- چی شده تو خوبی ؟
نگران نباش بابارو آوردم
- اون چش شده ؟
اوردوز کرده بود قرص زیاد خورده بود . مامان چی شده بود؟ خونه به هم ریخته بود .
- بهت می گم بگو کدوم بیمارستان بردیش ؟
بیمارستان بوعلی سینا ، میدان حُرّ ، خیابان شهید همایی .
- الان میام
بیام دنبالت ؟
- نه خودم میام
گوشیو قطع کردم دستمو گذاشتم رو زانوم سرمم گذاشتم رو دستم .خوابم برد .
یکی زد روشونم بیدار شدم . مامانم بود
-کو بابات؟
من : تو اتاق خوابیده . مامان توضیح بده چی شده .
-داشت مواد می کشید اومدم بساط شو جمع کردم قرصا شو انداختم جلوش گفتم چرا ترک نمی کنی ؟
گفت : برای کی ترک کنم دوست ندارم ترک کنم . منم دست خواهرتو گرفتم رفتم بیرون.
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
#رمان_شیون📚 پارت ۸ رفتم تو اتاقش.خیلی خوش اخلاق شده بود گفت : پسر گلم من داشتم می مردم چرا منو آوردی
رمان#شیون📚
پارت ۹
مامان شما برو خونه شب میایم .
مامانم که رفت رفتم تو اتاق پیش بابام ازش پرسیدم :بابا چرا میخواستی خود کشی کنی ؟
-مامانت که دست خواهرتو گرفت رفت بیرون حس کردم براتون ارزشی ندارم خودکشی کردم
پسرم توالان به من امید به زندگی دادی میخوام ازاین به بعد کار کنم .
شما نیازی نیست کار کنی من هستم .
همه چی خوب شده بود بابام خوش اخلاق شده یه مدت همه چی رو روال بود . ولی یه چیزی اذیتم می کرد
رفتار بابام مرموز بود
یه شب که شام خوردیم سفره رو جمع میکردیم بابام رفت تو بالکن سیگار بکشه.گوشیش زنگ خورد گوشیو جواب دادم صدای محسن بود گفت:
سلام رضا الان که نقشه مون گرفته بزار اصل کار رو شروع کنیم
بابام اومد گوشیو گرفت و رفت.
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
سلام و عرض ادب
فعالیت کانال تا چند روز دیگر از سر گرفته میشود
لطفا ما رو ترک نکنید.
باتشکر
|اصحاب قلم✍️|
رمان#شیون📚 پارت ۹ مامان شما برو خونه شب میایم . مامانم که رفت رفتم تو اتاق پیش بابام ازش پرسیدم :ب
رمان #شیون📚
پارت ۱۰
مشکوک شدم
فرداش بابام ساعت ۸ صبح رفت بیرون منم دنبالش کردم تا رسید به یه پارک و نشست روی نیمکت
پشت درخت قایم شدم چند دقیقه بعد محسن اومد و باهام صحبت کردن .
بابام که رفت رفتم سراغ محسن و یقه شو گرفتم
نامرد تو بابای من چیکار داری نقشت چیه
دیشب چی می گفتی تو تلفن ؟
_محمد حالت خوبه؟
نه من الان از هر حیوونی هار ترم
_چی شده؟
خودتو نزن به اون راه خودم دیدم داری با بابام صحبت می کنی
میدونم مواد میفروشی زنگ می زنم پلیس بیاد
با ترس گفت :
_ نمی خواد به پلیس زنگ بزنی .بشین توضیح میدم
نشستم شروع کرد به حرف زدن
ادامه دارد ...
@Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۰ مشکوک شدم فرداش بابام ساعت ۸ صبح رفت بیرون منم دنبالش کردم تا رسید به یه پارک و
رمان #شیون📚
پارت ۱۱
-ببین محمد زمانی که بابام مرد بابات اومد و با مامانم پنهانی ازدواج کرد
یعنی از قبل مامانمو میخواست اما بابابزرگت مجبورش کرد تا با مامانت ازدواج کنه
بابات هیچ علاقه ای به مامانت نداره
تنها چیزی که نگهش داشته اون ارثیه بزرگیه که بهت رسیده .
