eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - نماهنگ پناهم بده - طاهری.mp3
7.94M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 آقـٰا‌مُحسن‌اگر‌روزۍ‌چِشمَش‌بِہ‌نـٰامحرم‌ مۍ‌افتـٰاد‌یا‌گنـٰاهۍ‌انجام‌مۍ‌داد‌اون‌روز‌و‌ کُلۍ‌استغفـٰار‌مۍ‌کَردَند‌و‌فَرداش‌هَم‌روزِه‌ مۍگِرفتَنـد‌!! 💔!؟ استغفـٰار‌کِہ‌هیچ‌.. • شهید محسن حججی • . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• آره... میتونه واقعی باشه😉 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . دِلا در «عاشقے» ثابت قدم باش . . ڪھ در این ࢪھ نباشد کار بـےاجر 💙(: 😌✋🏽 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌هشتادوهشتم]  آرام همانطور که دستم بند ، دور
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با خستگی که در جانم نشسته بود به طرف خانه مان رفتم ، از سر کوچه که می گذشتم ، صدایی روحم را نوازش داد : الله اکبر ..الله اکبر ... با گیجی به سمت گلدسته مسجد محله برگشتم مگر من حرف های نواب را قبول نکرده بودم؟! مگر درون همان ویس ها نگفته بود اگر غذا نیاز جسم است، نماز هم نیاز روح است ؟! خجالتی آشکار تمام وجودم را درگیر خود کرده بود ! بعد این همه سال شرم داشتم تا سراغ خدا بروم ! ولی مگر او معجزه اش را نشانم نداده بود ؟! کاش کسی را داشتم تا وساطتم را کند ! کسی که عزیز دردانه خدا باشد می خواستم کار را بهانه کنم و از زیر مسئولیت سنگین نماز شانه خالی کنم اما یاد سخنی افتادم : به نماز نگو کار دارم ؛ به کار بگو نماز دارم ! صدای نواب در گوش هایم پیچید : اهل بیت و شهدا پل ارتباطی ما با خداست هر زمان از خود خدا شرم داشتی یا نا امید شدی عزیز هاش رو واسطه بگیر راه حلم پیدا شده بود ! وساطتت أهل بیت و شهدا *حی علی فلاح حی علی خیر العمل * بدون اختیار رفتم،کفش هایم را جفت کردم و پله ها را بالا رفتم ،همه شان چادر به سر بودند ، شالم را جلو تر کشیدم و سرم را پایین انداختم ، گمانم از خجالت بود ! کنار خانم جوانی نشستم و منتظر اقامه ماندم ، نماز را خیلی وقت بود نخوانده بودم و خوب راستش یادم رفته بود،هنوز دقایقی مانده بود تا شروع، سریع به فاطمه زنگ زدم و کمک خواستم برایم شرح داد که در نماز جماعت چه نیت کنم و گفت حمد و سوره را نباید بخوانی و این راحت ترت می کند حالا که حفظ نیستی! بعد هم گفت ذکر رکوع و سجود را آنها می گویند و تو فقط تکرار کن ، بعد هم گفت اصلا وضو داری؟! محکم دستم را به پیشانیم کوبیدم چرا آنقدر حواس پرت بودم من سریع خداحافظی کردم و رفتم سمت روشویی که آنجا بود ،با همان صورت خیس به طرف صف ها رفتم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌هشتا‌دونهم] با خستگی که در جانم نشسته بود ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] دست ها را که برای نیت بالا گرفتیم ، یاد یکی از نقل قول های نواب افتادم از شهید ابراهیم هادی : مشکل ما این هست که برای رضای همه کار می کنیم الا رضای خدا قنوت را که بالا آوردند ، خجالت سراسر وجودم را گرفت روی درخواست و دعا نداشتم از او ولی قسمش دادم به بهترین بندگانش که مرا ببخشد بعد سجده آخر با همان زبان ساده و شرمندگی نجوا کردم : خیلی کم گذاشتم ، امیدوارم منو ببخشی بعد سریع از مسجد بیرون زدم . چند روزی به همین منوال گذاشت، نماز خواندن را بعد سال ها شروع کرده