🌼•🏴
•🏴
#قائمانه
یارب چہشودزآنگلنرگسخبر آیـد💌]°
آنیارسفر ڪردهٔ ما از سفر آیـد🎁]°
شامسیہغیبتڪبری بہسر آیـد🌤]°
امید همہ منتظران منتظر آیـد💚]°
#السلامعلےالمهدےوعلےآبائہ
#اللهمعجللولیڪالفرج
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
#جمعہهاےبےقرارے
@asheghaneh_halal
•🏴
🌼•🏴
#پروژه_متغیره_شماره_28
#مهر_حسینی_2
سلام علیکم
سال قبل با توکل بخدا و
توسل به حضرت رقیه س
توانستیم در قالب طرح مهرحسینی 600 بسته لوازم التحریر و کیف بین 600 دانش اموز نیازمند توزیع کنیم
امسال هم با توسل به حضرت رقیه تصمیم داریم تا آنجایی که میتوانیم با توجه به گران شدن اجناس و خالی بودن دست مردم اقدام به جمع اوری کمک برای تهیه لوازم التحریر کنیم
عزیزانی که دوست دارند در این
امر خیر ما رو همراهی کنند لطفا
به شماره کارت زیر واریز نمایند
👇👇👇👇👇
▪️6280231228292172▪️
بانک مسکن
ابوطالب رنجبر.
نذر امسال ما شاد کردن دل یک کودک با خرید یک بسته لوازم التحریر باشد
⚪️جهت کسب اطلاعات بیشتر به ایدی زیر پیام بدهید👇
🆔@ranjbar_admin
یا با شماره زیر تماس بگیرید .
09384501026
✋منتظردستان یاری گرشما دراین راه خیر هستیم.
✅ ما را در شبکه اجتماعی زیر دنبال کنید.
🔹ایتا:
eitaa.ir/abootaleb_ranjbar
eitaa.ir/abootaleb_ranjbar
عاشقانه های حلال C᭄
#پروژه_متغیره_شماره_28 #مهر_حسینی_2 سلام علیکم سال قبل با توکل بخدا و توسل به حضرت رقیه س توانستی
پیشنهاد عضویت👌☺️
مطمئن و قابل اعتماد!
بسم الله مؤمن✋🏻
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پنــجـاه_ششـم «آخرین حماسہ» راوی : (رحیماثنیعشرے) خدا را
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_پـنجـاه_و_هـفـتم
«شهادت»
[رحیم اثنی عشری]
گردان ما با عبور از نخلستان ها خودش را به جاده مهم خور عبدالله رساند.
حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد.
بردار میرکیانی جانباز بود و نمی توانست پا به پای بچه ها حرکت کند برای همین برادر مظفری گردان را هدایت میکرد.
رسیدیم به مواضع بچه های گردان حمزه.
بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود.
اکثر خمپاره ها داخل منطقه باتلاقی می خورد و منفجر نمیشد!
آن شب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت میکرد.
برادر نیری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.
ما به سلامت از این مرحله گذشتیم.
ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم.
صدای صحبت عراقی ها را می شنیدم.
در زیر نور منورها سنگرهای تیربار دشمن را در دو طرف جاده می دیدم.
نفس در سینه من حبس شده بود.
بچه ها همین طور از راه می رسیدند
وپشت سرهم می نشستند.
یاد ساعتی قبل افتادم که همه بچه ها از هم حلالیت مےخواستند.
یعنی کدام یک از بچه ها امشب به دیدار مولایشان نائل می شوند؟!
در همین افکار بودم که یک منور
بالای سرِ ما روشن شد!
تیربارچی عراقی فریاد زد :
قِف قِف(ایست)
همه بچه ها روی زمین خیز رفتند.
یکباره همه چیز بهم ریخت.
هر دو تیربار دشمن ستون بچه های ما را به رگبار بستند.
شدت آتش بسیار زیاد بود.
صدای آه و ناله بچه ها هر لحظه بیشتر میشد.
در همین گیر و دار سرم را بلند کردم.
دیدم برادر نَیِّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.
چند گلوله شلیک کرد.
یکدفعه دیدم تیربار دشمن خاموش شد!
برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند وفریاد زد :
بچه ها امام حسین(ع)منتظر شماست.الله اکبر...
خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود.
همه روحیه گرفتند.
یکباره از جا بلند شدیم و دنبال او دویدیم.
خط دشمن شکسته شد.
بچه ها سریع به سمت پل حرکت کردند.
اما موانع دشمن بسیار زیاد بود.
درگیری شدت یافت.
بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت.
ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم.
هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید.
گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد.
وقتی شدت آتش دشمن کم شد،آن ها که سالم بودند از سنگر ها بیرون آمدند.
در مسیر برگشت،نگاهی به جمع بچه ها کردم.
آن ها که بازمی گشتند کمتر از شصت نفر بودند!
یعنی نفرات گردان سیصدنفره ما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید!
