eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
864 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت نهم رضا گفت بریم خونشون اما میدونستم مامانم اونجا رو بلده و نرفتم... رضا عصبی بود وقتی فهمید چه بلایی سرم آوردن گفت باران من میخواستم همه چیز شرعی و قانونی باشه حالا که نشد همین امروز زنم میشی تا مجبور بشن رضایت بدن به ازدواجمون ... زنگ زد به رفیقش که برامون اتاق بگیره و اما من ناراضی بودم از این اتفاق ولی مادرم راهی جز این برام نزاشته بود پس حرفی نزدم تا کارشو انجام بده... اما قبل از اون مادرم زنگ زد بهش که بیاین حرم عقد میکنیم بعد میریم محضر ... با خانواده رضا هماهنگ کردیم و رفتیم حرم پیش یک شیخ بدون حتی نگاه کردن به مامانم... اما شیخه راضی نشد گفت عقد بدون پدر من نمیشه و اما پدر من کجا بود من از وقتی از مادرم طلاق گرفت ندیدمش, ۱۱سال بود ندیده بودمش... اصلا چرا به ذهن خودم رسیدم مادرم و داییم هیچ کاره بودن چرا از اول نرفتم دنبال بابام.... خواستم همراه رضا و خانواده اش از حرم بیام بیرون که مادرم شروع کرد به جیغ زدن توی حرم توی مکان مقدس می‌گفت ای مردم این میخواد خودشو بدبخت کنه این میخواد با معشوقه اش ازدواج کنه با حرکت سر به رضا فهموندم، وقت فراره ... شروع کردم به دویدن رضا و مامانم هم پشت سرم از پله برقی داشتم میرفتم بالا که یهو از حرکت ایستادم ، یک آقایی که روی پله برقی بود و از همه جا بیخبر انگار که دزد گرفته جلوی منو گرفت و من پرت شدم پایین و چون مامانم پشت سرم بود اونم همراه من پرت شد پایین... نگاه نگران رضا روی من بود کمر درد بدی گرفته بودم ،پناهی نداشتم جز رضا، دویدم سمتش و جلوی مامانم دستشو گرفتم و نگاه مامانم سر خورد روی دستامون و بعدم چشمای من ... چندتا مامور مارو بردن و گفتن اگه بخوایم ادامه بدیم حراست حرم حسابمونو می‌رسونه از حرم که اومدیم بیرون فکر کردم مادرم بازم اذیت می‌کنه ولی گفت میریم دنبال پدرم اول رفتیم جای خونه دایی پدرم و از اون آدرس خونه پدربزرگمو گرفتیم خانواده ای که واسم غریب بودن من با این خانواده فقط یک مشت خاطره توی بچگی داشتم اما حالا چی بعد یازده سال اومدم محل عمه و عمو و مادربزرگم .... پدرم نبود گفتن رفته کمپ برای ترک، فردا آزاد میشه بعد یک ساعت ماشین گرفتیم سمت خونمون ... مامانم گفت بیا خونه تا فردا بری پیش بابات... ولی من نرفتم، دیگه نمی‌تونستم اعتماد کنم می ترسیدم دوباره یا از کلانتری سر در بیارم یا از تیمارستان یا شاید این دفعه از قبرستون ... همراه خانواده رضا رفتم خونشون و شب رو با خانواده رضا به روز رسوندم... صبح رفتم خونه عموم بعداز خوردن صبحونه همه اومدن عموها و عمه هام یهو در باز شد و یک مرد اومد داخل چقدر غریب بود واسم چقدر پیر بود واسم ... این بابای من نبود بابای یازده سال پیش من موهاش مشکی بود ،پاش سالم بود ولی این بابا موهاش سفید بود پاش می‌لنگید انگار که چندسال پیش توی تصادف اینجوری شده بود این همه سال مادرم منو از پدرم دور نگه داشت که فقط مال خودش باشم ولی نمی دونست همین پدر منو به بزرگترین آرزوم می‌رسونه ... رفتم بغلش اونم منو نشناخت باران شیش ساله حالا شده بود ۱۷ساله قد کشیده بود خانوم شده بود و بابام می‌گفت رقیه چرا گریه می‌کنی حتی منو با خواهرش اشتباه گرفته بود... همه میگفتن شبیه عمم هستم من باورم نمیشد... ادامه دارد.... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬@ARARARAR0