بودم ، نگاه پر از ذوق مادرم با دیدن نماز خواندنم را هنوز یادم هست بعد هر نماز با شرمندگی با همان زبان ساده طلب بخشش می کردم ، از خدایی که می دانستم ارحم الراحمين است هنگام نماز انگار در بغل خدا بودی ! در بغل پر مهر خود خودش! با مادرم راجب مشهد حرف زدم ، گفت این ماه سرم حسابی شلوغ است ولی من که سر شلوغی حالیم نمیشد یک جاذبه غریبی مرا به این سفر وا می داشت ! بعد کلی کلنجار راضی شدند که با قطار راهی دیار عشق شوم با ذوق و ماتی چمدانم را بستم مادرم کیسه ای به دستم داد و بیان کرد که لازمم می شود من هم بی حرف و بدون نگاهی آن را به وسایلم اضافه کردم سفر چند روزه ای که خود خود آرامش بود انگار ! با سوت ممتد قطار ، کوپه خود را پیدا کردم ، میان راه هم از شیشه ها به اطراف نگاه می کردم ، این جاذبه و شوق چه بود که درونم را پر از تلاطم کرده بود ؟! شوق دیدارش نفس و جان می گرفت! به راه آهن مشهد که رسیدم با گیجی سراغ تاکسی رفتم و آدرس هتلی کوچک در خیابان منتهی به حرم را دادم از همان اول خیابان که چشمم به گنبدش افتاد چشمانم به نم اشک نشست چه حس خوبی به جانم نشست با دیدن گنبد طلایی که زیر نور آفتاب گرم مرداد ماه می درخشید ! *آمدم ای شاه پناهم بده خط امانی ز گناهم بده ای حرمت ملجا درماندگان دور مران از در و راهم بده * ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . کاش مانند بـرف، خوب و سپید❄️ سرنوشت مرا رقم بزنی!😌 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» [🤔] من تِ خازنم چینا مَنُ نیبَنی مهدتودت؟ [☺️] جونابا پوش تَدَم[🧦] تیفم دوش تَدَم[🎒] بییییم؟[🙄] 🏷● ↓ ❄️خازنم: حاضرم ❄️نیبَنی: نمیبری ❄️جونابا: جورابا ❄️تَدَم: کردم ❄️تیفم: کیفم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ☀️°‍ در بازی کودکان بیش از اندازه مراقب او نباشید و بگذارید گاهی را نیز تجربه کند. 👈 جملات مانند «بازنده به هیچ دردی نمی‌خوره»، «من از بازنده‌ها بدم می‌آید» می‌تواند پیامی اشتباه در مورد باخت و زندگی به کودک بدهد. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . ‏-برام یه شعر میخونی؟🐣 +چی دوست داری بشنوی؟😜 -صداتو😌 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. ❄️'| |' .| . . ❅ کسی که👤 صفحه‌یِ روی تو😘 در نظر دارد💐 ❅ کی❓ از مطالعه خواهد📝 که چشم بردارد😉 ✍/ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1688» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ اے دوچشمتـ👀 سببـ و علتـ پیدایشـِ صبحـ❤️ دیده بگشا ڪه جهانـ🍃 منتظرِ آغاز استـ ...! :) [🍭] •••✨••• ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡ ‡ چون به بی‌بی دلبستم پس سر قولم هستم ♥️❗️ 😍 ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . 🌸💢 هشدارهای ضروری قبل ازازدواج از زبان 🔰دختر خانم ها؛ آقا پسرها؛ بهتر است بدانید که: 🌹1. به قصد اصلاح، درمان و یا هدایت با کسی ازدواج نکنید! و فراموش نکنید ازدواج درمانگاه نیست! -چشمتان را خوب باز کنید ببینید آیا با همین خواستگارتان بدون هیچ تغییر و اصلاحی در رفتارش، عقایدش، وضع علمی و مالی‌اش می توانید زندگی کنید یا نه؟ و بر مبنای همین الان، کاملا واقع بینانه ، تصمیم بگیرید. 🌺2. از سر ترحم ، کمک و دستگیری با کسی نکنید! 🌷3. از سر طمع، تفاخر و پُز دادن و مشهور شدن، با کسی ازدواج نکنید! 