همین طور که به عقب برمیگشتیم به سنگر های تیربار دشمن رسیدیم.
جایی که از همان جا کار را شروع کردیم.
جنازه تیر بار چی عراقی روی زمین افتاده بود.
از آن جا عبور کردیم.
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده پیکر یک شهید جلب توجه کرد!
جلو رفتم.
قدم هایم سست شد.
کنار پیکرش نشستم.
هنوز عینک بر چهره داشت.
در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود.
خودش بود.
برادر نیری.
همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود.
همان که هرگز او را نشناختیم.
کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم.
بعد طباطبایی(مسئول دسته).
بعد میرزایی.
خدای من چہ شده؟!
همه بچه های دسته ما رفته اند.
گویی فقط من مانده ام!
نمیدانید چه لحظات سختی بود.
وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه های دسته را گرفتم.
از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز باهم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند!
نمی دانید چه حال و روزی داشتم.
یاد صحبت های مسئول دسته افتادم که می گفت:
(شهادت را به هرکسی نمی دهند.بایدالتماس کنی)
بعد ها شنیدم که یکی از بچه ها گفت :
برادر نیری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد.
بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت :
السلام علیک یا ابا عبدالله...بعد روی زمین افتاد و رفت.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـنجـاه_و_هـفـتم «شهادت» [رحیم اثنی عشری] گردان ما با عبور از نخلست
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_پـنـجـاه_و_هـشـتم
« دوران جهاد »
[دستنوشته های شهید و خاطرات دوستان]
کل دوران حضور احمد آقا در جبهه سه ماه بیشتر نشد.
درست زمانی که دوره ی سه ماهه ی ایشان تمام شد و قرار بود کل گردان بر گردند عملیات والفجر ۸ آغاز شد.
از حال و هوای احمد آقا در آن دوران اطلاع زیادی در دست نیست.
هر چه بعدها تلاش کردیم تا ببینیم کسی در جبهه با ایشان دوست بوده اما کسی را پیدا نکردیم.
ما به دنبال خاطراتی از جبهه ی ایشان بودیم.
اما چیزی به دست نیاوردیم؛زیرا احمد آقا برخلاف بقیه ی دوستان به گردانی رفت که هیچ آشنایی در اطرافش نباشد!
در مدت حضور در جبهه کسی او را نمی شناخت.
لذا از این لحاظ راحت بود!
او می توانست به راحتی مشغول فعالیت های معنوی خود باشد.
و این نشانه ی اهل معرفت است که تنهایی و گمنامی را به شهرت و حضور در کنار دوستان ترجیح می دهند!
فقط بعد از شهادت ایشان یکی از رزمندگان به مسجد آمد و ماجرای شهادت ایشان را برای ما تعریف کرد.
بسیاری از دوستان به دنبال درک روحیات احمد آقا در جبهه بودند. آن ها می گفتند :
انسان های عادی وقتی در شرایط دوران جهاد قرار می گیرند بسیار تغییر می کنند،
حالا احمد آقا که در داخل شهر
مشغول سلوک الی الله بود چه حالاتی در جبهه داشته است؟
در یکی از نامه هایی که احمد آقا برای دوستش فرستاده بود آمده:
جبهه آدم می سازد. جبهه بسیارجای خوبی است برای اهلش!
یعنی کسی که از این موقعیت استفاده کند. و جای خوبی نیست برای نا اهلش!
دفترچه خاطراتی که از احمد آقا به جا مانده و بعد از سال ها مطالعه شد کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند.
احمد آقا در جایی از دفتر خود نوشته است:
روز یکشنبه مورخ ۱۳۶۴/۱۰/۲۹ در سنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم.
خیلی به آقا تضرع و زاری کردم.
آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت.
یا در جایی دیگر آورده است:
در شب ۱۳۶۴/۱۱/۱۴ درخواب دیدم که
امام خمینی با حالت خیلی عزادار
برای آیت الله قاضی ناراحت است. و در هنگام سخنرانی هستند و حتی . . . ( مفهوم نیست) در همان شب برای آیت الله قاضی نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند در سحر به ما داد. الحمدالله
احمد آقا در ادامه ی خاطرات می نویسد:
روز چهارشنبه می خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت (عج) افتاد. . . تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ پادگان دو کوهه
در جایی دیگر از این دفتر آورده:
در روز جمعه در حسینیه ی حاج همت پادگان دوکوهه در مجلس آقا امام زمان (عج) گریه زیادی کردم.
بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه ی اشکی که ریختم یک قطره اش به زمین نریخته!
گویا ملائک همه را با خود برده بودند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
[• #ویتامینه ღ •]
🍃🏴
زندگے
خصوصیتان را خصوصے نگه دارید،
در غیر اینصورت دیگران زندگے شما
را وسیله سرگرمے خود خواهند ڪرد...
#غموشادےتونبراےخودتونباشه...
🍃🏴
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal