هدایت شده از ♡تبادلات گسترده گل نرگس«جمعه»♡
واسا رد نکن حرف مهم دارمم😑✨
ی چنل آوردم مخصوص دخترای خوبمون هوهو🧘🏼♀✨
توش کلی چیزای::🌝☁️
#مذهبی🙇🏻♀✨
#عاشقانه❤️✨
#رمان🌎✨
#داستانک🌪✨
#شهیدانه🕴🏻✨
#انگیزشی👒✨
#تلنگرانه🔥✨
#استیکر☁️✨
#دخترونه🥣✨
و ڪݪۍ مطاڶب نابہ دیگہ🦋✨
دخیا تازه خبر خوببب ورود پسرا ممنوعه🧚🏻♀✨
https://eitaa.com/joinchat/2981232797C3d5ff4450c
بدو عضو شو تا از دستت نرفتههه🏃🏼♀✨
#داستانک
رفتمسوپرمارکتےدیدم
بالاےدرمغازهنوشتھ
"اینمغازهمجهزبہدوربینمداربستہمےباشد."
موقعحسابکردننگاهےبھسقفوگوشہو
کنارانداختمولےهیچاثرےازدوربینندیدم.
گفتم:ایندوربینمداربستھراکجانصبکردیدهاید
اشارهبہقاببالاےسرشکردکھدیدمکلمه
"خدا"نوشتھشدهوگفت:
اینبهتریندوربینمداربستھ
جهاناستونوشتھمنهمبراے
یادآورےبھخودمومردممےباشدکھبدانیم
همیشھیکنفراعمالمارازیرنظرداردواو
خداونداست.
✨﷽✨
#داستانک
📝✍🏻مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم
خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!
📝✍🏻یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!
یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!
و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!
🔘فقر واقعی فقر روحی است...
•°﷽°•
🔆 #داستانک
🔹پادشاهی بر سر سفره نشسته بود و میخواست طعام بخورد.
🔸خدمتكار او با سینی غذا وارد شد اما ناگهان پایش به لبه فرش گرفت و دستش لرزید و مقداری آش روی سر پادشاه ریخت.
🔹پادشاه خشمگین شد و خواست خدمتكار را مجازات كند.
🔸خدمتكار بیدرنگ سینی را روی زمین گذاشت و كاسه آش را برداشت و همه را روی سر پادشاه خالی كرد.
🔹پادشاه از شدت خشم از جا پرید و فریاد زد: این چه كاری بود كه كردی احمق؟!
🔸خدمتكار با خونسردی پاسخ داد:
ای پادشاه، اگر بهخاطر ریخته شدن كمی آش بر سرت مرا مجازات كنی، نفرت مردم از تو زیاد میشود چون تو بهخاطر یک اشتباه به این كوچكی مرا مجازات میكنی! این است كه به فكرم رسید تا تمام آش را روی سرت بریزم تا گناه بزرگی بكنم و تو بهخاطر چنین گناهی مرا مجازات بكنی، آن وقت اگر مردم بدانند این مجازات حق من بوده، نفرت آنها از تو بیشتر نمیشود!
🔸پادشاه از این حرف خدمتكار خوشش آمد و او را بخشید😊
#داستانک
زاویه دید به زندگی
🔹راننده تاکسی گفت میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟
♦ گفتم : چیه ؟
🔹گفت:راننده تاكسی.
🔸خنديدم. راننده گفت:جون تو...
هروقت بخوای ميای سركار، هروقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای میری، هروقت دلت خواست يه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، مدام آدم جديد میبينی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف.
🔹موقع كار میتونی راديو گوش بدی، میتونی گوش ندی، میتونی روز بخوابی شب بری سر كار.
🔸هر كيو دوست داری میتونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمیكنی، آزادی و راحت.
🔹ديدم راست میگه، گفتم:خوش به حالتون.
🔸راننده گفت:
حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟
🔹گفتم:
چی؟
🔸راننده گفت:
راننده تاكسی.
🔹و ادامه داد:
هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد.
🔸با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا میشه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست
سوار ماشينت میشه، همه هم ازت طلبكارن.
🔹حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور،
راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور.
🔸دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از سرما كبود میشی. هرچی میدويی آخرش هم لنگی.
🔹به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت:
زندگی همه چيش همينجوره. هم میشه بهش خوب نگاه كرد، هم میشه بد نگاه كرد.
🌹🙏
🔆 #داستانک
🔴 آتش بر داشتههای با ارزش
فردی هنگام راه رفتن، پایش به سکهای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست!
کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند، دید دو ریالی است!
بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست
که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!
بیشتر دقت کنیم برای به دست آوردن چیزی،
چه چیزی را داریم به آتش میکشیم؟
#داستانک
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست.
خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید:
بستنی شکلاتی چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت
پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید.
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت،
پسر بستنی را تمام کرد صورت حساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت..
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت؛جا خورد،پسر بچه روی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد.
#داستانک
یک ماجرای خاص!
امروز سوار يه تاكسى شدم🚕
صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت
راننده تاكسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه💄
خانم مسافر: ممنون🙏
راننده تاكسى : لباتون رو برجسته كرده👄
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!😌
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد.👀
راننده تاكسى : با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم💅
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين😊
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..👥
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..☎️
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت.😉
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...🙃
فقط ميخواستم بگم..
تويه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه
كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود..😔
🙃''ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمونِ قضاوت ميكنيم.''🙃
#قضاوت_نکنیم
#داستانک
عجیبترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیبتر...
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هرکسی باید برگهی خودش را تصحیح میکرد، آن هم نه در کلاس، در خانه، دور از چشم همه!
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.
فردای آن روز در کلاس وقتی همهی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من، به جز من که از خودم غلط گرفته بودم.
من نمیخواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم. بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم.
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت.
چهرهی همکلاسیهایم دیدنی بود. آنها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند. اما این بار فرق داشت، این بار قرار بود حقیقت مشخص شود.
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم، چون برخلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم؛ از اشتباهاتم چشمپوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم.
زندگی پر از امتحان است، خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم، تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم، اما یک روز برگهی امتحانمان دست معلم میافتد، آن روز چهرهمان دیدنی است.
آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را میگیریم.
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
#داستانک #مهدویت
📌 کار برا امام زمان هیاهو نمیخواد!...
▫️ کانال کوچکی داشت خودش و دانشآموزانش به سی نفر نمیرسیدند. چند تا کلیپ ساده و چند تا صوت از امام زمان، همهٔ داشتههای کانالش بود.
بهش گفتم: فقط همین؟!
گفت: من همینقدر از دستم برای مبارزه با "فقر آگاهی" برمیاد که بتونم رو این چند دانشآموزم کار کنم. این کلیپها و صوتها شاید ساده باشند اما کار خودمه، نمیخوام روزی که آقامون اومد، شرمنده بشم که نتونستم برا تعجیل در ظهور، کاری کنم.
گفتم: با این چند تا بچه؟!
گفت: اینا رو کم نبینید؛ اینا اگه خوب تربیت بشن سربازان آخرالزمانی مولامون هستند.
گفتم: پس چرا اینقدر بیسروصدا کار میکنی؟
آرام گفت: کار برا امام زمان هیاهو نمیخواد