🌸4. برای انتقام(از دیگری)، تسویه حساب، حالگیری و یا رقابت و کِنف کردن دیگری با کسی ازدواج نکنید! - (متاسفانه زمینه بروز این جنس رفتارهای کودکانه کم نیست) 🌼5.از سر عجز، فرار و یا با تئوری "از این ستون تا اون ستون فرجی است" ازدواج نکنید! - (بلکه ابتدا با تدبیر و اعتماد به نفس مشکلتان را برطرف کنید.) 💐6. در امر ازدواج استخاره نکنید! -خوب است به خانواده ی مقابل هم در ابتدا این را تذکر دهید... 🌻7. برای تکمیل تیم یا گروه عروس ها یا دامادهای فامیل با کسی ازدواج نکنید!! - (این به فلانی و فلانی میاد... هم تیپ و...) 🍃8. قبل از ، خودخواه باشید. (بعد از ازدواج فداکار) 🍀9. قبل از انتخاب همسر، نسبت به همسر آینده، بد بین و سخت گیر باشید. (بعد از ازدواج خوش بین و آسان گیر) 🌿10. از ازدواج با افراد خرافاتی و دارای عقاید عجیب . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
•‌<💌> •< > . . "💐" روز؎ ڪه آقا؎ رضو؎ به خواستگــار؎ام آمدند، در شــرو؏ صحبت گفت: ما برا؎ رضــا؎ خــدا ازدواج می‌ڪنیم، زندگی ما با ســایرین فــرق دارد. "💐" در زندگی من نه خــانه‌ا؎ خواهی دید و نه ماشیــن و نه حتی سفــره عقــد آن چنــانی. "💐" از تو هم می‌خواهم ڪه جہیــزیه زیاد نیــاور؎. چرا ڪه برا؎ من هیچ چیــز؎ مہــم‌تر از ایمــان و انســانیت نیست. "💐" می‌گفت: هــدف فقط خداست و باید در راه او تلاش و ڪوشش ڪنیم. مطمئناً می‌توانیم با همین مختصــر وسایلی ڪه داریم زندگی ڪنیم. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . گاهے مشاجره و بگو و مگو🗣 با همسرمان باعث مےشود بیشتر به او نزدیڪ شویم و چیزهایے را از او بشنویم ڪه لازم بوده بدانیم🧐 شاید در ناراحتے چیزهایے بگوید ڪه متوجه شویم ناخواسته☹️ در زمانی ڪه فڪرش را هم نمےڪردیم او را رنجانده ایم یا مشڪلے را بیان ڪند ڪه مدت‌ها بوده به خاطر حفظ آرامش شما آن را از شما مخفی ڪرده بود.💐 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌مامانم تعریف میکنه اون قدیم‌ها عموم این ها با خانوادش اومده بودن تهران خونه ما... بعد چند روز که بودن شبی که میخواستن برن زن عموم کاپشن دختر کوچیکش رو میشوره میندازه رو لوله بخاری که خشک بشه... صبح زود بلیط داشتن میخواستن برگردن شهرشون... حالا فکر کن بخاری هم نفتی بوده قدیم شب تا صبح هوا نمیکشه خفه میکنه دود میکنه، مهمونا تو اتاقی خوابیده بودن که بخاری بوده! ما هم تو این یکی اتاق☺️ حالا صبح که بیدار میشن برای نماز میبینن بوی دود میاد همه اتاق هم سیاه شده و دوده😱 دیگه هیچ چی به خیر میگذره مامانم میگه وقتی داشتن میرفتن دیدم همشون یه سولاخ دماغشون سیاهه اون یکی سولاخ سفید😏☺️🙊🙈 حالا مامانم هم دو ماه مونده به عید شروع کرده بود به خونه تکونی😕😕 . . ''📩'' [ 531 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• در‌آغــوش‌بگـیر... نوڪرِ‌خسته‌ے‌رنجـورِ‌ به‌هم‌ریـخته‌را... •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . ببین من برای دیدنت مثه بچه‌ای که درساشو خونده و الان میتونه بره بازی کنه ذوق میکنم .. (:♥ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌نودم ] دست ها را که برای نیت بالا گرفتیم ،