کدوم ارثیه؟
-زمینای روستای مادریت . مامان بزرگت این زمین ها رو وصیت کرده که برسه به تنها نوه پسرش که تویی.
خب نقشتون چیه ؟
_دیگه نمی گم
محسن بگو تو رو روح بابات بگو نقشه چیه
قسمش که دادم منقلب شد و گفت:
باشه همه چی رو می گم
-نقشه اینه که ببرمت خونه و بدون اینکه بدونی بهت مشروب بدم و ازت امضا بگیرم که ارث رو بخشیدی.
بلند شدم تو حال خودم نبودم و نزدیک بود بیفتم محسن گرفتم گفتم:
ولم کن نا رفیق من فکر می کردم تنها رفیقم تویی نمی دونستم جلو روم میخندی و از پشت خنجر میزنی.
اشکام سرازیر میشد پاهام قوت نداشت
رفتم به یه چهارراه رسیدم نزدیک بود ماشین بزنه بهم که پلیس راهنمایی رانندگی نجاتم داد .
با لهجه گیلانی گفت :
- چی می کنی پسر جان نزدیک بود خودته به کشتن بدی
ببخشید حواسم جای دیگه بود خیلی ازتون ممنونم میشه برم؟
-تو این حال نمی زارم بری بیا یه چایی بهت بدم با این حالی که داری بری پائین تر خودتو میکشی.
نه مزاحم نمیشم
-تعارف میکنی؟ پسر جان من پلیس راهما وظیفم جلوگیری از تصادفه میری پائین تر خودتو میکشی . راننده اسیر میشه ، خانوادت عزادار میشن ، بیا بریم تو کیوسک یه چایی بهت بدم سرحال بشی.
باشه چشم ببخشید مزاحم میشم.
رفتم تو کیوسک
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
|اصحاب قلم✍️|
رمان #شیون📚 پارت ۱۱ -ببین محمد زمانی که بابام مرد بابات اومد و با مامانم پنهانی ازدواج کرد یعنی از
رمان#شیون📚
پارت ۱۲
چایی خوردم .
خیلی ببخشید زحمت دادم پدر جان بابت لطفتون
-نه بابا پسرجان چه زحمتی
خداحافظی کردم و رفتم به سمت خونه
وقتی رسیدم بابام خونه نبود ، رفتم تو اتاقم شروع کردم به گریه
خواهرم اومد تو اتاق گفت:
-محمد داداش خوبی؟
میخوام تنها باشم
-چیزی شده
صدیقه جانم آبجی گلم برو بیرون حالم خوب شد میام بیرون چیزی هم نشده فقط یه ذره دلم گرفته .
-مطمئن باشم؟
آره خیالت راحت چیزی نشده .
صدای بابام اومد بلند شدم رفتم سمت بابام سلام کردم، دستشو گرفتم بردم تو حیاط گفت:
-محمد پسرم چی شده چرا اینجوری می کنی ؟
بابا چرا با ما اینکارو کردین؟
-کدوم کار؟
محسن همه چیز رو به هم گفته
-کدوم محسن؟
خودتون می دونید کی رو میگم
-خواب نما شدی من رفتم بخوابم
کبری خانم چی ؟ اونم نمیشناسید .
اینو که شنید وایستاد و دیگه حرفی نزد.
گفتم : میدونم با مامان به زور ازدواج کردین ، میدونم پنهانی با کبری خانم ازدواج کردین ، میدونم با محسن نقشه کشیدید ارثیه رو از چنگم در بیارید اینا مهم نیست مهم قلب منه که شکست
من نمی تونم تو این خونه بمونم به مامان و صدیقه هم چیزی نمی گم بخاطر احترام به مقام پدری شما ،
با اشک گفتم :
ای کاش ای کاش هیچ وقت نمی فهمیدم که شما بهمون خیانت کردید .
بابام گفت :
تو نمی خواد بری ، من میرم.
با عصبانیت از خونه رفت بیرون
ادامه دارد...
@Ashab_ghalam
#داستان_کوتاه
قالیچه نذری
《قالیچه را از دار جدا کرد و داد به من
گفتم :
بی بی جان من قراره چه کاری انجام بدم ؟
-باید ببری حرم امام رضا نذره
با پوزخند گفتم :
بی بی این کارا چیه قالی رو ببر بفروش چرا پولش بره تو جیب آخوندا
-مادر جان پول میخوام چیکار الحمدلله به قدر نیاز خدا بهم داده الانم ازت میخوام اینو ببری هر سال عموت قاسم می برد الان قاسم نیست تو باید ببری .
باشه بی بی ولی
-ولی نداره مادر جان اگر میبری که خدا بهت خیر دنیا و آخرت بده اگرم نمی بری نوکرم که نیستی
-باشه چشم بی بی جان میبرم .
از بی بی جداشدمو آماده سفر شدم قالیچه رو برداشتم و با ماشین مش عیسی حرکت کردیم به سمت مشهد
که وسط راه از ماشین صدایی اومد مش عیسی پیاده شد و کاپوت رو داد بالا پرسیدم :
مش عیسی چی شده ؟
-ماشین خراب شده
خب درست نمیشه؟
-نه من بلد نیستم
خب زنگ بزنید امداد خودرو
-راست میگی .
زنگ زد به امداد خودرو یک ساعت گذشت خبری نشد .
گفتم :
مش عیسی من پیاده میرم هر وقت ماشین درست شد بیاید تو همین جاده ام
-باشه پسرم مواظب خودت باش .
هوا خیلی گرم بود پیاده روی هم برای منی که به زور تا نونوایی میرفتم خیلی سخت بود. با مشقت یک چند کیلومتر رفتم از دور دیدم یکی داره شربت پخش می کنه و چند قدم اونور تر ایستگاه صلواتی بود و سایه برای استراحت
رسیدم بهش بهم شربت داد و دعوتم کرد به موکبشون منم تشنه و خسته بودم خداخواسته قبول کردم
باهم به سمت موکب رفتیم یه آقای روحانی جلوی پام بلند شد با لحنی گرم خوش آمد گفت بهم منم سرد جواب دادم
چون از آخوندا بدم میومد و از دین هم بدم میومد. اما در وجودم تغییری حس کردم انگار دیگه اون آدم سابق نبودم
شدت تنفرم از دین کم شده بود چون این رفتار ها رو دیدم استراحت که کردم پاشدم و تو جاده حرکت کردم مش عیسی با ماشین رسید بهم سوار شدم و بعد چند ساعت رسیدیم به حرم مش عیسی گفت :
-تا من ماشین رو میبرم تعمیر گاه برو این قالیچه رو تحویل بده برگشتم زیارت می کنیم و برمیگردیم .
باشه چشم .
رفتم داخل حرم و دنبال بخش نذورات می گشتم
رسیدم به بخش نذورات و قالیچه رو تحویل دادم
مسئول نذورات گفت:
-برای آقا قاسم اتفاقی افتاده ؟
شما عمو قاسم رو از کجا میشناسید؟
-۱۸ ساله که هر سال آقا قاسم قالیچه هایی که مادرشون بافته رو به عنوان نذر میارن اینجا نذر سلامت نوه شون .
سلامت نوه ؟ میشه توضیح بدین
-آقا قاسم تعریف کردن هجده سال پیش وقتی برادر زادشون به دنیا میاد مریضی سختی میگیره مادرشون میان حرم آقا و نذر می کنن که اگر نوه شون شفا پیدا کنه
هر سال قالیچه ببافن و تقدیم آستان قدس کنن و وقتی بر می گردن می بینن نوه شون شفا پیدا کرده.
زانو هام سست شد و زمین خوردم
مسئول نذورات بلندم کرد و گفت:
-چی شد پسرم ؟
من تنها برادر زاده ای عمو قاسمم
خداحافظی کردم و رفتم تو صحن نشستم که صدای سخنران میومد و داستان اون خانمی که حرم رو دوست نداشت اما فقط بخاطر خداحافظی از روی تمسخرش آقا رفتن به خوابش و ازش تشکر کردن رو گفت
اینو که شنیدم زدم زیر گریه و از آقا خواستم حلالم کنن .
از اون سال هر سال شهادت آقا امام رضا حرمم
من مدیون آقا بودم اما نمی دونستم و بهشون توهین می کردم
اون واقعه تولد دوباره ی من بود .....
......پایان......
محمد سنگی ✍️
@Ashab_ghalam