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] به هتل که رسیدم ، با خستگی سراغ حمام رفتم زیر دوش آب یاد یکی از دیدار هایم با نواب افتادم همان موقع که سردرگم بودم ! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ مستقیم زل زدم به سر پایین افتاده اش .. در این چند وقت تا مرز دیوانگی رفته بودم ، مستقیم نمی توانستم بگویم ولی غیر مستقیم چرا .. _ آقای نواب ، من خسته شدم از یک نواختی این زندگی .. اصلا واسه چی زندگی می کنیم ؟ اگه آخرش اینه که هممون رو توی یه پارچه سفید می پیچونن ، یه نماز برامون میخونن بعد میزارنمون توی یه جای عمیق و تاریک و یه متری و یه سنگ لحد و تمام .. هر چند وقت یه بار هم اگه یادشون بیفته میگن حیف فلان کس .. حالا اگه لطف کنن یه فاتحه ای هم نثارمون میکنن .. که چی بشه؟!!! چند دقیقه ای میانمان سکوت شد ادامه دادم : من یکی خسته شدم .. دستی به ته ریشش کشید : هممون این فکر رو داریم اگه یه چیزی نباشه! با اخم گفتم : چی نباشه؟! لبخند محوی چهره اش را پوشاند : هدف ..یه هدف جامع ، کامل و والا - مثلا چی ؟! مثلا شغل خوب داشته باشیم ، آخرش که چی؟! خونه ۵۰۰ متری داشته باشیم ، آخرش که چی ؟ کیف چرم مشکی اش را در دستش جا به جا کرد : هدف باید درست باشه ، مشکل ما انسان ها اینه که به فکر رضایت همه هستیم الا رضای خدا ... مشکل ما اینه که زندگی رو تو همین چند روز دنیا خلاصه میکنیم ... خانم تاجفر این مسئله یه مسئله ی خیلی گسترده و پیچیده ای هست در عرض چند دقیقه نمیشه گفتش ... سرم را بلند کردم و نگاهش کردم ، چرا یک دقیقه نگاهم نمی کرد تا چشمانش را ببینم ، اصلا این چه حالی بود که گریبانم را گرفته بود ؟! این سوال ها عین موریانه داشت مغزم را می جوید و همانند طنابی قصد داشت دارم بزند ! یا علی گفت و با ژست قشنگی برگشت و رفت و من مثل مترسک سر جالیز فقط خیره رفتنش شدم .... برخورد قطره آبی به سرم باعث شد ، به آسمان نگاه کنم : از بچگی همیشه گفتن اون بالایی، اون بالایی و داری نگاهمون میکنی و اگه کار خلافی بکنیم نقره داغمون میکنی ... حالا یکی پیدا شده میگه تو همه جا هستی ، میگه خیلی مهربون تر از اونی هستی که فکرش می کنیم ، میگه آدم بد ها رو می بخشی ، کدوم رو باور کنم ؟! خسته شدم ...خیلی وقته باهات قهرم ، خیال آشتی هم ندارم ... سرم را آرام پایین انداختم و به طرف مخالف شروع کردم به قدم زدن .. همه برای فرار از باران پناه می بردند زیر یک سقف ولی من .. مثل قاصدکی رها در باد ، سرگردان بودم ... نقش امیر علی نواب در زندگی منِ ریحانه تاجفر چه بود؟! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ به آیینه کوچک بخار گرفته حمام چشم دوختم هنوز هم پاسخ سوال آخر آن روزم را پیدا نکرده بودم ! شاید باید او را فرشته نجات صدا می کردم فرشته ای که درست در نقطه حساس آمده بود و کن فیکونم کرده بود یاد آن روز در دریا افتادم ، همان روزی که مرگ یک قدمی ام بود چمدان را باز کردم و کیسه ای که مادرم داده بود را در دست گرفتم با دیدن پارچه مشکی لختی که درونش بود ، مات ماندم ! رویش یادداشت گذاشته بود : موقع رفتن به حرم سرت کن حتما آرام بیرونش آوردم و دستی رویش کشیدم، نرمی پارچه مشکی زیر دستم حس خوشایندی نصیبم کرد ! هر چند هنوز هم فلسفه این چند متر پارچه را نفهمیده بودم ! بعد حاضر شدن ، چادر را در دست گرفتم و بی طاقت راهی بیرون از اتاق شدم . دلم پر می زد برای دیدن از نزدیک آن گنبد و گلدسته ها ! در ورودی چادر را سر کردم ، طرز نگه داشتنش را بلد نبودم دلم می خواست مثل مادرم و فاطمه و نورا درست نگهش دارم اما هی از روی روسری ام لیز می خورد و جان به سرم می کرد ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌نو‌دویکم ] به هتل که رسیدم ، با خستگی سراغ
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] سلام آقا .. بازم این دل بی قراره ! دوباره این چشما شوق بارون داره سلام آقا .. باز اومدم دست خالی .. منم و این دل حالی به حالی .... منو هم مثل حر می بخشی میدونم ... آهنگی بود که در ماشین فاطمه شنیده بودم، قصه حر را هم از ویس های نواب فهمیده بودم جمله آخر نواب در گوش هایم پیچید: تا الان اشتباه کردی ؟! گناه کردی ؟! عیبی نداره ! بد تر از حر نبودی که ؟! حر راه رو روی امام بست حالا تا هم میتونی حر بشی ! حر أمام زمانت ! حر می شی براش؟! چشمانم بی اختیار به نم اشک نشستند و زیر لب جمله آخر را با ضمیر دیگری رو به حرم نجوا کردم: حر میشم برات ! إذن دخول را خواندم ، هی دیدم تار می شد از اشک و من مجبور بودم با یک دست چادر را بگیرم و با دست دیگرم اشک هایم که مسابقه داشتند برای رسیدن به گونه هایم را بگیرم ! از خادمان سراغ ضریح را گرفتم و با خوشرویی راهنمایی ام کردند با ورود به داخل ،حس خنکی تمام وجودم را پر کرد حس کودکی داشتم که گم شده بود و حالا بعد سال ها به آغوش مادر برگشته بود ! اصلا نفهمیدم در آن شلوغی چطور دستم به ضریحش رسید مبهوت با همان چشمان اشکی فقط کمک خواستم و عقب آمدم بعد هم گوشه ای نشستم ، چنان محو در و دیوار بودم که زن جوان کناری ام پرسید : اولین باره میایی؟! و من نه ای نجوا کردم اما با خود گفتم : اولین بار نیست ، اینجا هم عوض نشده اما من عوض شدم چند سال پیش حرم انقدر قشنگ نبود ! چند سال پیش حرم انقدر حس خوب نداشت ! چند ساعتی همانطور نشستم و بعد یاد قولم به فاطمه افتادم قرار بود به نیت او و به نیابت از مهدی نماز بخوانم پاهایم را حس نمی کردم ، از شوق بود به گمانم ! بعد خواندن نماز چند رکعتی هم به نیت مادر و پدرم و بعد به نیت نورا خواندم ... نمیدانم آن بغض و حس عجیب از کجا آمد و نشست در جانم و وادارم کرد دو رکعتی هم برای نواب بخوانم ! این حرم باید میشد هشتمین عجایب جهان این حس خوب که عادی نبود، بود ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . و قـول مےدهم آقـای مهربان خودم😌 تمام زندگےام وقـف عـشقتان باشد!🌱 ✨ 📷معصومه‌سادات‌حسینے . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» |😊|° خَنوژ پاخام به خِلاچ و تُمُژ نمیسه. شیمکم به فَمون کُمک نی‌کنه|😖|° |🤨|° فلی باباییم داله آدوی تَفَلُدم بلای خودس ماشی میخله|🤔|° 🏷● ↓ 🚙 ندالیم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌ 🚗 برای بچه ها ماشین بخرید البته اسباب بازی ☺️ . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . |☺️| شما بهش میگید "دوستت دارم" |😌| ولی غسان کنفانی میگه: |💉| تو اما وارد رگ هایم شدی، و همه چیز تمام شد.. |😉| و خیلی سخت است بخواهم از تو شفا یابم! . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. ❄️'| |' .| . . ❅ همین که⚡️ میگُذری از مقابلم😌 خوب است✋ ❅ چه خوب👌 جانِ مرا می‌بری❣ ادامه بده...😉 ✍/ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1689» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا